دورهمی در وادیالسلام
منصوره رضایی دانشجوی دكترای زبان و ادبیات فارسی
شما را نمیدانم، اما من کتاب خواندنم مناسبتی است. یعنی دوست دارم اگر در ایام خاص و ویژهای به سر میبریم کتابهایی را که با موضوع آن مناسبت نوشته شدهاند را بخوانم. از طرف دیگر اگر پیگیر این صفحه باشید متوجه شدید که گونه مورد علاقه من داستان و روایت تاریخی است و تا حالا کتابهای زیادی در این حوزه معرفی کردهام. حالا حسابش را بکنید که در یک مناسبت خاص تاریخی، من چه حالی دارم. شاید باورش سخت باشد، اما مثل فوتبالدوستها که منتظر دربی و لالیگا هستند تا دلی از عزا دربیاورند من هم منتظر رسیدن دهه فجر هستم تا بروم سراغ کتابهای تاریخی و داستان و سرگذشت افراد مرتبط با انقلاب را بخوانم. راستش امسال ناراحت بودم که تقریبا تمام کتابهای داستان و ناداستان انقلابی را خواندهام و تصمیم داشتم بعضیها را چند باره بخوانم که به یک کتاب جدید برخوردم. کتابی که جلد عجیب و غریبش داد میزد درباره انقلاب است: جلد کتاب، طرح پیراهن یک سرباز است که دور تا دورش دوخته شده (کوک واقعیها!) رویش محفظهای پلاستیکی (پلاستیک واقعیها!) قرار دارد و داخل پلاستیک، عکس سه در چهار امام خمینی وجود دارد (عکس واقعیها!) بالای جیب هم اسم نویسنده درج شده است: محمدرضا شرفیخبوشان. بعدا میفهمیم که این جیب متعلق به رزمندهای است که عاشق امام خمینی بوده و به همین دلیل، عکس ایشان را روی قلبش چسبانده است. همین جلد متفاوت، مخاطب را مجاب میکند که کتاب را بخرد و بخواند. فکر نکنید عجایب این کتاب همین جا تمام میشود؛ نه. اسم کتاب هم تعجببرانگیز است: «روایت دلخواه پسری شبیه سمیر» روایت خود سمیر نهها! روایت پسری شبیه به او!
اگر رمانهای قبلی شرفیخبوشان مثل «بیکتابی» و «عاشقی به سبک ونگوگ» را خوانده باشید میدانید که قرار است با اثر متفاوتی روبهرو شوید. کتابهای شرفیخبوشان یا داستان متفاوتی دارد یا زبان غیرمعمولی دارد یا راویان عجیب و غریبی دارد؛ بالأخره یک هنجارگریزی چشمگیری دارد. روایت دلخواه پسری شبیه سمیر، همه این تفاوتها را با هم دارد. پس اگر از داستانهای پیچیده و درگیرکننده خوشتان میآید حتما این کتاب را بخوانید، اما اگر اهل خواندن قصههای سر راست و راحتالحلقوم و پیش از خوابی! هستید بیخیال خواندنش بشوید. بگذارید به چند وجه متفاوت این رمان اشاره کنیم تا حساب کار دستتان بیاید.
شاید پررنگترین وجه تمایز روایت دلخواه پسری شبیه سمیر با رمانهای دیگر، فضا و راویان متفاوتش باشد. ارواح اموات از ملیتهای مختلف در قبرستان وادیالسلام نجف جمع شدهاند و هر شب یک نفرشان برای ما قصه میگوید! به همین دلیل مدام در زمان و مکانهای مختلف رفت و آمد میکنیم و از هنر نویسنده در ایجاد شکست زمان و ایجاد پیوند بین برهههای مختلف تاریخی لذت میبریم.
پیچیدگی روایت دلخواه پسری شبیه سمیر به همینجا ختم نمیشود. راوی اصلی این کتاب، نوجوان شهیدی است که پیکرش با جنازه یک رزمنده عراقی همسن و همقد و همهیکل و در یک کلام، شبیه خودش، جابهجا شده. خلاصه، ارواح ایرانی، عراقی، انگلیسی و... از سراسر جهان و از سراسر تاریخ دور هم نشستهاند و با کمک هم روایت متفاوتی از انقلاب اسلامی ایران ارائه میدهند. هر شخصیت، دیدهها و شنیدههایش از حکومت پهلوی و حزب بعث و تاریخ عراق تا امام خمینی(ره) و انقلاب ایران و دفاع مقدس را تعریف میکند. حرفهای هر یک از افراد داستان مثل یک تکه پازل است که وقتی کنار هم قرار میگیرند تصویر نسبتا کاملی را به مخاطب نشان میدهد. این را هم بگویم که در برخی موارد با تعدد راوی و تزاحم روایت روبهرو میشویم. یعنی روایت، آنقدر دست به دست میشود که یادمان میرود راوی، چهکسی بود و از کجا به اینجا رسید! پای هر کسی که فکرش را بکنید به داستان باز میشود؛ از صدام تا جلاد حزب بعث. از جورج اسمیت تا شیخ شهید. همین تعدد شخصیتها حضور شهید نوجوان ایرانی - که در واقع شخصیت اصلی داستان است - را کمرنگ کرده؛ به طوری که حتی اگر از اکثر صحنههای داستان حذفش کنیم اتفاق خاصی نمیافتد و فقط بهانه روایت از راویان گرفته میشود!
اگر «بیکتابی» شرفیخبوشان را خوانده باشید حتما زبان کهن و نسبتا دشوارش یادتان است. با خواندن «روایت دلخواه پسری شبیه سمیر» میفهمید که زبان سخت بیکتابی، شوخیای بیش نبوده! چند فصل از این کتاب، توسط شخصیتهای عراقی روایت میشود که طبیعتا عرب زبان هستند. نویسنده قصد داشته روایت این افراد را به زبان خودشان بیاورد تا فرم متفاوت و جذابش را به وجود بیاورد، اما اگر مخاطب عربیدان و عربیخوان نباشد در صفحات ابتدایی کتاب متوقف میشود و توی ذوقش میخورد. کاربرد بیش از حد کلمات و جملات و اصطلاحات عربی، مخاطب عربیدان و عربیخوان را هم ملول و دلزده میکند. این چند سطر از صفحات پایانی کتاب را بخوانید تا متوجه منظورم بشوید:
« أنا أعلمُ تماما مثلیک نجفی که عاش جمیعا أسلافه فیالنجف، حول و حوالی مرقد و ضریح و رواق و زقاق و شارع الصغیر و معبر و طُرُق ضیق محلات جدید و قدیم نجف؛ أنا أعلم منازل العماره و الحویش و المشراق. أنا أعلم محله الجدیده فی جنوب مدینه النجف. أنا أعلم أی حجره، فی سوق الکبیر، خزانه مخفی دارد و قادرم بدون أذن وارد شوم به برانی و داخلانی منازل. حوالی بحر نجف را أنا أعرف مثل کف دست. من نجف جدید الی کوفه و فرات را به طرف مشرق، أستطیعُ أن أذهبَ بعیون مغلقه».
خب! حالا متوجه شدید که وقتی از دشواری زبان داستان حرف میزنیم چه میگوییم! هر قدر این قسمتها برای مخاطب رمان - که مخاطب عام است - پیچیده است در عوض قسمتهایی که از زبان سید محسن، یعنی پسری شبیه سمیر و مادر سمیر که فارسی بلد است تعریف میشود ساده و روان است. صحنه ورود امام خمینی(ره) به ایران را از زبان محسن در باکس بالای همین صفحه بخوانیم و البته بعدش هم کل کتاب را بخوانیم!
«هواپیما روی زمین نشسته بود. موتور گُندهاش جلوی پلهها را گرفته بود. خیلی آدم پای پلهها بودند و آدمهایی هم از پلهها پایین میآمدند. هنوز امام پایین نیامده بود. گوینده گفت: «ما الآن منتظر هستیم که ببینیم در چه مرحلهای هستیم.» تلویزیون، داخل فرودگاه را نشان داد و رفت روی یکی از پرچمها. دایی اکبر از کنار تلویزیون، با صدای بلند نوشته روی پرچم را خواند؛ «اراده توانای آن رهبر بزرگ، نظام طاغوتی و رژیم سلطنتی را در هم شکسته، نظام توحیدی را جایگزین خواهد نمود.»... دیدیم امام دارد از پلهها پایین میآید. بلندگو گفت: «خمینی ای امام/ خمینی ای امام/ خمینی ای امام/ خمینی ای امام.» امام که دستش به دست خلبان هواپیما بود از پلهها پایین آمد. تلویزیون از پهلو امام را نشان میداد؛ از خیلی دور... تلویزیون، داخل فرودگاه را نشان داد: «خمینی ای امام/ خمینی ای امام/ ای مجاهد ای مظهر شرف...» گوینده از بین جمعیتی که دور امام را گرفته بودند، با صدای ضعیفی میگفت: «امیدوارم که به ایشان نزدیک بشوم و یک صحبت کوتاهی با ایشان داشته باشم.» امام معلوم نبود...صدای گوینده محو شد و جمعیت موج زد و امام ناپدید شد. تلویزیون جمعیت توی سالن را نشان داد. دایی اکبر گفت: «آقای بهشتی! آقای بهشتی!» و همه گفتند: «هیس! هیس!» آقای بهشتی انگشت اشارهاش را برده بود بالا و داشت به یک نفر داخل جمعیت چیزی میگفت. «لرزد از نام تو پایه ستم/ پشت اهریمنان گشته از تو خم...» تلویزیون دوباره جمعیت فشرده را نشان داد و من توانستم نیمرخ و عمامه امام را ببینم که باز هم ناپدید شد...»
اگر رمانهای قبلی شرفیخبوشان مثل «بیکتابی» و «عاشقی به سبک ونگوگ» را خوانده باشید میدانید که قرار است با اثر متفاوتی روبهرو شوید. کتابهای شرفیخبوشان یا داستان متفاوتی دارد یا زبان غیرمعمولی دارد یا راویان عجیب و غریبی دارد؛ بالأخره یک هنجارگریزی چشمگیری دارد. روایت دلخواه پسری شبیه سمیر، همه این تفاوتها را با هم دارد. پس اگر از داستانهای پیچیده و درگیرکننده خوشتان میآید حتما این کتاب را بخوانید، اما اگر اهل خواندن قصههای سر راست و راحتالحلقوم و پیش از خوابی! هستید بیخیال خواندنش بشوید. بگذارید به چند وجه متفاوت این رمان اشاره کنیم تا حساب کار دستتان بیاید.
شاید پررنگترین وجه تمایز روایت دلخواه پسری شبیه سمیر با رمانهای دیگر، فضا و راویان متفاوتش باشد. ارواح اموات از ملیتهای مختلف در قبرستان وادیالسلام نجف جمع شدهاند و هر شب یک نفرشان برای ما قصه میگوید! به همین دلیل مدام در زمان و مکانهای مختلف رفت و آمد میکنیم و از هنر نویسنده در ایجاد شکست زمان و ایجاد پیوند بین برهههای مختلف تاریخی لذت میبریم.
پیچیدگی روایت دلخواه پسری شبیه سمیر به همینجا ختم نمیشود. راوی اصلی این کتاب، نوجوان شهیدی است که پیکرش با جنازه یک رزمنده عراقی همسن و همقد و همهیکل و در یک کلام، شبیه خودش، جابهجا شده. خلاصه، ارواح ایرانی، عراقی، انگلیسی و... از سراسر جهان و از سراسر تاریخ دور هم نشستهاند و با کمک هم روایت متفاوتی از انقلاب اسلامی ایران ارائه میدهند. هر شخصیت، دیدهها و شنیدههایش از حکومت پهلوی و حزب بعث و تاریخ عراق تا امام خمینی(ره) و انقلاب ایران و دفاع مقدس را تعریف میکند. حرفهای هر یک از افراد داستان مثل یک تکه پازل است که وقتی کنار هم قرار میگیرند تصویر نسبتا کاملی را به مخاطب نشان میدهد. این را هم بگویم که در برخی موارد با تعدد راوی و تزاحم روایت روبهرو میشویم. یعنی روایت، آنقدر دست به دست میشود که یادمان میرود راوی، چهکسی بود و از کجا به اینجا رسید! پای هر کسی که فکرش را بکنید به داستان باز میشود؛ از صدام تا جلاد حزب بعث. از جورج اسمیت تا شیخ شهید. همین تعدد شخصیتها حضور شهید نوجوان ایرانی - که در واقع شخصیت اصلی داستان است - را کمرنگ کرده؛ به طوری که حتی اگر از اکثر صحنههای داستان حذفش کنیم اتفاق خاصی نمیافتد و فقط بهانه روایت از راویان گرفته میشود!
اگر «بیکتابی» شرفیخبوشان را خوانده باشید حتما زبان کهن و نسبتا دشوارش یادتان است. با خواندن «روایت دلخواه پسری شبیه سمیر» میفهمید که زبان سخت بیکتابی، شوخیای بیش نبوده! چند فصل از این کتاب، توسط شخصیتهای عراقی روایت میشود که طبیعتا عرب زبان هستند. نویسنده قصد داشته روایت این افراد را به زبان خودشان بیاورد تا فرم متفاوت و جذابش را به وجود بیاورد، اما اگر مخاطب عربیدان و عربیخوان نباشد در صفحات ابتدایی کتاب متوقف میشود و توی ذوقش میخورد. کاربرد بیش از حد کلمات و جملات و اصطلاحات عربی، مخاطب عربیدان و عربیخوان را هم ملول و دلزده میکند. این چند سطر از صفحات پایانی کتاب را بخوانید تا متوجه منظورم بشوید:
« أنا أعلمُ تماما مثلیک نجفی که عاش جمیعا أسلافه فیالنجف، حول و حوالی مرقد و ضریح و رواق و زقاق و شارع الصغیر و معبر و طُرُق ضیق محلات جدید و قدیم نجف؛ أنا أعلم منازل العماره و الحویش و المشراق. أنا أعلم محله الجدیده فی جنوب مدینه النجف. أنا أعلم أی حجره، فی سوق الکبیر، خزانه مخفی دارد و قادرم بدون أذن وارد شوم به برانی و داخلانی منازل. حوالی بحر نجف را أنا أعرف مثل کف دست. من نجف جدید الی کوفه و فرات را به طرف مشرق، أستطیعُ أن أذهبَ بعیون مغلقه».
خب! حالا متوجه شدید که وقتی از دشواری زبان داستان حرف میزنیم چه میگوییم! هر قدر این قسمتها برای مخاطب رمان - که مخاطب عام است - پیچیده است در عوض قسمتهایی که از زبان سید محسن، یعنی پسری شبیه سمیر و مادر سمیر که فارسی بلد است تعریف میشود ساده و روان است. صحنه ورود امام خمینی(ره) به ایران را از زبان محسن در باکس بالای همین صفحه بخوانیم و البته بعدش هم کل کتاب را بخوانیم!
«هواپیما روی زمین نشسته بود. موتور گُندهاش جلوی پلهها را گرفته بود. خیلی آدم پای پلهها بودند و آدمهایی هم از پلهها پایین میآمدند. هنوز امام پایین نیامده بود. گوینده گفت: «ما الآن منتظر هستیم که ببینیم در چه مرحلهای هستیم.» تلویزیون، داخل فرودگاه را نشان داد و رفت روی یکی از پرچمها. دایی اکبر از کنار تلویزیون، با صدای بلند نوشته روی پرچم را خواند؛ «اراده توانای آن رهبر بزرگ، نظام طاغوتی و رژیم سلطنتی را در هم شکسته، نظام توحیدی را جایگزین خواهد نمود.»... دیدیم امام دارد از پلهها پایین میآید. بلندگو گفت: «خمینی ای امام/ خمینی ای امام/ خمینی ای امام/ خمینی ای امام.» امام که دستش به دست خلبان هواپیما بود از پلهها پایین آمد. تلویزیون از پهلو امام را نشان میداد؛ از خیلی دور... تلویزیون، داخل فرودگاه را نشان داد: «خمینی ای امام/ خمینی ای امام/ ای مجاهد ای مظهر شرف...» گوینده از بین جمعیتی که دور امام را گرفته بودند، با صدای ضعیفی میگفت: «امیدوارم که به ایشان نزدیک بشوم و یک صحبت کوتاهی با ایشان داشته باشم.» امام معلوم نبود...صدای گوینده محو شد و جمعیت موج زد و امام ناپدید شد. تلویزیون جمعیت توی سالن را نشان داد. دایی اکبر گفت: «آقای بهشتی! آقای بهشتی!» و همه گفتند: «هیس! هیس!» آقای بهشتی انگشت اشارهاش را برده بود بالا و داشت به یک نفر داخل جمعیت چیزی میگفت. «لرزد از نام تو پایه ستم/ پشت اهریمنان گشته از تو خم...» تلویزیون دوباره جمعیت فشرده را نشان داد و من توانستم نیمرخ و عمامه امام را ببینم که باز هم ناپدید شد...»