در مجموعه داستان «انجیرهای سرخ مزار» مرگ، سایهبهسایه آدمها راه میرود
مرگبازی
زینب مرتضاییفرد روزنامهنگار
عبدل بیتل آمده بود اینجا بمیرد. این عبارت اسم داستان است. همان شیوه نامگذاری كه ما را یاد داستانهای كارور و نویسندگان نسل بعد از او میاندازد، نسلی كه نامهای انتخابی شان برای داستانها یكجمله كامل است، در همان جمله هم اصولا به ما میگویند چه خبر است و مانند نویسندگان كلاسیك دنبال پیچیده تعریف كردن داستان خود نیستند. چیزی را از مخاطب پنهان نمیكنند و از همان ابتدای كار میگویند چه خبر است.
چه جسارتی میخواهد! شاید همان اول كاری مخاطب تا حدی حدس بزند چه خبر است، بعد هم با خواندن داستان آنطور كه باید درگیرش نشود و به قول معروف قلاب نویسنده آنموقع كه باید مخاطب را گیر نیندازد. بعد هم رهایش كند و برود. نویسنده واقعی اما باهوش است، میداند چه میخواهد و در چه مسیری پیش میرود. حواسش هست وقتی همین اولكاری به مخاطب میگوید قرار است چه اتفاقی بیفتد، چطور خط داستان را بچیند كه از همان ابتدا درگیرش كند.
«عبدل بیتل آمده بود اینجا بمیرد» حدودا هشت صفحه است. اگر بخواهیم در یك سطر تعریفش كنیم میشود اینطور گفت كه پدر عبدل بیتل نگران فرزندش است، چون میداند اگر به محل زندگیشان برگردد كشته میشود. پس از همان ابتدای كار و با خواندن نام داستان هم میفهمیم كه عبدل میآید و میمیرد. محمدی برای روایت این داستان ما را با عبدل بیتل روبهرو نمیكند و تا سطرهای پایانی مدام دنبال او بهعنوان شخصیت مهم و غایب داستان میگردیم.
داستان با كاكا بیتل شروع میشود. پدر عبدل كه منتظر نیامدن فرزندش است و داستان با او هم پایان میگیرد. مردی كه باید در سطور پایانی كنار جسدی بنشیند كه در مدت دوری از پدر و فرار بسیار تغییر كرده است. یك پا ندارد و عصای چوبی كنار جسدش افتاده. ریشهایش بر خلاف همیشه بلند است و تنها نشانی كه از زمان گذشته با خود دارد موهای بلند بیتلیاش است.
اما ما نمیدانیم عبدل بیتل چرا این همه تغییر كرده است، در پایان داستان میشود كلی فكر كرد به اینكه عبدل بیتل دور از خانواده به طالبان یا به قول مردم افغانستان به طالبها پیوسته بوده، آیا تمام این تغییرات برای اختفا بوده؟ كه اگر چنین بوده پس پای عبدل كجاست؟ باز هم نمیشود به این سوالها پاسخ قطعی داد. وقتی جنگ جایی وسط خانهات باشد، هر طرف كه باشی هم دامنت را میگیرد و میتواند دستت، پایت، جانت، خانواده یا هر چیز دیگرت را بگیرد.
یكی بود، یكی نبود
«عبدل بیتل آمده بود اینجا بمیرد» و سیزده داستان دیگر در مجموعهای به نام «انجیرهای سرخ مزار» منتشر شدهاند. داستانها عموما كم حجم و خلوت هستند. شخصیتهای زیادی در آنها حضور ندارند. منطقشان همان منطق داستانی ما فارسی زبانهاست كه از كودكی گفتهاند و شنیدهایم
یكی بود یكی نبود... در داستانهای محمدی یكی هست و یكی نیست. خانوادههایش اغلب معنای كاملی پیدا نمیكنند. اگر كاكا عبدل هست، خود عبدل نیست، مادر عبدل نیست. آدمها درگیر شرایط تنهایی هستند و سایه مرگ همه جا همراهیشان میكند.
هر چند جنگ جامعه افغانستان را دچار كرده است، اما این جنگ نه فقط در بستر یك جامعه بزرگ كه در جمعهای كوچكتری بیدلیل و با دلیل آدمها را درگیر كرده و به كام مرگ میكشاند. اگر طالبها نیستند جنگ بر سر یك قمار باخته یا برده هست، انتقامكشی از آدمهایی كه شاید هیچ آسیبی هم نزدهاند در جای جای داستانها دیده میشود. از داستان قوی و تاثیر گذار «مردگان» گرفته تا همین ماجرای عبدل بیتل كه یك قماربازی به ظاهر ساده همه را درگیر خود میكند و دو جوان را به كام مرگ میكشاند، او كه عبدل جانش را گرفته و عبدل كه جانش در راستای همین انتقامكشی گرفته میشود.
انسان همیشه قمار میكند، بالاخره هم جایی میبازد، اما فضای ترسیمی محمدی از جامعه افغانستان این فكر را در ذهن پررنگ میكند كه آیا آدمهای این كشور پس از جنگهای داخلی سالهاست درگیر زندگی در فضایی شدهاند شبیه
یك قمارخانه بزرگ؟ اصلا خودشان چقدر در شكلگیری این فضا نقش دارند؟ آیا جنگهای بزرگی كه بیرون خانهها آدمها را از آدمها میگیرد، همین جا درون خانهها شكل نگرفته است؟ نه اینكه این نكات فقط حسب حال جامعه افغانستان باشد كه سرگذشت بشر از ابتدا پر بوده از همین اتفاقات و تصاویر، اما بدون شك محمدی این جنگها را از كوچك تا بزرگشان، از خنجرهای قاتل تا بمبها، همه و همه را روایت میكند و «انجیرهای سرخ مزار» را به مجموعه كتابی بدل میكند كه میتوان رد پای جنگ را در تمام داستانهایش مشاهده كرد، جنگی كه زن و مرد، پیر و جوان و شب و روز نمیشناسد. آدمها میجنگند چون انگار به جنگ عادت كردهاند و چهره آبی صلح دیگر پیدا نیست... هیچ جای جهان پیدا نیست...
با نویسنده
محمدحسین محمدی متولد سال 1354 در مزار شریف است و از سال 1361 در ایران زندگی كرده است. بعد هم مانند برخی از شاعران و نویسندگان هم وطنش ایران را ترک کرد و حالا در سوئد زندگی میكند. او در ایران جوایز ادبی متعددی كسب كرده و تحصیلات خود را تا مقطع كارشناسی ارشد ارتباطات در دانشگاه صدا و سیما گذرانده است.
مجموعه داستانها و رمانها:
تو هیچ گپ نزن
از یاد رفتن
سیاسر
پایان روز
چه جسارتی میخواهد! شاید همان اول كاری مخاطب تا حدی حدس بزند چه خبر است، بعد هم با خواندن داستان آنطور كه باید درگیرش نشود و به قول معروف قلاب نویسنده آنموقع كه باید مخاطب را گیر نیندازد. بعد هم رهایش كند و برود. نویسنده واقعی اما باهوش است، میداند چه میخواهد و در چه مسیری پیش میرود. حواسش هست وقتی همین اولكاری به مخاطب میگوید قرار است چه اتفاقی بیفتد، چطور خط داستان را بچیند كه از همان ابتدا درگیرش كند.
«عبدل بیتل آمده بود اینجا بمیرد» حدودا هشت صفحه است. اگر بخواهیم در یك سطر تعریفش كنیم میشود اینطور گفت كه پدر عبدل بیتل نگران فرزندش است، چون میداند اگر به محل زندگیشان برگردد كشته میشود. پس از همان ابتدای كار و با خواندن نام داستان هم میفهمیم كه عبدل میآید و میمیرد. محمدی برای روایت این داستان ما را با عبدل بیتل روبهرو نمیكند و تا سطرهای پایانی مدام دنبال او بهعنوان شخصیت مهم و غایب داستان میگردیم.
داستان با كاكا بیتل شروع میشود. پدر عبدل كه منتظر نیامدن فرزندش است و داستان با او هم پایان میگیرد. مردی كه باید در سطور پایانی كنار جسدی بنشیند كه در مدت دوری از پدر و فرار بسیار تغییر كرده است. یك پا ندارد و عصای چوبی كنار جسدش افتاده. ریشهایش بر خلاف همیشه بلند است و تنها نشانی كه از زمان گذشته با خود دارد موهای بلند بیتلیاش است.
اما ما نمیدانیم عبدل بیتل چرا این همه تغییر كرده است، در پایان داستان میشود كلی فكر كرد به اینكه عبدل بیتل دور از خانواده به طالبان یا به قول مردم افغانستان به طالبها پیوسته بوده، آیا تمام این تغییرات برای اختفا بوده؟ كه اگر چنین بوده پس پای عبدل كجاست؟ باز هم نمیشود به این سوالها پاسخ قطعی داد. وقتی جنگ جایی وسط خانهات باشد، هر طرف كه باشی هم دامنت را میگیرد و میتواند دستت، پایت، جانت، خانواده یا هر چیز دیگرت را بگیرد.
یكی بود، یكی نبود
«عبدل بیتل آمده بود اینجا بمیرد» و سیزده داستان دیگر در مجموعهای به نام «انجیرهای سرخ مزار» منتشر شدهاند. داستانها عموما كم حجم و خلوت هستند. شخصیتهای زیادی در آنها حضور ندارند. منطقشان همان منطق داستانی ما فارسی زبانهاست كه از كودكی گفتهاند و شنیدهایم
یكی بود یكی نبود... در داستانهای محمدی یكی هست و یكی نیست. خانوادههایش اغلب معنای كاملی پیدا نمیكنند. اگر كاكا عبدل هست، خود عبدل نیست، مادر عبدل نیست. آدمها درگیر شرایط تنهایی هستند و سایه مرگ همه جا همراهیشان میكند.
هر چند جنگ جامعه افغانستان را دچار كرده است، اما این جنگ نه فقط در بستر یك جامعه بزرگ كه در جمعهای كوچكتری بیدلیل و با دلیل آدمها را درگیر كرده و به كام مرگ میكشاند. اگر طالبها نیستند جنگ بر سر یك قمار باخته یا برده هست، انتقامكشی از آدمهایی كه شاید هیچ آسیبی هم نزدهاند در جای جای داستانها دیده میشود. از داستان قوی و تاثیر گذار «مردگان» گرفته تا همین ماجرای عبدل بیتل كه یك قماربازی به ظاهر ساده همه را درگیر خود میكند و دو جوان را به كام مرگ میكشاند، او كه عبدل جانش را گرفته و عبدل كه جانش در راستای همین انتقامكشی گرفته میشود.
انسان همیشه قمار میكند، بالاخره هم جایی میبازد، اما فضای ترسیمی محمدی از جامعه افغانستان این فكر را در ذهن پررنگ میكند كه آیا آدمهای این كشور پس از جنگهای داخلی سالهاست درگیر زندگی در فضایی شدهاند شبیه
یك قمارخانه بزرگ؟ اصلا خودشان چقدر در شكلگیری این فضا نقش دارند؟ آیا جنگهای بزرگی كه بیرون خانهها آدمها را از آدمها میگیرد، همین جا درون خانهها شكل نگرفته است؟ نه اینكه این نكات فقط حسب حال جامعه افغانستان باشد كه سرگذشت بشر از ابتدا پر بوده از همین اتفاقات و تصاویر، اما بدون شك محمدی این جنگها را از كوچك تا بزرگشان، از خنجرهای قاتل تا بمبها، همه و همه را روایت میكند و «انجیرهای سرخ مزار» را به مجموعه كتابی بدل میكند كه میتوان رد پای جنگ را در تمام داستانهایش مشاهده كرد، جنگی كه زن و مرد، پیر و جوان و شب و روز نمیشناسد. آدمها میجنگند چون انگار به جنگ عادت كردهاند و چهره آبی صلح دیگر پیدا نیست... هیچ جای جهان پیدا نیست...
با نویسنده
محمدحسین محمدی متولد سال 1354 در مزار شریف است و از سال 1361 در ایران زندگی كرده است. بعد هم مانند برخی از شاعران و نویسندگان هم وطنش ایران را ترک کرد و حالا در سوئد زندگی میكند. او در ایران جوایز ادبی متعددی كسب كرده و تحصیلات خود را تا مقطع كارشناسی ارشد ارتباطات در دانشگاه صدا و سیما گذرانده است.
مجموعه داستانها و رمانها:
تو هیچ گپ نزن
از یاد رفتن
سیاسر
پایان روز