داستان تعاملی
زبان بسته
ماجرا درباره گربهای است که خانهاش اطراف یک مدرسه پسرانه است. قصه از جایی شروع شد که او یک روز شاهد فرار دو دانشآموز از مدرسه بود و از ما پرسید که با پریدن روی بابای مدرسه که خوابش برده مانع کار آنها شود یا نه... و اینک ادامه ماجرا
من هم دلم لك زده بود برای یك ذره هیجان. دقیقا حرف شما را عمل كردم. گفتم دنبالشان بروم. شاید دو دوست جدید هم پیدا كنم. گرچه پیش خان همیشه به ما تاكید ویژه كرده كه نباید طرح دوستی با موجودات دو پا ریخت. آن دو پسر به آرامی در را بستند و حالا دارند پاورچین پاورچین به سمت سر كوچه میروند. من هم پشت سرشان حركت میكنم. ناگهان تصمیم گرفتند به دویدن! با این كه آنها اشرف مخلوقات محسوب میشوند و بنده حیوانم، میتوانم ادعا كنم كه عبور از خیابان را بسیار بهتر و محتاطتر از آنها میدانم. بالاخره ایستادند و محكم به كف دست همدیگر كوبیدند!
ـ ایول دمت گرم مجیدی! حالا بریم خونههامون.
+ خونه چی؟ كشك چی؟ انگار راستی راستی دفعه اولته از مدرسه در میری!
ـ چرا خب؟
+ الان بری خونه مامانت نمیگه چرا دو ساعت زود اومدی؟
ـ راست میگی، اما چی كار كنیم؟
+ بریم گیمنت.
ـ نه تو رو خدا! امتحانهای ترم نزدیكه.
+ واسه همین میگم. امتحانها شروع بشه كه دیگه نمیتونیم بریم.
ـ بد میشه قرارمون این نبود آخه.
+ اصلا بیا یه بازی كنیم احمدی.
مجیدی رو به من كرده و با انگشت نشانم میدهد.
+ اون گربه ههرو میبینی؟ میرم سمتش اگه در رفت كه میریم گیمنت ولی اگه نرفت و گذاشت به دمش دست بزنم هر كاری میكنیم كه تو بگی.
ـ نامردیه معلومه در میره بچه گربه است دیگه.
+ احتمال این كه در نره هم بعید نیس.
ـ باشه قبول.
مجیدی دارد به سمتم میآید. ترس برم داشته و سه قدم بیشتر با من فاصله ندارد. باید سریعتر تصمیم بگیرم! در چشمان مجیدی شیطنت موج میزند. شما بودید چه میكردید؟