نسخه Pdf

داستان

داستان

مازیار غفاری/ تهران

خیلی ساده
ما توی کوچه نادری زندگی می کنیم. اون اما توی این کوچه با همه فرق داره. تقریبا هروقت که اون سمت رفتیم همونجا بود. در خونه‌اش باز بود و یه دونه از این چهارپایه کوچولوها گذاشته بود سمت‌چپِ در و روش نشسته بود و به خیابون نگاه می کرد.یه دور هم تو صفِ نونوایی دیدمش. با گربه ها هم رابطه ش خوبه. معمولا یه چیزی تو مشتش واسه اون گربه چشم سفیدِ خیابونمون داره. حالا از تنِ ماهی گرفته تا یه تکه نون. آستیگماتیسمِ شدید هم داره. عینک نمی زنه و خیلی هم خوب می بینه. آخرین باری که باهاش حرف زدم سه سال پیش بود گمونم. بعدِ اون تقریبا تا همین چندماه پیش دیگه از اون سمتِ خیابون رد نشده بودم. مسیرم همیشه این طرفی بود. احتمالا تاا لان منو یادش رفته. موقع بازیی‌کردنمون توی کوچه، برعکسِ بقیه اهالیِ محله غر نمی زد و مثلِ اون نجارِ سرِ کوچمون سرمون داد نمی زد که دیگه این سمت نیا.
برعکسِ همه اونا تشویق‌مون می کرد و تا می دید با سرعتِ بیشتری نسبت به قبل داریم اسکیت بازی می کنیم واسمون دست می زد. از یکی دونفر شنیدم چون بچه نداره با ماها مهربونه. دیروز از جلوی خونه اش رد شدم. اولین باری بود که جلوی در ندیدمش. چهارپایه کوچیک و سفید رنگش هم اونجا نبود. درِ خونه ش بسته بود. پنجره ها بسته بود. هیچ صدایی نمیومد. دو قدم جلوتر مثلِ همیشه همون نجاره و آقایی که مغازه لوازم الکترونیکی داره و فروشنده لوازم تحریرِ سر کوچه روی تخت کوچولوی جلوی نجاری نشسته بودن و داشتن چای می خوردن. می خواستم ازش بپرسم مهین خانومو ندیده؟! نپرسیدم. یعنی لازم نشد که بپرسم. چشمم درست رفت سمتِ کاغذی که روی دیوارِ کناریِ سوپرمارکت خورده بود. خیلی ساده و مختصر نوشته بودن که : همه از او هستیم و به سمت او بر می گردیم. بدینوسیله فوت ناگهانی بانو مهین نادری، مادر شهید نادری را ... . چشم هایم دیگر جایی را نمی دید.