نسخه Pdf

عیدی کلمات

چند کتاب نوجوانانه برای روزهای نوروز

عیدی کلمات

علی اصغر عزتی / مدیر دفتر داستان شهرستان ادب

    پسری با دم گربه!
«چشم‌های سبز هی هو هاما» درباره پسر سرایدار مدرسه است. پسری كه گربه‌ها را اذیت می‌كند و با مادرش هم قهر كرده است؛ زیرا مادر و خواهرش به خاطر وضعیت خانوادگی‌شان از آنجا رفته‌اند.
در این قصه پر رمز و راز با هم می‌خوانیم كه یك روز یك گربه، پسر قصه را به یك خرابه می‌كشاند و پسر در آنجا طی اتفاق‌هایی كه می‌افتد، آرام‌آرام یك دم، درست مثل دم گربه‌ها درمی‌آورد. از آن به بعد گربه‌ها همیشه حواس‌شان به او هست؛ البته منظورم این‌است كه بیشتر از قبل مراقبش هستند. از یك طرف پسر نمی‌داند چطور از شر این دم خلاص شود و باید با آن چه‌كار كند، از طرف دیگر گربه‌ها به خاطر تمام آزار و اذیت‌هایی كه به آنها كرده، می‌خواهند انتقام بگیرند و او را یك گربه كنند.
ناشر: انتشارات شهرستان ادب
پدیدآورنده: ریحانه جعفری
سال انتشار: 1396
تعداد صفحات: 152
مرد سبیلو گفت: «پسرت دوچرخه ما رو دزدیده.»
مرد صاحبخانه گفت: «یعنی چه آقا! سرتون رو انداختین پایین و اومدین تو حیاط مردم؟ مگه شهر هرته؟!»
مرد سبیلو صاحبخانه را به عقب هل داد و گفت: «می‌گم پسرت دوچرخه ما رو دزدیده اومده اینجا، اون‌وقت دوقورت ‌و نیمت هم باقیه؟»
مرد صاحبخانه گفت: «مرد حسابی! من اصلا پسر ندارم.»

    شوخی با دم شیر!
بهترین معرفی برای برخی کتاب ها این است که قسمتی از آن را بخوانیم. اما قبل از اینکه در مورد کتاب «چگونه پدر و مادرمان را تربیت کنیم» دست به این اقدام بزنید؛ لازم است به شما یادآوری کنیم این فقط یک کتاب طنز است. لطفا اصلا آن را جدی نگیرید. راستی دم همه پدر و مادرهای دلسوز و دوست داشتنی‌مان گرم!
حالا این شما و این بخشی از متن کتاب:«باورتان نمی‌شود چقدر از پا گذاشتن توی مدرسه جدیدم چندشم می‌شود. مخصوصاً‌ روزهای دوشنبه. برای اینکه به خودم حال‌بدهم، آهنگ کریسمس مبارک را با سوت می‌زنم یا از این‌‌جور کارهای مسخره. بعد به کلاس درس ثابت‌مان می‌روم و آنجاست که باز با قیافه‌ وُرمولد پیر روبه‌رو می‌شوم. همین که چشمش به من می‌افتد، لبش عین یک ساندویچ بیات چروک می‌افتد. آخر چرا من نباید یک معلم شادتر و باحال‌تر داشته باشم؟ یکی مثل جک، قاتل زنجیره‌ای!
... من می‌‌خواهم کمدین بشوم. می‌‌دانید، آدم اراده کند، می‌‌تواند. خلاصه، من فقط در یک چیز خوبم و آن هم خنداندن آدم‌هاست.
بعد از مدرسه به خانه برگشتم تا باز یک شب عالی را در بازداشت خانگی بگذرانم. با این پدر و مادر چه کار کنم؟ روز به روز بدتر می‌شوند. چه می‌شد یک سرگرمی دیگر برای خودشان پیدا می‌‌کردند و دست از سر من برمی‌‌داشتند؟
اولین روزِ تمام‌وقت تربیت پدر و مادر. تصمیم گرفته‌ام دوره را فشرده برگزار کنم، چون خیلی دوست دارم زودتر کلک کار کنده شود...»

    ماجرای یک قتل
 «دارم می‌رسم جان‌‌جان» رمانی است كه باید یك گوشه نشست و روایت یك نوجوان را از حال و هوای دهه 70 مازندران شنید. پسری نوجوان در روز عروسی خواهر ناتنی‌اش درگیر اتفاقاتی می‌شود كه زندگی او را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. نویسنده در كنار آن، با روایت ماجرای یك قتل، اشاره‌ای به شرایط فرهنگی، سیاسی شمال كشور در آن دهه می‌كند. خلاصه این‌كه قطره‌ای از این كتاب را بچشی، تشنه دریای كتاب می‌شوی، زمینش نمی‌گذاری.
عمو رو كرد به من و گفت: «خب نیلو خانم! نگفتی هدیه‌تو پسندیدی؟»
نیشم باز شد و گفتم: «واااای عمو دستتون درد نكنه. عالی بود.»
ـ خدا شانس بده.
سهیل بود كه هنوز سرش پایین بود. عمو خودش را به نشنیدن زد. خاله كیسه‌های زباله را گذاشت روی اپن و گفت: «آهای آقا سهیل! یه تكونی به خودت بده، این كیسه‌ها رو ببر بذار تو حیاط.»
یك دفعه سهیل مثل یك نارنجك كه افتاده باشد وسط آتش، منفجر شد و داد زد: «به من چه! مگه تولد من بوده؟ تولد هركی بوده خودش برداره ببره.» همه جا خوردیم. سهیل چنان بلند نفس می‌كشید كه صدای نفس‌هایش شنیده می‌شد. كلافه از جا جهید و راهش را كشید سمت اتاق. عمو صدایش را كمی بالا برد و گفت: «می‌گم سهیل! یه‌دفعه امتحانی هم كه شده آدم باش، شاید خودتم خوشت اومد.»

​​​​​​​    کل‌کل‌های نوجوانانه
«شاخ دماغی‌ها» با دو راوی پیش می‌رود و اجازه نمی‌دهد حتی مخاطبش یك لحظه از نخواندنش دست بكشد. رمانی كه از نوجوان امروزی می‌گوید و ما را با قصه جذابش سرگرم می‌كند. نیلوفر كه پدر و مادرش برای درمان بیماری مادر به خارج رفته‌اند، مجبور می‌شود برای چند ماهی به خانه خاله‌اش برود و كنار پسرخاله‌های 
پرشر و شورش بماند. سهیل كه از نیلوفر خوشش نمی‌آید و او را رقیب خود می‌داند، شمشیرش را از رو می‌بندد تا حسابی حال نیلوفر را بگیرد و ماجراهای زیادی درست می‌كند؛ ماجراهایی كه تمام نوجوان‌های امروزی با آنها دست به‌گریبان‌‌اند و بعضی‌وقت‌ها ممكن است به فاجعه ختم شوند.
در بخشی از این رمان می‌خوانیم: «دو روز از آمدن نیلوفر نگذشته بود و من گند زده بودم. حالا شب مامان و بابا می‌آمدند و نیلوفر مثل مأمور کلانتری همه چیز را می‌گذاشت کف دست‌شان. از این بشر هیچی بعید نبود. لابد برای خودشیرینی چهار تا هم می‌گذاشت رویش و تحویل‌شان می‌داد. دیگر چی بدتر از این می‌شد؟»
ماجرای این رمان اجتماعی در دوران معاصر می‌گذرد. موسوی، نویسنده داستان، این کتاب را در مدرسه رمان، مدرسه آموزشی موسسه فرهنگی شهرستان ادب، نگاشته است. این نخستین رمانی است که به قلم نویسندگان 
این مدرسه منتشر می‌شود.
ضمیمه تپش
تیتر خبرها