چه چیزی بهتر از عیدی گرفتن؟
مدت طولانی است که بچهها را ندیدهام. نمیدانم این روزها دقیقا چه میکنند، چه میخوانند و چطور وقت میگذرانند. گاهی برایشان نگران میشوم. میترسم نکند در روزهای دوری از محیط مدرسه یادشان برود کتابخواندن چه لذتی داشته. نکند با داستانها قهر کنند و دنیای کلمات برایشان بیگانه شود. دوستی بچهها با کتاب یک نعمت بود، و من باید تلاش میکردم که این نعمت همراهشان بماند. اما نه میخواستم که خواندن کتاب را به بچهها تکلیف کنم و نه دلم میآمد این تعطیلات میان آنها و خواندن فاصله بیندازد.
معلمها در گروه مشغول صحبت درباره پیک نوروزی بودند. میخواستند با تدوین یک دفترچه آموزشی، هم مباحث درسی را با بچهها در تعطیلات مرور کنند و هم برای آنها یک سرگرمی خوب درست کنند. برای همین هم به من اصرار میکردند تا داستانهای کوتاهی را گلچین کنم و در میان سوالات پر شمار ریاضی و علوم و ادبیات جای دهم. راستش را بخواهید دوست نداشتم با انجام چنین کاری داستان را تا حد یک اسباب سرگرمی پایین بیاورم. برای من داستان و داستان خواندن جایگاه ویژهای داشت، اشتباه بود اگر این پیشنهاد دمدستی را میپذیرفتم. بنابراین بهرغم اصرار زیاد و شنیدن کنایهها قبول نکردم چنین کاری را انجام دهم. در عوض تلاش کردم با پیدا کردن یک راهحل مناسب، نه تنها کتابخوانی را در عید برای بچهها زنده کنم، بلکه با یک انتخاب صحیح بتوانم لحظات خواندن را شیرینتر کنم.
مثل یک ماهیگیر که با دقت منتظر صید نشسته است، قلابم را دست گرفته بودم و در دریای تفکراتم غرق بودم. از میان موجهای شکننده «نمیشود» میگذشتم و به دنبال یک کتاب میگشتم تا با آن بتوانم کارهای نشد را به سرانجام برسانم. کتابی که هم گیرا باشد، هم طولانی نباشد و هم در این بلبشوی پراضطراب حال و هوای بچهها را عوض کند. در همان حال که مشغول فکر کردن بودم، یادم افتاد به روزی که میخواستم برای فاطمه «عیدی» بخرم و در راهروهای باغ کتاب تهران به دنبال یک کتاب بهاری میگشتم. یاد آن لحظهای که مقابل یکی از قفسهها میخکوب شدم و با دیدن «تیستوی سبزانگشتی» به خاطرات نوجوانیام سفر کردم. یاد آن روزی که مامان فاطمه با آب و تاب تعریف میکرد از خواندن کتاب در جمع خانواده حسابی کیف کردهاند.
قلابم گیر کرده بود. سرافراز و دست پر از صید برگشته بودم. تلفن را برداشتم و به مدیر مدرسه زنگ زدم. برایش گفتم ما در درس کتابخوانی تکلیفی نداریم. در عوض میخواهم به بچهها کتاب عیدی بدهم. «تیستوی سبزانگشتی» که راه بیفتد در خانههای بچهها و حال و احوالشان را عوض کند. توضیحاتم را به خوبی گوش داد و سرانجام پذیرفت تا کتاب را به دانشآموزان عیدی بدهیم. راستی چه چیزی بهتر از عیدی گرفتن؟ آن هم در روزهایی که حال خوب نعمت است. کاش تیستوی با سرپنجههای زندگی بخشش حال ما را خوب کند. بیشک شکوفایی مهربانی ما را نجات خواهد داد.