روایت نوروزی مجید قیصری از روزهای جنگ و بمباران
عروسی دسته جمعی
دو روز در زندگیام بوده و هست که دوست نداشتم جایی غیر از خانه باشم؛ اولی عید نوروز بود و دیگری دهه محرم بود و هست. آیینی همه گیر. شوری و اشکی همه گیر.ولی روزگار به حرف ما نیست.گاهی این باید این آیین را جداگانه و دور از همه برپا کنی و گاه باید فقط شاهدش باشی که آه حسرتت را بلند میکند. اسفندماه سال 66 سوار بر کامیون راهی ارتفاعات شاخ شمیران بودیم، یعنی عیدی اگر باشد در خانه نیستیم. سحرگاه سوارقایقمان کردند و روی سد دربندی خان بودیم و با بوی زهم ماهی وبعد راهپیمایی زیر آتش خمپارهها درارتفاعات سرسبزی که قدش تا کمرمان میرسید وقتی خمپارهای میخورد کنارت بوی علف تازه درو شده بلند میشد و با گرد باروتی که انگارکبریت سرسیاه زیر دماغت روشن کرده بودند. ماموریت ما نگهداری تپه کوچکی بود که قله شاخ شمیران دور نخورد که دور میخورد بچههایی که آنجا به امید ما بودند دیگرنبودند. من پشت بیسیم بودم و مکالمات ریز و درشت بچههای روی ارتفاع را لحظه به لحظه گوشمیکردم. شب که میشد وضع بدتر میشد و با صدای خش خشی تقاضای منور میکردند و امکانات ما محدود بود و نمیشد دست رد به سینه آنهایی که نور لحظهای میخواستند، نزد.(کاش میشد تامل کرد در تاریک و ظلمات و بارقه نوری که یک لحظه فقط یک لحظه جهان را تصنعی روشن میکند و چه امیدی در دلها روشن میکند.) فشار اصلی ارتش عراق روی تپه ما بود و این را بهخوبی درک کرده بودند که اگر میخواستند به قله برسند اول باید ما را دور میزدند.چند روزی به سختی مقاومت کردیم، بماند چطور و چگونه؛ زیر بارانی که قطع نمیشد واگر قطع میشد لحظهای بود، وقفهای کوتاه که اگر ایجاد میشد ابرها نفس میگرفتند و از نو شلاقی میباریدند. پتوهای ما هیچ وقت رنگ آفتاب را بهخود نمیدیدند. بادگیرها چسبیده بود به تنمان و روز از دستمان در رفته بود و تنها فکرمان دور نخوردن بچههایی بود که امیدشان ما بودیم.کمی که فشار تک عراقیها کم میشد بچهها از توی سنگرها میریختند بیرون و نفس میگرفتند. پشت تپه میشد خانه قمر خانوم. مجروحین را انتهای تپه مداوا میکردیم و شهدا را عقبتر از مجروحین خوابانده بودیم. غم و اندوهمان با ابری که از روی ارتفاعات کنار نمیرفت، تمامی نداشت. تا چشم کار میکرد نیروی پشتیبان ما نبود، ولی من همیشه فکر میکردم کسی یا کسانی هستند که حواسشان به ما هست همانطور که ما حواسمان به کسانی بود که روی ارتفاعات بودند. اینها را گفتم که بگویم طعم تنهایی و بیکسی در روزهایی که منتظر عید بودیم و شبنشینی و آجیل عید و سبزی پلو ماهی وسفره هفت سین در پس ذهنم بود ولهله آن روزها و ثانیهها را میزدم. دوروبرم سبزی و ماهی بود ولی خبری از شب نشینی نبود.آنجا آیین دیگری در حال برگزاری بود،آیینی که نمیدانم جایی ثبت شده یا نه؟
نزدیکای ظهر بود و اگر اشتباه نکنم ظهرجمعه بود و آفتاب در آمده بود و داشتیم خودمان را خشک میکردیم زیر نوری که خدا برایمان فرستاده بود. همان موقع از رادیوی جیبی یکی از بچهها صدای «ظهر جمعه با شما» بلند شد. یادم نمیرود شعر عمله دسته دسته، لب جویی نشسته را میخواندند. با ریتم وکف. رادیو جیبی را گذاشتیم پشت بلندگوی کوچکی که قلاب میشد به لبه بی سیم تا وقتی که خواب میماندیم بیدارمان کند. حالا همین بلندگوی کوچک شده بود تنها صدای بلندی که بچههای پشت تپه را بهخوشی شهر فرا میخواند. صدای بلندگو را تا آخر بلند کردیم. خنده نمکی بچههایی که از جلوی سنگر کوچک ما رد میشدند و میخندیدند را هیچوقت از یادم نمیرود. همان تامل کوتاه
در راه رفتن، همان خنده نمکی ثانیه ای، کافی بود که یادمان بیندازد دیگرانی هستند، هستند کسانی که کیلومترها با ما فاصله داشتند و میگفتند و میخندیدند و بیخبر از لباسهای خیس و آبچکان ما خنده کنان، دست افشان کف میزدند و قهقهای میزدند حس زندگی به ما میداد. حتم دارم اگر میدانستند ما با شنیدن صدایشان چه ذوقی کردیم هیچ وقت، آن خنده وشادی را قطع نمیکردند. مگر ما برای همین خنده و شادی پدران و مادرانمان نمیجنگیدیم!
امدادگری که دست تنها و بی امکانات به مجروحان رسیدگی میکرد، آمد لحظهای کنار سنگر ما وا رفت. نگاهی به بلندگو کرد و گفت «صداش رو تا ته بلند کن.» گفتیم «آخرشه.» میگفت بازم بلندتر کن. دستمان انداخته بود. دستش پد سفیدی بود که باید میرفت ته تپه. آنسوی تپه ما، آن طرف سد دربندی خان، شهری پیدا و ناپیدا بود زیر ابری شیری رنگ در پس زمینهای سرسبز داشت رنگ میباخت. شهر از صبح بمباران میشد و ابری سفید و شیری رنگی روی ارتفاعاتش بالا نرفته هوار میشد بر سر ساختمانها. شهر را نشانش دادم و گفتم «اونجا چه خبره؟» دقیق شد به آنسوی تپه ها. انگار تا آن لحظه وقت نکرد سرش را بالا بگیرد. گفت «بزنوبکوبی راه انداختن» گفتم «دارن بمباران میکنن. مگه پادگانه اونجا؟» گفت «عروسیه. معلوم نیست.» به حرفش خندیدیم و رفت. متوجه منظورش نشدم. وقتی که برگشتیم عقب، فهمیدم شهری که زیر بمباران بوده؛ حلبچه بوده.
نزدیکای ظهر بود و اگر اشتباه نکنم ظهرجمعه بود و آفتاب در آمده بود و داشتیم خودمان را خشک میکردیم زیر نوری که خدا برایمان فرستاده بود. همان موقع از رادیوی جیبی یکی از بچهها صدای «ظهر جمعه با شما» بلند شد. یادم نمیرود شعر عمله دسته دسته، لب جویی نشسته را میخواندند. با ریتم وکف. رادیو جیبی را گذاشتیم پشت بلندگوی کوچکی که قلاب میشد به لبه بی سیم تا وقتی که خواب میماندیم بیدارمان کند. حالا همین بلندگوی کوچک شده بود تنها صدای بلندی که بچههای پشت تپه را بهخوشی شهر فرا میخواند. صدای بلندگو را تا آخر بلند کردیم. خنده نمکی بچههایی که از جلوی سنگر کوچک ما رد میشدند و میخندیدند را هیچوقت از یادم نمیرود. همان تامل کوتاه
در راه رفتن، همان خنده نمکی ثانیه ای، کافی بود که یادمان بیندازد دیگرانی هستند، هستند کسانی که کیلومترها با ما فاصله داشتند و میگفتند و میخندیدند و بیخبر از لباسهای خیس و آبچکان ما خنده کنان، دست افشان کف میزدند و قهقهای میزدند حس زندگی به ما میداد. حتم دارم اگر میدانستند ما با شنیدن صدایشان چه ذوقی کردیم هیچ وقت، آن خنده وشادی را قطع نمیکردند. مگر ما برای همین خنده و شادی پدران و مادرانمان نمیجنگیدیم!
امدادگری که دست تنها و بی امکانات به مجروحان رسیدگی میکرد، آمد لحظهای کنار سنگر ما وا رفت. نگاهی به بلندگو کرد و گفت «صداش رو تا ته بلند کن.» گفتیم «آخرشه.» میگفت بازم بلندتر کن. دستمان انداخته بود. دستش پد سفیدی بود که باید میرفت ته تپه. آنسوی تپه ما، آن طرف سد دربندی خان، شهری پیدا و ناپیدا بود زیر ابری شیری رنگ در پس زمینهای سرسبز داشت رنگ میباخت. شهر از صبح بمباران میشد و ابری سفید و شیری رنگی روی ارتفاعاتش بالا نرفته هوار میشد بر سر ساختمانها. شهر را نشانش دادم و گفتم «اونجا چه خبره؟» دقیق شد به آنسوی تپه ها. انگار تا آن لحظه وقت نکرد سرش را بالا بگیرد. گفت «بزنوبکوبی راه انداختن» گفتم «دارن بمباران میکنن. مگه پادگانه اونجا؟» گفت «عروسیه. معلوم نیست.» به حرفش خندیدیم و رفت. متوجه منظورش نشدم. وقتی که برگشتیم عقب، فهمیدم شهری که زیر بمباران بوده؛ حلبچه بوده.