روایت های یك مادر كتاب باز
گمشـده پیـــــدا نشد!
سمیه سادات حسینی / نویسنده
توی آن پنجشش سال كه از روزهگرفتنم میگذشت، برای اولینبار قصد نداشتم سحری بخورم. بیدار بودم، اما تصمیم گرفته بودم بمانم توی اتاق و صدای سحریخوردن اهل خانه را بشنوم. از نیمساعت پیش، صدای برنامه سحری رادیو توی خانه پیچیده بود كه نشان میداد مادر بیدار شده و رفته توی آشپزخانه تا غذای سحر را آماده كند. سخنرانی مذهبی گوش میكرد و صدای تقوتوق بشقاب و قاشق و پارچ آب و ظرف سالاد و میوه میآمد. اول صدای قرچقرچ لولای در اتاق میآمد. بعد یك خمیازه نصفه و نیمه، بعد صدای شلپ شولوپ آب و تماس آب با دست و صورتهایشان. بعد میرسیدند توی آشپزخانه و به مادر سلام میكردند. بعد بابا دوباره سر میز چشمش میافتاد به خواهر كوچیكه و میگفت: «باز كه تو یهوری از خواب بیدار شدی!» و منظورش این بود كه خواهركوچیكه، وقتی از خواب بیدار میشد با یك ابرو بیش از دیگری اخم میكرد تا نور به چشمهای هنوز خوابآلودش نفوذ نكند.
صدای دعای سحر میپیچید توی خانه تاریك كه همه چراغهایش جز بالای سر میز آشپزخانه خاموش بود. انگار تمام اشیا را مرتعش میكرد و جان میداد. بعد با صدای مجری وسط دعا كه هی اعلام ساعت میكرد، دلهره میافتاد به جان كل خانه تاریك و مثل موج رادیویی پخش میشد بین دیوارها.
از پشت در تمام این صداها را میشنیدم. صدای پدر را هم شنیدم كه سراغ مرا گرفت و جواب كوتاه و آهسته مادر.
فكر نكنم دلیل اصلی را گفته بود. چون خودش هم فكر نمیكرد من این بار چنین عكسالعملی نشان بدهم. آخر دفعه اول كه نبود.
بارها پیش آمده بود كه مامان بعضی كتابهایی را كه میخواندم، بیمقدمه از دستم گرفته بود و گفته بود مناسب سنم نیست و نباید بخوانم.
من هم كمی غر میزدم و به راههایی فكر میكردم كه آن كتاب را از كجا دوباره پیدا كنم و چطور یواشكی بقیهاش را بخوانم. اما این بار، لج كرده بودم. از عصر با مامان قهر كرده بودم. بعد از آنكه هر چه التماسش كردم، كتاب را پس نداد و مثل صدف، لبهایش را به هم فشرد، من هم رفتم توی سنگر خودم و حتی تصمیم گرفتم آن شب، سحری نخورم.
شب اول ماه رمضان بود و مثل روال هرسال، مامان سر شب، شام سبكی درست كرده بود كه برای سحر، اشتها داشته باشیم و بعد از آن برنامهمان بیفتد روی روال سحر و افطار. اما من، آن را هم نخورده بودم.
فردا صبح مدرسه داشتیم و از حالا غصهام شده بود كه به صاحب كتاب چه بگویم. در حقیقت جریان از بعدازظهر دیروز شروع شده بود كه با دوستم پولتوجیبیهایمان را برده بودیم كتابفروشی كهنه پیرمرد، نبش چهارراه مدرسه و با لذت كتابها را زیر و رو كرده بودیم كه چیزی بخریم.
او زودتر از من چشمش به آن كتاب افتاده بود و تصمیم گرفته بود بخردش. اما چشم من هم پی كتاب مانده بود و افسوس میخوردم كه چرا من زودتر پیدایش نكرده بودم.
شهرت كتابخواری من چنان فراگیر بود كه دوستم حاضر شده بود كتاب را امانت بدهد به من كه بخوانم و فردا پسش بدهم.
من هم رسیده و نرسیده، هجوم برده بودم به كتاب و میخواستم شب هم بیدار بمانم كه تمامش كنم. ولی خب، ورود مامان به اتاق، كل جریان را دگرگون كرده بود. حتی جرات نمیكردم بگویم كه كتاب مال خودم نیست، مبادا به گوش مدرسه برسد و برای او مایه دردسر شود.
تا عصر، گرسنگی و فشار عصبی و تلاش برای گریز از سؤالات دوستم كار خودش را كرده بود. وقتی رسیدم خانه، طوری هلاك و داغان كف اتاق بیآنكه لباس عوض كنم، خوابم برد كه گویا خواب مرگ بود. البته برای مامان كه سرك كشید توی اتاق، مایه تعجب یا نگرانی نبود. چون خیلیوقتها از سر بیحوصلگی، دقیقا همانطور وسط اتاق میخوابیدم.
پنجره اتاق، از سفید، كمكم قرمز شد و من جان نداشتم چشمهایم را باز كنم. صدای قرآن و تواشیح اسماءا... و اذان آمد و صدای خشخش سفره، اینبار جلوی تلویزیون و صدای تقتق فنجانهای شیر گرم و بوی آش رشته و... و من كه هلاك سفره افطار و نوای «نسئلك...» و ژانر هیجان پیش از اذانش بودم، من كه دلم غش میرفت برای نان كنجدی داغ و پنیر و گردوی سفره افطار و... جان نداشتم.
حتی وقتی مامان سر كرد توی اتاق و صدایم كرد و جوابش را ندادم و گذاشت بهحساب ادامه قهر و لجبازی، باز هم جان نداشتم. ساعت ده شب بود كه بهمرارت از جا بلند شدم. خانه تقریبا ساكت بود و جز مامان، بقیه خواب بودند. به زحمت خودم را كشاندم توی راهرو، به این امید كه بتوانم تا آشپزخانه بروم و چیزی به بدنِ ناتوانم برسانم. نشد... نرسیدم... توی راهرو، چشمهایم سیاهی رفت و یكبُر شدم و با سر و شانه خوردم به دیوار راهرو و بعد نقش زمین شدم و دیگر چیزی نفهمیدم...
وقتی چشمهایم را باز كردم، مامان سرم را گرفته بود توی بغل، خرماینرمشده میگذاشت كنج دهانم و آب ولرم از كنارش میریخت و توی حلقم و چشمهایش خیس و نگران بود.
تا دید چشمهایم را باز كردهام، شروع كرد: «آخه لجباز! برای یك كتاب، این چه بلاییه سر خودت آوردی؟»
بیجانتر از آن بودم كه ملاحظات ذهنیام را میدان بدهم. بیهوا و سست گفتم: «آخه امانت بود. باید پسش بدم. مامان تو رو خدا كتابو بهم بده. قول میدم نخونم. فقط میبرم میدم به صاحبش...»
مامان ساكت شد...
خب. دردسرتان ندهم. مامان بنا بر مُهر كتابفروشی، فكر كرده بود خودم كتاب را از كتابفروشی سر چهارراه خریدهام. كتاب را برده بود سر پیرمرد و كلی دعوایش كرده بود كه به سن و سال خریدار نگاه نكرده و كتاب نامناسب فروخته است. كتاب را پس داده بود و پولش را گرفته بود و آن شب بعد از كلی آبغورهگیری و سخنرانیهای شورانگیز و تراژیك من، تحویلم داد و من كه نتوانسته بودم كتاب را دوباره از پیرمرد بخرم و گفت دوباره به ما نمیفروشد و بعد مدعی شد اصلا فروخته و... پول را با شرمندگی فراوان عوض كتاب دادم به دوستم و دیگر هرگز چشمم به آن كتاب نیفتاد...
حالا چرا اینها را گفتم؟
چون امروز بعد از سالها، وسط سرچهای تو در تو برای موضوعی، چشمم افتاد به تصویری از جلد همان كتاب: «قصه پرماجرای یوسف و زلیخا!» نوشته محمد تمدن!
صدای دعای سحر میپیچید توی خانه تاریك كه همه چراغهایش جز بالای سر میز آشپزخانه خاموش بود. انگار تمام اشیا را مرتعش میكرد و جان میداد. بعد با صدای مجری وسط دعا كه هی اعلام ساعت میكرد، دلهره میافتاد به جان كل خانه تاریك و مثل موج رادیویی پخش میشد بین دیوارها.
از پشت در تمام این صداها را میشنیدم. صدای پدر را هم شنیدم كه سراغ مرا گرفت و جواب كوتاه و آهسته مادر.
فكر نكنم دلیل اصلی را گفته بود. چون خودش هم فكر نمیكرد من این بار چنین عكسالعملی نشان بدهم. آخر دفعه اول كه نبود.
بارها پیش آمده بود كه مامان بعضی كتابهایی را كه میخواندم، بیمقدمه از دستم گرفته بود و گفته بود مناسب سنم نیست و نباید بخوانم.
من هم كمی غر میزدم و به راههایی فكر میكردم كه آن كتاب را از كجا دوباره پیدا كنم و چطور یواشكی بقیهاش را بخوانم. اما این بار، لج كرده بودم. از عصر با مامان قهر كرده بودم. بعد از آنكه هر چه التماسش كردم، كتاب را پس نداد و مثل صدف، لبهایش را به هم فشرد، من هم رفتم توی سنگر خودم و حتی تصمیم گرفتم آن شب، سحری نخورم.
شب اول ماه رمضان بود و مثل روال هرسال، مامان سر شب، شام سبكی درست كرده بود كه برای سحر، اشتها داشته باشیم و بعد از آن برنامهمان بیفتد روی روال سحر و افطار. اما من، آن را هم نخورده بودم.
فردا صبح مدرسه داشتیم و از حالا غصهام شده بود كه به صاحب كتاب چه بگویم. در حقیقت جریان از بعدازظهر دیروز شروع شده بود كه با دوستم پولتوجیبیهایمان را برده بودیم كتابفروشی كهنه پیرمرد، نبش چهارراه مدرسه و با لذت كتابها را زیر و رو كرده بودیم كه چیزی بخریم.
او زودتر از من چشمش به آن كتاب افتاده بود و تصمیم گرفته بود بخردش. اما چشم من هم پی كتاب مانده بود و افسوس میخوردم كه چرا من زودتر پیدایش نكرده بودم.
شهرت كتابخواری من چنان فراگیر بود كه دوستم حاضر شده بود كتاب را امانت بدهد به من كه بخوانم و فردا پسش بدهم.
من هم رسیده و نرسیده، هجوم برده بودم به كتاب و میخواستم شب هم بیدار بمانم كه تمامش كنم. ولی خب، ورود مامان به اتاق، كل جریان را دگرگون كرده بود. حتی جرات نمیكردم بگویم كه كتاب مال خودم نیست، مبادا به گوش مدرسه برسد و برای او مایه دردسر شود.
تا عصر، گرسنگی و فشار عصبی و تلاش برای گریز از سؤالات دوستم كار خودش را كرده بود. وقتی رسیدم خانه، طوری هلاك و داغان كف اتاق بیآنكه لباس عوض كنم، خوابم برد كه گویا خواب مرگ بود. البته برای مامان كه سرك كشید توی اتاق، مایه تعجب یا نگرانی نبود. چون خیلیوقتها از سر بیحوصلگی، دقیقا همانطور وسط اتاق میخوابیدم.
پنجره اتاق، از سفید، كمكم قرمز شد و من جان نداشتم چشمهایم را باز كنم. صدای قرآن و تواشیح اسماءا... و اذان آمد و صدای خشخش سفره، اینبار جلوی تلویزیون و صدای تقتق فنجانهای شیر گرم و بوی آش رشته و... و من كه هلاك سفره افطار و نوای «نسئلك...» و ژانر هیجان پیش از اذانش بودم، من كه دلم غش میرفت برای نان كنجدی داغ و پنیر و گردوی سفره افطار و... جان نداشتم.
حتی وقتی مامان سر كرد توی اتاق و صدایم كرد و جوابش را ندادم و گذاشت بهحساب ادامه قهر و لجبازی، باز هم جان نداشتم. ساعت ده شب بود كه بهمرارت از جا بلند شدم. خانه تقریبا ساكت بود و جز مامان، بقیه خواب بودند. به زحمت خودم را كشاندم توی راهرو، به این امید كه بتوانم تا آشپزخانه بروم و چیزی به بدنِ ناتوانم برسانم. نشد... نرسیدم... توی راهرو، چشمهایم سیاهی رفت و یكبُر شدم و با سر و شانه خوردم به دیوار راهرو و بعد نقش زمین شدم و دیگر چیزی نفهمیدم...
وقتی چشمهایم را باز كردم، مامان سرم را گرفته بود توی بغل، خرماینرمشده میگذاشت كنج دهانم و آب ولرم از كنارش میریخت و توی حلقم و چشمهایش خیس و نگران بود.
تا دید چشمهایم را باز كردهام، شروع كرد: «آخه لجباز! برای یك كتاب، این چه بلاییه سر خودت آوردی؟»
بیجانتر از آن بودم كه ملاحظات ذهنیام را میدان بدهم. بیهوا و سست گفتم: «آخه امانت بود. باید پسش بدم. مامان تو رو خدا كتابو بهم بده. قول میدم نخونم. فقط میبرم میدم به صاحبش...»
مامان ساكت شد...
خب. دردسرتان ندهم. مامان بنا بر مُهر كتابفروشی، فكر كرده بود خودم كتاب را از كتابفروشی سر چهارراه خریدهام. كتاب را برده بود سر پیرمرد و كلی دعوایش كرده بود كه به سن و سال خریدار نگاه نكرده و كتاب نامناسب فروخته است. كتاب را پس داده بود و پولش را گرفته بود و آن شب بعد از كلی آبغورهگیری و سخنرانیهای شورانگیز و تراژیك من، تحویلم داد و من كه نتوانسته بودم كتاب را دوباره از پیرمرد بخرم و گفت دوباره به ما نمیفروشد و بعد مدعی شد اصلا فروخته و... پول را با شرمندگی فراوان عوض كتاب دادم به دوستم و دیگر هرگز چشمم به آن كتاب نیفتاد...
حالا چرا اینها را گفتم؟
چون امروز بعد از سالها، وسط سرچهای تو در تو برای موضوعی، چشمم افتاد به تصویری از جلد همان كتاب: «قصه پرماجرای یوسف و زلیخا!» نوشته محمد تمدن!