... و خدایـــــــــی كه در این نزدیكیست
نویسنده: غلامرضا حیدری ابهری انتشارات: جمــــــــال 140 صفحه 15000 تومان
نجمه نیلیپور / روزنامهنگار
همیشه نوشتن از آدمهای بزرگ سخت بوده است. آدمهایی كه نمیدانی در قالب چه كلماتی توصیفشان كنی؟ حتما شما هم این تجربه را داشتهاید وقتی كه میخواستهاید مادرتان، پدرتان یا بهترین معلمتان را كه موضوع انشا بودهاند، توصیف كنید و وسط انشا انگار از همه كلمات خالی شدهاید. حالا اینكه توصیف آدم بزرگهاست و بالاخره هر طور كه باشد آدم در قالب یكسری كلمات آنها را میریزد و توصیفشان میكند. اما وای به وقتی كه برادر كوچكمان بپرسد: «داداش؟ خدا كیه؟ خدا چه رنگیه؟ خونه خدا تو آسمونه؟ خدا هم مثل ما شیرینی و شكلات خیلی دوست داره؟» آن وقت است كه دعا میكنید ای كاش معلم انشا سختترین موضوعات را میگفت، ولی شما مجبور نمیشدید كه به این سؤالاتی كه خودتان هم جوابشان را نمیدانید، بخواهید جواب بدهید. راستش از بس برادرم این سؤالات را از من كرده بود خسته شدم برای همین تصمیم گرفتم در اولین فرصت بروم به كتابخانه مدرسهمان و ببینم كتابی هست كه جواب این سؤالها را داشته باشد یا نه؟
شاید باورتان نشود، وقتی به كتابخانه رفتم خانم كمالی، كتابدارمان، دستم را گرفت و من را به طرف قفسهای در سمت راست كتابخانه هدایت كرد. وقتی روبهروی قفسه ایستادم دیدم یك عالم كتاب هست با همین موضوعی كه من دنبالش هستم. خانم كمالی برق چشمانم را كه دید گفت: «اگه میخوای میتونم به جای یه عنوان كتاب سه تا عنوان بهت امانت بدم.» با خوشحالی گفتم: «ممنون خانم. پس اگه اجازه بدین ببینم كدومش بیشتر به دردم میخوره»
شروع كردم یكییكی عنوان كتابها را خواندن: «دائرهالمعارف قرآن، دائرهالمعارف اسلام برای كودكان، مهربانترین پیامبر، پیامبر و قصههایش، خدا و قصههایش، خداشناسی قرآنی كودكان» وای خدای من! تازه اینها همه كتابهای یك نویسنده بود؛ آقایی به نام غلامرضا حیدری ابهری. یك لحظه یاد هوشنگ افتادم. گفتم: «داش غلامرضا بابا ایول دارین... چند تا كتاب؟» از طرز حرف زدن خودم خندهام گرفت. سریع دست بردم داخل قفسه و دو تا كتاب «خدا و قصههایش» و «خداشناسی قرآنی كودكان» را برداشتم. اینقدر خوشحال بودم كه حالا دیگر میتوانم جواب سؤالات صدرا كوچولو را درباره خدا بدهم كه نگو و نپرس. كتاب را كه باز كردم در مقدمهاش نوشته بود: «من یقین دارم كه بسیاری از پدران و مادران، معلمان و پدران از عهده پاسخگویی به پرسشهای كودكان و نوجوانان بر میآیند؛ ولی چون از ادامه پرسش و پاسخ نگرانند و بیم دارند كه نتوانند به پرسشهای بعدی آنان پاسخ دهند، جوابی را كه میدانند نیز مطرح نمیکنند.» این را كه خواندم، یادم افتاد به جواب سربالایی كه دیشب بابا به صدرا داد و پیش خودم گفتم: «حتما برای روز پدر یكی از این كتابها را برای بابا میخرم.» وقتی از مدرسه رسیدم خانه، خوشحال و خندان به طرف صدرا دویدم و گفتم: «بدو بیا بغل داداش رضا، كه فهمیدم خدا شیرینی دوست داره یا نه؟» مامان با چشمهای گرد شدهاش به من خیره مانده بود. گفتم: «باورتون نمیشه الان میام ثابت میكنم.» دست بردم در كیفم و كتاب «خداشناسی قرآنی كودكان» را در آوردم. گفتم: «بذارید بخونم براتون. توی این كتاب چهل تا از سؤالایی كه بچهها در مورد خدا دارن رو جواب داده.» و شروع كردم به خواندن سؤالات. «خدا كیست؟ چرا خدا جنها را آفرید تا ما را اذیت كنند؟ آیا خدا هم مثل ما میخوابد؟ مگر خدا زبان فارسی بلد نیست كه ما در نماز، باید به زبان عربی حرف بزنیم؟ آیا خدا هم بالاخره میمیرد؟ خدا چقدر بزرگ است؟ چرا خدا خیلی از دعاهای ما را مستجاب نمیكند؟» به اینجا كه رسیدم مامان گفت: «خیلی خب! باورم شد. چه كتاب خوبیه. آفرین به تو كه این كتاب رو به دست آوردی. یادم باشه وقتی خوندی منم حتما ازت بگیرم بخونم.» خندیدم و پیش خودم فكر كردم: «نیگا كن، یعنی وقتی آدم بزرگ میشه بازم نمیتونه خدا رو توصیف كنه؟ پس فرق آدم بزرگا با ما آدم كوچیكا چی میشه؟»
تو همین فكرها بودم كه یكهو صدرا گفت: «داداشی بگو پس خدا شیرینی دوست داره یا نه؟» با مامان خندیدیم و گفتم: «بیا داداش من بیا بشین تا برات بگم. اگر از یك كبوتر بپرسی كه شیرینی دوست داره یانه، میگه نه، من گندم دوست دارم. اگه از یه درخت بپرسی كه شیرینی دوست داره یا نه، میگه نه، من آب دوست دارم. پس اینطور نیست كه همه موجودات شیرینی دوست داشته باشن. بعدشم خدا اصلا به غذا نیاز نداره تا مثلا دلش شیرینی بخواد. خدا این دنیا و میوهها و همه خوراكیها رو آفریده. پس خدا اصلا گرسنه نمیشه كه بخواد چیزی بخوره. خدا شیرینی دوست نداره؛ اما بچههای پاك و با ایمانی مثل تو رو خیلی دوست داره. البته اگه تو رو دوست داره، برای این نیست كه بخواد تو رو بخوره. خدا تو رو دوست داره چون تو به مردم كمك میكنی. چون به خدا ایمان داری و كارهای خوب میكنی.» حرفهایی كه از كتاب یاد گرفته بودم را جمله به جمله برای صدرا گفتم. با خواندن این كتاب حالا هم خودم بیشتر خدا را دوست داشتم و شناخته بودم. هم صدرا به جوابهایش میرسید و هم پدر و مادرم میتوانستند خدا را بهتر توصیف كنند.
شاید باورتان نشود، وقتی به كتابخانه رفتم خانم كمالی، كتابدارمان، دستم را گرفت و من را به طرف قفسهای در سمت راست كتابخانه هدایت كرد. وقتی روبهروی قفسه ایستادم دیدم یك عالم كتاب هست با همین موضوعی كه من دنبالش هستم. خانم كمالی برق چشمانم را كه دید گفت: «اگه میخوای میتونم به جای یه عنوان كتاب سه تا عنوان بهت امانت بدم.» با خوشحالی گفتم: «ممنون خانم. پس اگه اجازه بدین ببینم كدومش بیشتر به دردم میخوره»
شروع كردم یكییكی عنوان كتابها را خواندن: «دائرهالمعارف قرآن، دائرهالمعارف اسلام برای كودكان، مهربانترین پیامبر، پیامبر و قصههایش، خدا و قصههایش، خداشناسی قرآنی كودكان» وای خدای من! تازه اینها همه كتابهای یك نویسنده بود؛ آقایی به نام غلامرضا حیدری ابهری. یك لحظه یاد هوشنگ افتادم. گفتم: «داش غلامرضا بابا ایول دارین... چند تا كتاب؟» از طرز حرف زدن خودم خندهام گرفت. سریع دست بردم داخل قفسه و دو تا كتاب «خدا و قصههایش» و «خداشناسی قرآنی كودكان» را برداشتم. اینقدر خوشحال بودم كه حالا دیگر میتوانم جواب سؤالات صدرا كوچولو را درباره خدا بدهم كه نگو و نپرس. كتاب را كه باز كردم در مقدمهاش نوشته بود: «من یقین دارم كه بسیاری از پدران و مادران، معلمان و پدران از عهده پاسخگویی به پرسشهای كودكان و نوجوانان بر میآیند؛ ولی چون از ادامه پرسش و پاسخ نگرانند و بیم دارند كه نتوانند به پرسشهای بعدی آنان پاسخ دهند، جوابی را كه میدانند نیز مطرح نمیکنند.» این را كه خواندم، یادم افتاد به جواب سربالایی كه دیشب بابا به صدرا داد و پیش خودم گفتم: «حتما برای روز پدر یكی از این كتابها را برای بابا میخرم.» وقتی از مدرسه رسیدم خانه، خوشحال و خندان به طرف صدرا دویدم و گفتم: «بدو بیا بغل داداش رضا، كه فهمیدم خدا شیرینی دوست داره یا نه؟» مامان با چشمهای گرد شدهاش به من خیره مانده بود. گفتم: «باورتون نمیشه الان میام ثابت میكنم.» دست بردم در كیفم و كتاب «خداشناسی قرآنی كودكان» را در آوردم. گفتم: «بذارید بخونم براتون. توی این كتاب چهل تا از سؤالایی كه بچهها در مورد خدا دارن رو جواب داده.» و شروع كردم به خواندن سؤالات. «خدا كیست؟ چرا خدا جنها را آفرید تا ما را اذیت كنند؟ آیا خدا هم مثل ما میخوابد؟ مگر خدا زبان فارسی بلد نیست كه ما در نماز، باید به زبان عربی حرف بزنیم؟ آیا خدا هم بالاخره میمیرد؟ خدا چقدر بزرگ است؟ چرا خدا خیلی از دعاهای ما را مستجاب نمیكند؟» به اینجا كه رسیدم مامان گفت: «خیلی خب! باورم شد. چه كتاب خوبیه. آفرین به تو كه این كتاب رو به دست آوردی. یادم باشه وقتی خوندی منم حتما ازت بگیرم بخونم.» خندیدم و پیش خودم فكر كردم: «نیگا كن، یعنی وقتی آدم بزرگ میشه بازم نمیتونه خدا رو توصیف كنه؟ پس فرق آدم بزرگا با ما آدم كوچیكا چی میشه؟»
تو همین فكرها بودم كه یكهو صدرا گفت: «داداشی بگو پس خدا شیرینی دوست داره یا نه؟» با مامان خندیدیم و گفتم: «بیا داداش من بیا بشین تا برات بگم. اگر از یك كبوتر بپرسی كه شیرینی دوست داره یانه، میگه نه، من گندم دوست دارم. اگه از یه درخت بپرسی كه شیرینی دوست داره یا نه، میگه نه، من آب دوست دارم. پس اینطور نیست كه همه موجودات شیرینی دوست داشته باشن. بعدشم خدا اصلا به غذا نیاز نداره تا مثلا دلش شیرینی بخواد. خدا این دنیا و میوهها و همه خوراكیها رو آفریده. پس خدا اصلا گرسنه نمیشه كه بخواد چیزی بخوره. خدا شیرینی دوست نداره؛ اما بچههای پاك و با ایمانی مثل تو رو خیلی دوست داره. البته اگه تو رو دوست داره، برای این نیست كه بخواد تو رو بخوره. خدا تو رو دوست داره چون تو به مردم كمك میكنی. چون به خدا ایمان داری و كارهای خوب میكنی.» حرفهایی كه از كتاب یاد گرفته بودم را جمله به جمله برای صدرا گفتم. با خواندن این كتاب حالا هم خودم بیشتر خدا را دوست داشتم و شناخته بودم. هم صدرا به جوابهایش میرسید و هم پدر و مادرم میتوانستند خدا را بهتر توصیف كنند.