یک سوزن به خودمان!
ما در بخش طنزنامه با همگان شوخی کردهایم. بد نیست بنا به ضرب المثل معروف، این بار یک سوزن به خودمان بزنیم و با خود روزنامهنگاری شوخی کنیم. امید است که سردبیران و بالادستیها بر ما ببخشند!
حکیم در عنفوان جوانی برای اولین بار پایش به دارالطِباعه ( دفتر مطبوعات کنونی ) باز شد . سر دبیر آن روزنامه ، پیرِخسته ای بود اهل نصیحت. رو به حکیم کرد و به سانِ سخنرانان انگیزشی - از همان عظیم الجثه های سیاه پوست که کت و شلوار راه راه میپوشند - فرمود :« جوان! کنون که در پی امر روزنامه نگاری هستی، بدان که در این مسیر تو را خطرهاست؛ اما نباید به هیچ قیمتی پا روی صداقت، شرافت و رسالت خود بگذاری و بایستی همواره علی رغم فشارها و ناملایمات روزگار ، بر روشن کردن واقعیت و کنار زدن پرده دروغ از چهره حقایق، اصرار نمایی.» آنگاه آن پیر خسته را جَو گرفت و دهان خود را روبهروی بینی حکیمِ جوان برد و فریاد زد : « don`t give up» ... بگذریم.
حکیم شدیدا ماتش برده بود که این همه رسالت و شرافت را باید کجایش جا دهد! در همین حین کبوتر نامهرسان که رفیق پیرمرد بود خبری محرمانه برای او آورد که گویا کودکی در یک شفاخانه بر اثر کمکاری پرسنل، فوت شده و ماجرا مشکوک است.
سردبیر بعد از دریافت خبر، با نگاهی مرموز گفت: « عجب اتفاقی. خب جوان! اسباب امتحان تو فراهم شد. به شفاخانه فلان برو و تَه و توی این قضیه را دربیاور ، ببینم چه میکنی. راستی فراموش نکن که اگر سرت برود نباید از افشای حقیقت دست برداری. حالا برو.»
حکیم جوان تازه کار، در حالی که تنها برخوردش با امر روزنامهنگاری، پاک کردن شیشه های منزل با روزنامه بود ، شبیه مرحوم پوآرو(البته هزاران بار ضایع تر؛ طوری که داد می زد آمده تا سر و گوشی آب دهد) وارد شفاخانه مذکور شد و از هر کسی که دستش می رسید درباره علت مرگ آن کودک میپرسید . حتی از پدر مضطربی که پشت در اتاق عمل منتظر به دنیا آمدن فرزندش بود یا حتی دیده شد که حکیم ماسک اکسیژن را از صورت بیماران ریوی بر میداشت و پرسوجو میکرد.
در حالی که داشت از موش های فاضلاب شفاخانه هم اطلاعات کسب می کرد و یادداشت بر میداشت، سایه دو هالکِ کت و شلواریِ غول پیکر را بالای سرش حس کرد که یکی از آنها با صدایی خشن گفت :« بیا برویم یک جای خلوت اطلاعاتت را زیاد کنیم !»
او را به دفتر رئیس بیمارستان بردند . جناب رئیس (که معلوم بود بویی از طبابت نبرده است) رو به حکیم کرد و گفت:« پسر جان ! چند سالهای؟ » حکیم با صدایی لرزان گفت:« تقریباً بیست و خردهای ». رئیس ادامه داد : «جوانک! من به اندازه سن تو طبابت کرده ام (که بهتر میبود میگفت با اطبا بودهام) خانواده آن کودک خودشان به ما قرصهای لازم را دیر رساندند. ما بیتقصیریم .» حکیم پلک نمی زد و فقط نگاه میکرد . رییس عارض شد:« ببین جانم! اصلاً راستش را بخواهی آنها خودشان به توصیه ما گوش نکردند و بچه را به شفاخانه مرکزی انتقال ندادند. خب دیر جنبیدند .»
نگاههای بزدلانه و سفیهانه حکیم ادامه داشت. رئیس اما اینگونه به عرایضش پایان داد :« آن کودک اصولا مُردنی بود . در هر حالت می مرد . باور کن ما فقط وسیله بودیم ! اصلا آن کودک قبل از ورود به شفاخانه مرده بود !» در این میان آن دو مرد کت و شلواریِ شبیه به هالک ، در حال تبادل پیامکهایی بودند.
حکیم که در این مدت تنها صدای سردبیر پیر و خستهاش در گوشش زمزمه میشد ، برخواست و فرمود : « جناب رئیس! شما چند سالهاید؟» رئیس با تعجب پاسخ داد: «امسال وارد پنجاه سالگی میشوم ، چطور ؟» حکیمِ جوگیر ادامه داد: «آقای عزیز ! من به اندازه سن شما خبرنگاری کرده ام!» آنگاه سخنرانی مبسوطی روبروی آقای طبیب الاطباء در خصوص اهمیت افشای حقیقت و رسالت مهم خبرنگاری انجام داد. حکیم با چشمانی بسته درحال نطق بود که ناگهان تلفن دفتر رئیس زنگ خورد.
- بله؟ همینجاست. الان گوشی را به او میدهم. ( رو به حکیم) آهای آقای حقیقت ! بیا با شما کار دارند.
حکیم جا خورد . مات و مبهوت گوشی را گرفت و گفت:«خبرنگار روزنامه فلان هستم ، بفرمایید!»
-جوانک دیوانه! داری آنجا چه غلطی میکنی ؟
-اِ جناب سردبیر شمایید؟ مگر چه کرده ام قربان . خودتان گفتید رسالت خبرنگاری پیدا کردن حقیقت است .
-ببند دهانت را ملعون! قبل از اینکه ببندندمان! اِی حقیقت بخورد وسط فرق سرت . همین حالا جل و پلاست را جمعکن و برگرد.
حکیم را طوری از شفاخانه بیرون کردند که تا ابد آنجا را پیدا نکند. اما بعد از آن اتفاق، حکیم برای همیشه آرزوی دوران کودکیاش را فراموش کرد و سردبیر پیر قصه نیز ستون ثابتی را که در روزنامه میخواست به حکیم بدهد، برای دلجویی به جناب طبیب الاطباء داد و آن دو بزرگوار شبیه هالک را نیز معاونین خود در نشریه کرد . ضمنا دارالطباعه بلاد نیز از آن پس به خیابان«مطیع» انتقال یافت.
حکیم در عنفوان جوانی برای اولین بار پایش به دارالطِباعه ( دفتر مطبوعات کنونی ) باز شد . سر دبیر آن روزنامه ، پیرِخسته ای بود اهل نصیحت. رو به حکیم کرد و به سانِ سخنرانان انگیزشی - از همان عظیم الجثه های سیاه پوست که کت و شلوار راه راه میپوشند - فرمود :« جوان! کنون که در پی امر روزنامه نگاری هستی، بدان که در این مسیر تو را خطرهاست؛ اما نباید به هیچ قیمتی پا روی صداقت، شرافت و رسالت خود بگذاری و بایستی همواره علی رغم فشارها و ناملایمات روزگار ، بر روشن کردن واقعیت و کنار زدن پرده دروغ از چهره حقایق، اصرار نمایی.» آنگاه آن پیر خسته را جَو گرفت و دهان خود را روبهروی بینی حکیمِ جوان برد و فریاد زد : « don`t give up» ... بگذریم.
حکیم شدیدا ماتش برده بود که این همه رسالت و شرافت را باید کجایش جا دهد! در همین حین کبوتر نامهرسان که رفیق پیرمرد بود خبری محرمانه برای او آورد که گویا کودکی در یک شفاخانه بر اثر کمکاری پرسنل، فوت شده و ماجرا مشکوک است.
سردبیر بعد از دریافت خبر، با نگاهی مرموز گفت: « عجب اتفاقی. خب جوان! اسباب امتحان تو فراهم شد. به شفاخانه فلان برو و تَه و توی این قضیه را دربیاور ، ببینم چه میکنی. راستی فراموش نکن که اگر سرت برود نباید از افشای حقیقت دست برداری. حالا برو.»
حکیم جوان تازه کار، در حالی که تنها برخوردش با امر روزنامهنگاری، پاک کردن شیشه های منزل با روزنامه بود ، شبیه مرحوم پوآرو(البته هزاران بار ضایع تر؛ طوری که داد می زد آمده تا سر و گوشی آب دهد) وارد شفاخانه مذکور شد و از هر کسی که دستش می رسید درباره علت مرگ آن کودک میپرسید . حتی از پدر مضطربی که پشت در اتاق عمل منتظر به دنیا آمدن فرزندش بود یا حتی دیده شد که حکیم ماسک اکسیژن را از صورت بیماران ریوی بر میداشت و پرسوجو میکرد.
در حالی که داشت از موش های فاضلاب شفاخانه هم اطلاعات کسب می کرد و یادداشت بر میداشت، سایه دو هالکِ کت و شلواریِ غول پیکر را بالای سرش حس کرد که یکی از آنها با صدایی خشن گفت :« بیا برویم یک جای خلوت اطلاعاتت را زیاد کنیم !»
او را به دفتر رئیس بیمارستان بردند . جناب رئیس (که معلوم بود بویی از طبابت نبرده است) رو به حکیم کرد و گفت:« پسر جان ! چند سالهای؟ » حکیم با صدایی لرزان گفت:« تقریباً بیست و خردهای ». رئیس ادامه داد : «جوانک! من به اندازه سن تو طبابت کرده ام (که بهتر میبود میگفت با اطبا بودهام) خانواده آن کودک خودشان به ما قرصهای لازم را دیر رساندند. ما بیتقصیریم .» حکیم پلک نمی زد و فقط نگاه میکرد . رییس عارض شد:« ببین جانم! اصلاً راستش را بخواهی آنها خودشان به توصیه ما گوش نکردند و بچه را به شفاخانه مرکزی انتقال ندادند. خب دیر جنبیدند .»
نگاههای بزدلانه و سفیهانه حکیم ادامه داشت. رئیس اما اینگونه به عرایضش پایان داد :« آن کودک اصولا مُردنی بود . در هر حالت می مرد . باور کن ما فقط وسیله بودیم ! اصلا آن کودک قبل از ورود به شفاخانه مرده بود !» در این میان آن دو مرد کت و شلواریِ شبیه به هالک ، در حال تبادل پیامکهایی بودند.
حکیم که در این مدت تنها صدای سردبیر پیر و خستهاش در گوشش زمزمه میشد ، برخواست و فرمود : « جناب رئیس! شما چند سالهاید؟» رئیس با تعجب پاسخ داد: «امسال وارد پنجاه سالگی میشوم ، چطور ؟» حکیمِ جوگیر ادامه داد: «آقای عزیز ! من به اندازه سن شما خبرنگاری کرده ام!» آنگاه سخنرانی مبسوطی روبروی آقای طبیب الاطباء در خصوص اهمیت افشای حقیقت و رسالت مهم خبرنگاری انجام داد. حکیم با چشمانی بسته درحال نطق بود که ناگهان تلفن دفتر رئیس زنگ خورد.
- بله؟ همینجاست. الان گوشی را به او میدهم. ( رو به حکیم) آهای آقای حقیقت ! بیا با شما کار دارند.
حکیم جا خورد . مات و مبهوت گوشی را گرفت و گفت:«خبرنگار روزنامه فلان هستم ، بفرمایید!»
-جوانک دیوانه! داری آنجا چه غلطی میکنی ؟
-اِ جناب سردبیر شمایید؟ مگر چه کرده ام قربان . خودتان گفتید رسالت خبرنگاری پیدا کردن حقیقت است .
-ببند دهانت را ملعون! قبل از اینکه ببندندمان! اِی حقیقت بخورد وسط فرق سرت . همین حالا جل و پلاست را جمعکن و برگرد.
حکیم را طوری از شفاخانه بیرون کردند که تا ابد آنجا را پیدا نکند. اما بعد از آن اتفاق، حکیم برای همیشه آرزوی دوران کودکیاش را فراموش کرد و سردبیر پیر قصه نیز ستون ثابتی را که در روزنامه میخواست به حکیم بدهد، برای دلجویی به جناب طبیب الاطباء داد و آن دو بزرگوار شبیه هالک را نیز معاونین خود در نشریه کرد . ضمنا دارالطباعه بلاد نیز از آن پس به خیابان«مطیع» انتقال یافت.