شاهد آلزایمری
تابستان بود که خبر قتل زن سالمندی را در یکی از خیابانهای غرب پایتخت به ما
اعلام کردند. راهی محل جنایت شدیم؛ جسد زنی حدودا 70 ساله به نام بلقیس داخل پذیرایی افتاده بود. کبودی روی گردن و دهان مقتول حکایت از قتل بر اثر خفگی داشت. از خانه سرقت شده بود اما وسایل بهم ریخته نبود و ورود به زور هم دیده نمیشد. سرنخها به ما میگفت، جنایت از سوی فردی آشنا
صورت گرفته است.
شاهدی برای جنایت
دختر مقتول، جنایت را به ما گزارش کرده بود. او زمان قتل در خانه نبود، اما به غیر از مقتول شخص دیگری در خانه حضور داشت که ماجرا را دیده بود. در حقیقت ما شاهدی برای جنایت داشتیم، شوهر 80 ساله مقتول اما او آلزایمر داشت پس در حقیقت هیچ شاهدی وجود نداشت.
سراغ دختر جوان رفتیم و او در تحقیقات گفت به کسی برای این جنایت مشکوک نیست فقط مدتی است برای پدر و مادرش مستخدمی گرفتهاند که تنها فرد جدید در زندگی آنهاست. زن خدمتکار که طیبه نام داشت، میتوانست دست به قتل زده باشد یا اطلاعاتی از این جنایت به ما بدهد. آدرس او را خواستیم اما دختر بلقیس هیچ آدرس و نشانی از طیبه نداشت. با این احتمال که شاید همسایهها زن خدمتکار را بشناسند سراغ همسایهها رفتیم و درنهایت یکی از آنها شماره تماسی از خدمتکار جوان در اختیار ما قرار داد.
سرنخی از یک مظنون
با شماره تلفنی که از طیبه بهدست آوردیم، آدرس محل زندگیاش هم بهدست آمد و راهی خانه او شدیم. طیبه زن موجهی با چهار فرزند بود و بررسیها نشان میداد در این جنایت نقشی ندارد. اما زن جوان به ما اطلاعاتی داد. او گفت: «حدود پنج ماه قبل یخچال خانه خراب شد، میخواستم زنگ بزنم به یک تعمیرکار اما بلقیس خانم گفت پسر یکی از همسایهها تعمیرکار است و از او کمک بگیریم. من هم به سفارش بلقیس شماره کامبیز را گرفتم و او یخچال را
تعمیر کرد.»
با کمک و راهنمایی طیبه، کامبیز را
دستگیر کردیم. با دومین مظنون پرونده شروع به صحبت کردم که حرفهای ضدونقیضاش باعث شد بیشتر به او شک کنم.
اعتراف به قتل
درنهایت پسر جوان به قتل اعتراف کرد و گفت: « از شب تا به حال خواب به چشمم نیامده. مدام صحنه قتل بلقیس خانم جلوی چشمم است. باور کنید نمیخواستم این کار را بکنم، اما وسوسه پول باعث شد
تا دست به جنایت بزنم.»
او ادامه داد:«اولین باری که برای تعمیر یخچال پا به خانه بلقیس گذاشتم طلاهایی که به خودش آویزان کرده بود بد جوری به چشم میآمد. اما آن روز به فکر سرقت نیفتادم، راستش را بخواهید آن روز مثل الان بیپول نبودم. چند بار دیگر که برای دیدن یخچال به آن خانه رفتم، متوجه شدم که او به همراه شوهرش زندگی میکند؛ مردی که آلزایمر دارد و حتی یک لحظه قبل را هم بهخاطر نمیآورد.
البته این را هم بگویم، دفعه دومی که بلقیس را دیدم از طلاها خبری نبود و او بدون آنکه حواسش به من باشد به خدمتکارش گفت که طلاهایش را در کشوی میز گذاشته و من فهمیدم جای طلاها کجاست.»
کامبیز چند لحظهای سکوت کرد و گفت: «مدتی قبل با مشکل مالی مواجه شدم و آن موقع یاد طلاهای بلقیس خانم افتادم. آن شب حدود ساعت 8 زنگ خانه بلقیسخانم را زدم. پیرزن در را باز کرد و من به بهانه سر زدن به یخچال وارد شدم. او برایم چای ریخت و میخواست میوه بیاورد که از پشت جلوی دهانش را گرفتم و آنقدر فشار دادم که دیگر نفس نکشید. پیرزن را مقابل چشمان شوهرش کشتم، او فقط مرا
نگاه میکرد. خوب میدانستم هیچ چیزی از این ماجرا به یاد نخواهد آورد.
داخل کشوهای کمد را گشتم و بعد از پیدا کردن و برداشتن طلاها از خانه خارج شدم. برای اینکه کسی با دیدن آنها به من مشکوک نشود طلاها را چندکوچه آن طرفتر در یک خانه مخروبه دفن کردم تا سرفرصت به سراغشان بروم و آنها را بفروشم.»
کامبیز به قتل اعتراف کرده بود و ما باید اموال مسروقه را هم پیدا میکردیم، همان موقع او را سوار خودرویمان کردیم و به محل مورد نظر رفتیم. نیمه شب بود که به خرابه رسیدیم و بعد از دقایقی موفق شدیم دستمالی که جواهرات پیرزن داخل آن پیچیده شده بود را از زیر خاک بیرون بیاوریم.
پسر جوان راهی زندان شد تا به خاطر اینجنایت مجازات شود.
اعلام کردند. راهی محل جنایت شدیم؛ جسد زنی حدودا 70 ساله به نام بلقیس داخل پذیرایی افتاده بود. کبودی روی گردن و دهان مقتول حکایت از قتل بر اثر خفگی داشت. از خانه سرقت شده بود اما وسایل بهم ریخته نبود و ورود به زور هم دیده نمیشد. سرنخها به ما میگفت، جنایت از سوی فردی آشنا
صورت گرفته است.
شاهدی برای جنایت
دختر مقتول، جنایت را به ما گزارش کرده بود. او زمان قتل در خانه نبود، اما به غیر از مقتول شخص دیگری در خانه حضور داشت که ماجرا را دیده بود. در حقیقت ما شاهدی برای جنایت داشتیم، شوهر 80 ساله مقتول اما او آلزایمر داشت پس در حقیقت هیچ شاهدی وجود نداشت.
سراغ دختر جوان رفتیم و او در تحقیقات گفت به کسی برای این جنایت مشکوک نیست فقط مدتی است برای پدر و مادرش مستخدمی گرفتهاند که تنها فرد جدید در زندگی آنهاست. زن خدمتکار که طیبه نام داشت، میتوانست دست به قتل زده باشد یا اطلاعاتی از این جنایت به ما بدهد. آدرس او را خواستیم اما دختر بلقیس هیچ آدرس و نشانی از طیبه نداشت. با این احتمال که شاید همسایهها زن خدمتکار را بشناسند سراغ همسایهها رفتیم و درنهایت یکی از آنها شماره تماسی از خدمتکار جوان در اختیار ما قرار داد.
سرنخی از یک مظنون
با شماره تلفنی که از طیبه بهدست آوردیم، آدرس محل زندگیاش هم بهدست آمد و راهی خانه او شدیم. طیبه زن موجهی با چهار فرزند بود و بررسیها نشان میداد در این جنایت نقشی ندارد. اما زن جوان به ما اطلاعاتی داد. او گفت: «حدود پنج ماه قبل یخچال خانه خراب شد، میخواستم زنگ بزنم به یک تعمیرکار اما بلقیس خانم گفت پسر یکی از همسایهها تعمیرکار است و از او کمک بگیریم. من هم به سفارش بلقیس شماره کامبیز را گرفتم و او یخچال را
تعمیر کرد.»
با کمک و راهنمایی طیبه، کامبیز را
دستگیر کردیم. با دومین مظنون پرونده شروع به صحبت کردم که حرفهای ضدونقیضاش باعث شد بیشتر به او شک کنم.
اعتراف به قتل
درنهایت پسر جوان به قتل اعتراف کرد و گفت: « از شب تا به حال خواب به چشمم نیامده. مدام صحنه قتل بلقیس خانم جلوی چشمم است. باور کنید نمیخواستم این کار را بکنم، اما وسوسه پول باعث شد
تا دست به جنایت بزنم.»
او ادامه داد:«اولین باری که برای تعمیر یخچال پا به خانه بلقیس گذاشتم طلاهایی که به خودش آویزان کرده بود بد جوری به چشم میآمد. اما آن روز به فکر سرقت نیفتادم، راستش را بخواهید آن روز مثل الان بیپول نبودم. چند بار دیگر که برای دیدن یخچال به آن خانه رفتم، متوجه شدم که او به همراه شوهرش زندگی میکند؛ مردی که آلزایمر دارد و حتی یک لحظه قبل را هم بهخاطر نمیآورد.
البته این را هم بگویم، دفعه دومی که بلقیس را دیدم از طلاها خبری نبود و او بدون آنکه حواسش به من باشد به خدمتکارش گفت که طلاهایش را در کشوی میز گذاشته و من فهمیدم جای طلاها کجاست.»
کامبیز چند لحظهای سکوت کرد و گفت: «مدتی قبل با مشکل مالی مواجه شدم و آن موقع یاد طلاهای بلقیس خانم افتادم. آن شب حدود ساعت 8 زنگ خانه بلقیسخانم را زدم. پیرزن در را باز کرد و من به بهانه سر زدن به یخچال وارد شدم. او برایم چای ریخت و میخواست میوه بیاورد که از پشت جلوی دهانش را گرفتم و آنقدر فشار دادم که دیگر نفس نکشید. پیرزن را مقابل چشمان شوهرش کشتم، او فقط مرا
نگاه میکرد. خوب میدانستم هیچ چیزی از این ماجرا به یاد نخواهد آورد.
داخل کشوهای کمد را گشتم و بعد از پیدا کردن و برداشتن طلاها از خانه خارج شدم. برای اینکه کسی با دیدن آنها به من مشکوک نشود طلاها را چندکوچه آن طرفتر در یک خانه مخروبه دفن کردم تا سرفرصت به سراغشان بروم و آنها را بفروشم.»
کامبیز به قتل اعتراف کرده بود و ما باید اموال مسروقه را هم پیدا میکردیم، همان موقع او را سوار خودرویمان کردیم و به محل مورد نظر رفتیم. نیمه شب بود که به خرابه رسیدیم و بعد از دقایقی موفق شدیم دستمالی که جواهرات پیرزن داخل آن پیچیده شده بود را از زیر خاک بیرون بیاوریم.
پسر جوان راهی زندان شد تا به خاطر اینجنایت مجازات شود.