بزم نابودی
هر هفته در این ستون سرگذشت یکی از معتادانی که بعد از سالها مصرف مواد موفق به ترک شده است را مرور میکنیم. این هفته سراغ نیلوفر رفتیم که دوستی با پسری در یک مهمانی شبانه زندگیاش را در مسیر سقوط قرار داد.
نیلوفرکه 22 سال بیشتر ندارد از 14 سالگی
با دود و دم و وافور آشنا شد: «در خانواده
سطح پایینی به دنیا آمدم و پنج خواهر
و برادر هستیم. مادرم فوت شده بود و پدری داشتم که حواسش به هیچکداممان نبود.
از همهمان میخواست کار کنیم و بخشی از درآمدمان را هم به او بدهیم. من تا کلاس نهم بیشتر درس نخواندم و بعد هم درسم را رها کردم. از اول هم علاقهای به درسخواندن نداشتم. نمیدانم شاید اگر مادرم زنده بود و هوایمان را داشت، شرایطمان بهتر از این بود. دوم راهنمایی که بودم وقتی دوستم دنبالم میآمد و با هم
بیرون میرفتیم، برای اولین بار با مواد آشنا شدم. او گل میکشید و من هم به خاطر فازی که او تجربه میکرد، برای اولینبار گل را امتحان کردم. فاز خوبی داد و خیلی خوشم آمد. بعد از آن یا با او یا تکی هرجایی که فازش میآمد گل میکشیدم.
کمکم پایم به مهمانیهای مختلط باز شد و در یکی از همین مهمانیها با پسری آشنا شدم. ادعا میکرد خیلی دوستم دارد و
من هم چون بهشدت کمبود محبت داشتم، عشق او را پذیرفتم. بعد از چند مهمانی، یک شب که در اثر نوشیدن مشروب مست کرده بودیم، او به من تجاوز کرد و فردا صبح بود که فهمیدم چه اتفاقی برایم افتاده است. من از خانوادهام فراری بودم و برای همین به خانه مجردی مهران رفتم. هرچند بود و نبودم هم برایشان فرقی نمیکرد. یک نانخور کمتر به نفع پدرم بود. تا چند ماه با آن پسر زندگی میکردم و هزینه موادم را هم میداد. بعد از مدتی علاوه بر گل، حشیش و هروئین را هم اضافه کردم. چون آن پسر میکشید، به من هم داد امتحان کنم و کمکم به این مواد هم اعتیاد پیدا کردم. در اثر اعتیاد، وضعیت چهرهام خیلی بههم ریخته شده بود. طوری بود که آن پسر مرا از خانهاش بیرون کرد. بعد از آن دیگر جایی برای رفتن و ماندن نداشتم.
به خانه هم نمیتوانستم برگردم، چون میدانستم دیگر جایی در آن خانه ندارم. روزها را گدایی میکردم تا با پولی که مردم میدادند، غذایی بخورم، شبها هم به خرابهها میرفتم و میخوابیدم. یک روز که مشغول گدایی بودم، زن جوانیکه کیفش را گم کرده بود، به من تهمت زد که من آن را دزدیدهام. با داد و بیداد کردن مردم را دور خودش جمع کرد. آنقدر التماس و گریه کردم تا همه باور کردند من دزد نیستم و واقعا هم نبودم. بعد از آن، با زنی آشنا شدم که در بهزیستی کار میکرد و به من گفت میتواند به من کمک کند تا اعتیادم را ترک کنم. با اینکه باور نداشتم و برایم ترک کردن بسیار سخت بود، اما پذیرفتم. با او به یکی از کمپهای ترک اعتیاد رفتم و هم اکنون در حال درمان هستم. امیدوارم بتوانم موفق شوم و زندگی جدیدی را شروع کنم.»
نیلوفرکه 22 سال بیشتر ندارد از 14 سالگی
با دود و دم و وافور آشنا شد: «در خانواده
سطح پایینی به دنیا آمدم و پنج خواهر
و برادر هستیم. مادرم فوت شده بود و پدری داشتم که حواسش به هیچکداممان نبود.
از همهمان میخواست کار کنیم و بخشی از درآمدمان را هم به او بدهیم. من تا کلاس نهم بیشتر درس نخواندم و بعد هم درسم را رها کردم. از اول هم علاقهای به درسخواندن نداشتم. نمیدانم شاید اگر مادرم زنده بود و هوایمان را داشت، شرایطمان بهتر از این بود. دوم راهنمایی که بودم وقتی دوستم دنبالم میآمد و با هم
بیرون میرفتیم، برای اولین بار با مواد آشنا شدم. او گل میکشید و من هم به خاطر فازی که او تجربه میکرد، برای اولینبار گل را امتحان کردم. فاز خوبی داد و خیلی خوشم آمد. بعد از آن یا با او یا تکی هرجایی که فازش میآمد گل میکشیدم.
کمکم پایم به مهمانیهای مختلط باز شد و در یکی از همین مهمانیها با پسری آشنا شدم. ادعا میکرد خیلی دوستم دارد و
من هم چون بهشدت کمبود محبت داشتم، عشق او را پذیرفتم. بعد از چند مهمانی، یک شب که در اثر نوشیدن مشروب مست کرده بودیم، او به من تجاوز کرد و فردا صبح بود که فهمیدم چه اتفاقی برایم افتاده است. من از خانوادهام فراری بودم و برای همین به خانه مجردی مهران رفتم. هرچند بود و نبودم هم برایشان فرقی نمیکرد. یک نانخور کمتر به نفع پدرم بود. تا چند ماه با آن پسر زندگی میکردم و هزینه موادم را هم میداد. بعد از مدتی علاوه بر گل، حشیش و هروئین را هم اضافه کردم. چون آن پسر میکشید، به من هم داد امتحان کنم و کمکم به این مواد هم اعتیاد پیدا کردم. در اثر اعتیاد، وضعیت چهرهام خیلی بههم ریخته شده بود. طوری بود که آن پسر مرا از خانهاش بیرون کرد. بعد از آن دیگر جایی برای رفتن و ماندن نداشتم.
به خانه هم نمیتوانستم برگردم، چون میدانستم دیگر جایی در آن خانه ندارم. روزها را گدایی میکردم تا با پولی که مردم میدادند، غذایی بخورم، شبها هم به خرابهها میرفتم و میخوابیدم. یک روز که مشغول گدایی بودم، زن جوانیکه کیفش را گم کرده بود، به من تهمت زد که من آن را دزدیدهام. با داد و بیداد کردن مردم را دور خودش جمع کرد. آنقدر التماس و گریه کردم تا همه باور کردند من دزد نیستم و واقعا هم نبودم. بعد از آن، با زنی آشنا شدم که در بهزیستی کار میکرد و به من گفت میتواند به من کمک کند تا اعتیادم را ترک کنم. با اینکه باور نداشتم و برایم ترک کردن بسیار سخت بود، اما پذیرفتم. با او به یکی از کمپهای ترک اعتیاد رفتم و هم اکنون در حال درمان هستم. امیدوارم بتوانم موفق شوم و زندگی جدیدی را شروع کنم.»