كسی كه داستان دریابندری را چاپ نكرد
10خرداد سالروز درگذشت محموداعتمادزاده، معروف به «بهآذین» است.
بهآذین را بیشتر به عنوان مترجم میشناسیم. او بود كه بالزاك، شولوخوف و رومن رولان را به ما شناساند و گرچه بعضی از این رمانها را بعدها با ترجمههای دیگری نیز دیدیم، اما كماكان نسخههای با ترجمه بهآذین در خیابان انقلاب بیشترین طرفدار را دارد. برای مثال «دن آرام» اثر میشاییلشولوخوف را علاوه بر بهآذین، منوچهر بیگدلی خمسه و احمد شاملو هم ترجمه كردند، اما كماكان كتابخوانها حاضرند پول بیشتری بدهند، اما نسخه بهآذین را داشته باشند. بهآذین علاوه بر وجه ترجمه و داستاننویسی گاهگاهش، مدتی هم در نشریات فعالیت كرده است. فعالیتی كه كمتر در تاریخ زندگی او به آن توجه شده است. البته فعالیت بهآذین در نشریات چندان به مذاق دوستان و همكارانش خوش نیامد و خاطرات جالب توجهی از این برهه و اخلاق خاص بهآذین در نشر مطالب و اداره نشریات نقل میكنند. برای مثال از احمد شاملو، موسس و بنیانگذار «كتاب هفته» نقل كردهاند كه زمانی كه به علت اختلافات مختلف با تصمیمگیرندگان «كتاب هفته» دچار مشكل شده بود، روزی به دفتر كتاب هفته میآید و بهآذین را بر صندلی خود نشسته مییابد! جالبتر از این جملهای است كه بهآذین به شاملو میگوید: «اگر مطلبی داشتی، میتوانی برای چاپ به من بدهی!»
بهآذین برای دورهای سردبیر نشریهای به نام صدف میشود. صدف 12 شماره منتشر دوام میآورد، اما مطالب مهم و جالب توجهی در آن به چاپ میرسد كه در آنها نكاتی است كه هنوز هم خواندنی هستند. از جمله بخشهایی از سرمقاله بهآذین در شماره نخست صدف:
«صدف بیآنكه در حدود یك مكتب معین هنری یا فلسفی مقید باشد، یا آنكه بخواهد با خوشبینی دربست سادهلوحانه خود را فریب دهد، به مقام و مسؤولیت انسانی ایمان دارد و همواره از ارزشهای مثبت زندگی دفاع خواهد كرد. صدف به میراث گرانبهای ادبیات فارسی احترام میگذارد و بدان سرفراز است و میكوشد در هر شماره نمونههای جالبی از شعر و نثر گذشته ایران را بیاورد، ولی وظیفه زنده و اساسی خود را در آن میداند كه میدان وسیعی برای تجلی ذوق گویندگان و نویسندگان معاصر ایران بازگذارد و به نیروهای تازهای كه سر بر میآورند فرصت جلوهگری دهد.»
البته بهآذین شاید چندان هم به این قول عمل نكرده باشد! نجف دریابندری میگوید: «آنوقتها كه بهآذین «صدف» را اداره میكرد داستانی ترجمه كرده بودم از جان گالزورثی. اعتمادزاده بهكمك محمدجعفر محجوب پیغام فرستاده بود كه مطلبی به او بدهم. من این داستان را فرستادم. چاپ نشد، تنها نسخهای هم بود كه داشتم. از بین رفت. پرسیدم چرا چاپ نشد؟ محجوب گفت بهآذین با مضمون داستان مخالف بود.»