بوی پیراهن خونین کسی میآید...
حامد عسکری شاعر و نویسنده
پدرم شیراز یک دوره یکماهه تاریخ مشروطه داشت . ما را هم برد . دوتا کلاس در یک مدرسه اجاره کردیم و یکی از خوشمزهترین تابستانهایمان آن سال رقم خورد . اینقدر خوش میگذشت که پدرم یک کلاس دیگر هم اجاره کرد و یکی دوهفته عمه و عمو و بچههایشان هم آمدند. ما بودیم و یک حیاط درندشت و دوتا دروازه سفیدمشکی رنگ شده توردار و از صبح تا شب فوتبال بازی کردن . آن شب که پدرم از کلاس آمد گفت فردا دستهجمعی برویم پارک؛ یکی از بزرگترین پارکهای شیراز . رفتیم پارک هنوز بساط زیرانداز و کلمن و خربزه و هندوانه را پهن نکردهبودیم که آن استوانه معروف را دیدم . شماها شاید یادتان نباشد . قدیمترها یکهو میدیدی گوشه شهر یک استوانه چوبی قامت راست کرده و بعد تابلوی پارچه نویسی بالا میرفت که: دیوار مرگ ... هیجان را تجربه کنید . یک موتورسوار روی دیوار گاز میداد و تو از پلهها بالا میرفتی و از بالای دیوار میدیدیاش و در دلت قند آب میشد . من پولی نداشتم که بروم بالا و فقط صدای موتور جذبم کردهبود . در همین گیرودار گم شدم. تقریبا تمام طول روز را گم شدم و نمیدانستم کجای پارکم و آنها کجایند؟ آفتاب داشت پایین میرفت که پیدا شدم. یعنی پیدایم کردند. مادرم بغلم کرد. پدرم خواباند توی گوشم. مادرم هنوز که هنوز است میگوید تلخترین روز عمرم بود. چون بیخبر بودم. همان اول صبح جنازهات را میدادند دستم خیلی راحتتر بودم تا اینکه یک روز مثل مرغ نیم کشته پرپر بزنم. رسانه پرشده از برگشتن حاج احمد متوسلیان. دلم نمیآید کلمه شهید اول اسمش بگذارم. خبری، هم تلخ و هم شیرین. هم اینکه نداریمش و هم اینکه دیر یا زود پیکرش توی خاک وطن آرام میگیرد. حاج احمد
خوش برگشتی ...
خوش برگشتی ...
تیتر خبرها