آقا هانریش، شوفر خط  آریاشهر - آزادی

5 روایت درباره هانریش بل، نویسنده برنده جایزه ادبیات نوبل در ستایش کتاب کمتر شناخته ‌شده‌اش «یادداشت‌های روزانه ایرلند»

آقا هانریش، شوفر خط آریاشهر - آزادی

هانریش بل نویسنده مهمی است، نوبل ادبیات گرفته و می‌توان آنچه در فاصله سال‌های 1917 تا 1985 یعنی از زمان تولد تا مرگش را تجربه‌کرده در فهرستی از اعداد و اسامی خلاصه کرد اما برای نویسنده‌ای که درباره آدم‌های ساده و معمولی روزگار نوشته و هر موقعیتی که توصیف کرده جز به منظور پاسداشت انسانیت نبوده، باید چیزی بیشتر از یک بیوگرافی ساده نوشت. این اطلاعات مختصر را درباره هانریش بل بدانید که او در آثارش بیشتر به جنگ و به‌خصوص جنگ‌جهانی دوم پرداخته است. در 20 سالگی پس از اخذ دیپلم در یک کتابفروشی مشغول به کار شد اما سال بعد از آن هم‌زمان با آغاز جنگ‌جهانی دوم به خدمت سربازی فراخوانده شد و تا سال ۱۹۴۵ را در جبهه‌های جنگ به سربرد. پس از زخمی‌شدن در جنگ دیدگاهش درباره جنگ شکل گرفت. او سال‌های بعد را به تحصیل در رشته زبان و ادبیات آلمانی پرداخت، برای تأمین خرج تحصیل و زندگی در مغازه نجاری برادرش کار کرد و مدتی مسؤول سرشماری آپارتمان‌ها و ساختمان‌ها در اداره آمار بود تا این که سال 1947 اولین داستانش چاپ شد؛ داستان «قطار به موقع رسید» و بعد کتاب‌های بعدی‌اش را نوشت و جوایز و شهرتش و خیلی چیزهای دیگر. برویم سراغ این نوشته که پنج روایت است درباره هانریش بل و کتاب‌هایش؛ اتفاقاتی که در مواجهه با کتاب‌های بل برای یک کتابخوان رخ‌داده و تصویری که از این نویسنده آلمانی در ذهنش شکل گرفته است.

چرا فکر می‌کردم بُل مهم نیست!
اولین باری كه عكسی از هاینریش بل دیدم، توی دلم گفتم: «اوه، به این یارو می‌خوره راننده شركت واحد باشه تا نویسنده؛ یك ته ریش به صورت پهنش اضافه كنی با آقارضا شوفر خط آریاشهر، آزادی مو نمی‌زنه.» در فانتزی‌هایم كه اعتراف می‌كنم از توهمات پریشان یك ذهن كودكانه خیالباف انباشته بود، نویسنده در كلیشه‌ای‌ترین شكل ممكن، یك شمایل قدیس‌وار فتوژنیك داشت كه خلاصه‌وار می‌توانم آن را در چند خط تشریح كنم: صورتی استخوانی با چشمانی گودرفته كه دو خط سیاه مورب آن را رمزآلود می‌كردند، درست عین آدمی كه توی تاریكی بایستد، ولی برق كفش‌های ورنی واكس‌خورده‌اش از چند متری قابل تشخیص باشد.
اگر ریش داشت، عین داستایفسكی و تولستوی، ابهتی اساطیری می‌یافت و اگر نداشت، مثل كامو و كافكا، حزنی مردانه فقدان موهای تراشیده را جبران می‌كرد. اگر هیچ‌كدام اینها نبود، می‌توانست آدم یلخی‌باری به هر جهتی باشد كه شبیه ماركز و همینگوی، با هیچ قاعده از پیش تعیین‌شده‌‌ای آبش در یك جو نرود، ولی هاینریش بل در هیچ‌یك از این دسته‌ها جا نمی‌گرفت.
عین یك نانوای زحمتكش زل زده بود به دوربین و موهای سمت راست سر بزرگش را یك‌وری ریخته بود سمت چپ تا به ناشیانه‌ترین شكل ممكن، طاسی‌اش را از چشم‌ها پنهان كند. سیگاری گوشه لبش داشت كه انگ پیراهن نیمه‌چروك مندرسش بود. چشم‌هایش به نویسنده‌ها نمی‌خورد، ژست نگرفته بود. بعدها عكس‌هایی از او دیدم كه آن قضاوت اولیه را ابطال می‌كرد، ولی آن‌قدر قدرت نداشت كه بتواند جلوی قانون ازلی ابدی «اولین نگاه، مهم‌ترین نگاه است» ایستادگی كند، بنابراین كلاه بره و پالتوی بلند و میز تحریر شلوغ پلوغ و كتابخانه درهم برهم عكس‌های بعدی، هرگز نتوانستند ضریب نفوذ تصویر اولیه را تحت‌الشعاع قرار دهند. اگر كسی بپرسد این عكس را كجا دیدم، می‌توانم چند جواب سرراست، ولی غیرصادقانه بدهم؛ مثلا: توی كافه‌ای دود گرفته‌ در خیابان انقلاب؛ روی دیوار خانه یكی از نویسندگان معاصر وقتی برای انجام یك مصاحبه ادبی پا به اتاق كارش گذاشته بودم؛ محصور در یك قاب عكس، روی قفسه كتاب‌های یك كتابفروشی محلی كوچك؛ در صفحه ادبیات یكی از روزنامه‌های اصلاح‌طلب پس از دوم خرداد... ولی واقعیت این است كه یك جو حقیقت در این جواب‌ها وجود ندارد.
عكس را توی بساط كتاب‌های كهنه‌ دستفروشی در خیابان انقلاب دیدم كه مثل زارعی كه بالای سر محصولش می‌نشیند، گل و گشاد كنار كتاب‌هایش چمباتمه زده بود.
پرسیدم: این یارو كیه؟ گفت: نویسنده عقاید یك دلقك. بعد از توی كتاب‌ها این یكی را جدا كرد و داد دستم. روی جلد مرد اخمویی با گریمی افتضاح، طوری كه دماغ سرخش آدم را یاد فیلتر وینستون عقابی می‌انداخت، نقاشی شده بود. اسمش را تا آن روز نشنیده بودم، ولی خیالم راحت بود نویسنده‌ای كه اسم كتابش را می‌گذارد عقاید یك دلقك، نمی‌تواند آدم مهمی باشد.
نویسنده بزرگ كسی است كه اسم كتابش هم بزرگ باشد: جنگ و صلح، جنایت و مكافات، صد سال تنهایی، داستان دو شهر... این مال وقتی بود كه آس و پاس بودم و پول تو جیبی ماهانه‌ای كه از خانواده‌ام می‌گرفتم نمی‌توانست كفاف بلندپروازی‌هایم را بدهد، بنابراین مثل آدمی كه كشته مرده جلب توجه است ـ این را خوب یادم هست ـ كتاب «حدایق السحر فی دقایق الشعر» رشید‌الدین وطواط را از كتابخانه مدرسه امانت گرفته بودم و آن را طوری توی دستم نگه می‌داشتم كه مردم، به‌خصوص دخترها، جلدش را ببینند، بی‌این‌كه یك خط از حرف‌های داخلش سر در بیاورم.


چطور بل برایم مهم شد؟
گذشت و گذشت. چندی بعد، به پیشنهاد دوستی كه ادبیات غرب را بهتر از من خوانده بود و شبیه احمق‌ها آثار نویسندگان را با قیافه‌شان تطبیق نمی‌داد، كتاب را خواندم. نخواندم، ذره ذره و سطر به سطر بلعیدمش. هنوز آن‌قدر اعتماد به نفس نداشتم تا بتوانم به آثار مهم، نگاه نقادانه داشته باشم، ته‌تهش تلاش می‌كردم نثر نویسنده‌های خوب را تقلید كنم و توی پرت و پلاهایی كه در دفترهای شخصی صدبرگ می‌نوشتم، شگردهای نویسندگی‌شان را كش بروم. بعد از عقاید یك دلقك، «نان آن سال‌ها» را خواندم. یك رمان كوچك ساده با ترجمه سیامك گلشیری. دیوانه شده بودم. یك روز توی كافه به دوستم گفتم: «من عاشق این هاینریش بل بی‌پدر شدم.»
بی‌پدر فحش نبود، یك‌جور ابراز احساسات هتاكانه بود كه در محافل جوجه‌روشنفكری ما طرفداران خودش را داشت. گفت: «سیمای زنی در میان جمع رو خوندی؟» گفتم نه. وعده كرد چند روز بعد كتابم را به رسم امانت برایم بیاورد. آورد. گفت: «حواست باشه چیزیش نشه، مال كتابخونه خواهرمه. گم‌بشه، پدرم رو...» قول دادم مثل چشم‌هایم ازش مراقبت كنم. یك كتاب قدیمی پاره‌پوره بود كه جلد عجیبی داشت. زنی با موهای بلوند و صورتی كه عین اسكلت‌های از گور برخاسته وحشتی آشكار را منعكس می‌كرد، مرد مرده‌ای را در دامن گرفته بود. پشت این دو نفر، پرچم‌هایی برافراشته با نشان صلیب شكسته نازی‌ها دیده می‌شد. پایین جلد، طوری كه می‌ترسیدی سُر بخورد و پایین بیفتد، با فونت زرد نوشته‌بودند: «سیمای زنی در میان جمع؛ هاینریش بل؛ مرتضی كلانتریان.» كتاب را بی‌معطلی بازكردم و داستان شروع شد: «قهرمان اصلی، در این قسمت اول، یك زن آلمانی 48ساله است. قد او یك‌متر و هفتاد و یك‌سانتی‌متر و وزن او در حدود شصت‌وهشت كیلو و هشتصد گرم است...» جزئیات. جزئیات. جزئیات. جزئیات دیوانه‌كننده مثل منجوق‌های ریز بی‌شماری كه یك لباس شب زنانه را پوشانده‌باشند، رمان را در خود غرق كرده‌بودند. داستان آن‌قدر كند پیش‌ می‌رفت كه باورم نمی‌شد. سرعت ماشین‌های پشت چراغ‌قرمز میدان توحید از من بیشتر بود؛ سانتی‌متر سانتی‌متر جلو می‌رفتم. گاهی احساس می‌كردم قبل از این‌كه كتاب تمام شود، عمرم به پایان می‌رسد.
چند ماه بعد، «آبروی ازدست‌رفته كاترینا بلوم» تجربه ناامیدكننده «سیمای زنی در میان جمع» را جبران كرد. زمانی كه آن را پشت ویترین كتابفروشی نشر نیلوفر دیدم، آب از لب و لوچه‌ام آویزان شد. جلد سفیدرنگی داشت كه یك كادر مستطیل سیاه‌رنگ آن را به دو بخش بیرونی و داخلی تقسیم می‌كرد. زنی درنهایت معصومیت توی كادر نشسته بود و جایی بالای كادر اسم نویسنده و مترجم خودنمایی می‌كرد. اسم رمان از آن اسم‌هایی بود كه در یك مكاشفه روحانی می‌تواند به ذهن نویسنده‌ها برسد، انگار فرشته الهام شخصا خودش وظیفه این تداعی را به عهده گرفته‌بود. یك چیزی شبیه اسم رمان‌های پلیسی بود، بااین‌حال در ذات خود از یك تراژدی خبر می‌داد، یعنی جوری بود كه هنوز كتاب شروع‌نشده، داستان از اسم روی جلد شروع می‌شد.
 ــ راستی راستی چه اتفاقی افتاده كه كاترینا بلوم بیچاره، دچار بی‌آبرویی شده است؟
جواب این سوال را بل با همكاری حسن نقره‌چی، به‌عنوان مترجم كتاب، توی صفحات آورده‌بودند و فقط چند ساعت زمان لازم بود تا خواننده به این راز سر به مهر دست‌پیداكند.




لطف خداوند چگونه است؟
چند سال بعد، دری در اطراف میدان انقلاب به روی من باز شد كه اگر اسمش را عنایت خداوند نگذارم، كم‌لطفی كرده‌ام. توی یكی از كوچه‌های ضلع جنوبی میدان، یك جگركی محقر بود كه در ازای پولی ناچیز می‌توانست آدم را از گرسنگی دربیاورد. پیشنهاد طلایی‌اش یك معجون افسانه‌ای بود به اسم لقمه‌مخلوط. جگر و دنبه را، یكی‌درمیان به سیخ می‌كشید و با یك تكه نان‌ببری تازه و یك نوشابه شیشه‌ای، از این شیشه‌های دهه شصتی كه دیگر هیچ‌جا لنگه‌اش پیدا نمی‌شد، ضیافتی تمام‌وكمال درست می‌كرد. یكی از روزها كه سه چهار سیخ مخلوط سفارش داده‌بودم و با اشتهای سیری‌ناپذیر یك دانشجوی گرسنه داشتم آن را می‌خوردم، فهمیدم بالای سر جگركی ساختمانی قدیمی هست كه در راهروهایش ده بیست كتابفروشی توی اتاقك‌های نمور چند در چند، آثار دست‌دوم را با قیمتی زیر تعرفه بازار می‌فروشند. با مفهوم تازه‌ای از كتابفروشی آشنا شده‌بودم. چیزهایی آنجا بود كه شبیهش را هرگز ندیده بودم. كتاب‌های قدیمی، عین بازیكن‌های یك تیم فوتبال كه بعد از به‌ثمر‌رساندن گل روی هم می‌افتند، در ردیف‌هایی بیست سی‌تایی كنار هم قرار گرفته‌بودند و با بی‌نظمی طبیعی كه از این‌جور مغازه‌ها انتظار می‌رود، جابه‌جا تپه‌های كوچك كاغذی درست كرده‌بودند.
لای یكی از تپه‌ها، كتاب كوچك آبی‌رنگ صدوبیست‌و‌پنج صفحه‌ای ارزان‌قیمتی وجود داشت كه رویش با فونت سفید، در زمینه رنگی نوشته شده‌بود: «یادداشت‌های روزانه ایرلند؛ هاینریش بل؛ ترجمه دكتر منوچهر فكری ارشاد.»
در صفحه دوم لوگوی نشر توس دیده می‌شد و پشت جلد، روی یك برچسب سبزرنگ، قید كرده‌بودند: دوهزار تومن. به‌مراتب ارزان‌تر از یك سیخ جگر مخلوط. احساس آدم خرشانسی را داشتم كه توی پیاده‌رو یك بسته اسكناس ده‌هزار تومنی پیدا كرده‌باشد. فقط هرگز نفهمیدم چرا ناشر با یك سهل‌انگاری غیرحرفه‌ای جلوی اسم مترجم از لفظ دكتر استفاده كرده بود. این ناشی‌گری از ناشری حرفه‌ای مثل توس بعید به نظر می‌رسید. مثل این‌كه من روی زنگ خانه‌ام بنویسم: آقای حامد یعقوبی. یا اگر كسی ازم خواست خودم را معرفی كنم، بادی در غبغب بیندازم و بگویم من آقای حامد یعقوبی هستم. متاسفانه تعدادی از ناشران كشور از این جور اشتباهات عجیب می‌كنند.



هاینریش بل ایرلند، مارادونای مکزیک
كتاب را خریدم و گوشه راهروی همان ساختمان قدیمی، جایی كه نشستن من مزاحم رفت و آمد آدم‌ها نباشد بازش كردم تا ببینم این كشف تازه ارزش خواندن دارد یا نه. اسم كتاب را تا آن روز نشنیده بودم. حتی طرفداران دو‌آتشه هاینریش بل چیزی ازش نگفته بودند. حدس می‌زدم كسی از وجود این كتاب خبر ندارد. مترجم در صفحه دوم، بدون این‌كه روده‌درازی كند، توضیح داده بود، بل این یادداشت‌ها را اوایل دهه 50میلادی، وقتی به ایرلند سفر كرده بود، نوشته است. كتاب‌بازهای ایرانی چیز زیادی ازش نمی‌دانستند ولی ظاهرا منتقدان فرنگی آن را یك سفرنامه خواندنی با نثری شاعرانه معرفی كرده بودند.
آنها درست زده بودند توی خال چون هیچ‌كس نمی‌توانست فصل اول را شروع كند و یك‌نفس تا آخر كتاب پیش نرود: «اینجا روی عرشه كشتی، انگلستان پایان می‌گرفت؛ در اینجا بوی زغال‌سنگ خام پیچیده بود، آوای زبان سلتی كه از ته حلق ادا می‌شد در عرشه میانی و بار كشتی طنین‌افكن بود و نظام اجتماعی شكلی دیگر پیدا می‌كرد: فقر نه تنها دیگر شرم‌آور نبود بلكه نه ننگی به‌شمار می‌آمد نه افتخاری؛ در اینجا فقر به‌منزله ویژگی خودآگاهی اجتماعی، همان اندازه بی‌اهمیت بود كه ثروت. خط اتوی شلوارها، تیزی برنده‌اش را از دست داده بود و سنجاق‌قفلی، همان سنجاق‌های قدیمی سلتی ــ ژرمنی، دیگر بار جای خود را باز‌می‌یافت. آنجا كه روزی دکمه دوخته شده به‌دست خیاطی همچون نقطه‌ای انجام وظیفه می‌كرد، اكنون سنجاق مانند ویرگولی آویزان بود. سنجاق‌قفلی به منزله نشانه‌ای از كار فی‌البداهه چین و چروك‌هایی در لباس پدید می‌آورد، درست در همان نقطه كه قبلا دکمه‌ای چین و چروكی را رفع می‌كرد.» چند فصل كه می‌گذرد، آدم می‌بیند در یادداشت‌های ایرلند، هاینریش بل عقاید یك دلقك، هاینریش بل نان آن سال‌ها، هاینریش بل برنده نوبل تبدیل می‌شود به یك خیاط چیره‌دست و حسابی كه با نخ و سوزن روایت، مینیاتوری‌ترین كارها را روی كاغذ انجام می‌دهد. او از پیش‌پا‌افتاده‌ترین پارچه‌ها یك‌دست لباس خوش‌دوخت درست می‌كند، از هیچ، همه‌چیز می‌سازد، از دل یك آجر شكسته، عمارتی باشكوه در‌می‌آورد، از یك رفتار انسانی بی‌اهمیت یك قصه سرهم می‌كند، كاری می‌كند كه مارادونا در جام 86 كرد. آن توپ مرده، داشت می‌رفت توی بغل پیتر شیلتون آرام بگیرد كه مارادونا از راه رسید و با روشی خارق‌العاده، درست عین جادوگران قبایل سرخپوست، با یك نیش ضربه تعیین‌كننده فرستادش گوشه دروازه. هاینریش بل یادداشت‌های ایرلند، مارادونای جام جهانی مكزیك است. دست خالی معجزاتی می‌كند كه به عقل جن نمی‌رسد. او مثل شعبده‌بازی كه فوت و فن كارش را از بر است، سفرنامه‌ای می‌نویسد كه مثل یك رمان تكنیكی خواندنی است. بعد از یادداشت‌های ایرلند می‌توان فهمید او حقیقتا نویسنده بسیار بزرگی است كه مو لای درز كارش نمی‌رود، كلمات را عین كف دستش می‌شناسد و می‌داند چطور با یك مشت تخمه یك مزرعه آفتابگردان درست كند.
او نویسنده‌ای است كه می‌توان همه عمر ازش نوشتن یاد گرفت، حتی اگر در بعضی عكس‌ها شبیه رانندگان شركت واحد یا نانواهای زجر‌كشیده به نظر بیاید.




یک جرعه از یادداشت‌های بل
این چند سطر را بخوانید تا تصدیق كنید در نوشتن این ستایش‌ها اغراق نكرده‌ام و نمی‌خواهم دستی‌دستی از كاه كوه درست كنم: پادریك پس از پنجمین لیوان (...) گفت: راستش را بگو، فكر نمی‌كنی همه ایرلندی‌ها یك كمی خل باشند؟
گفتم: نه، گمان می‌كنم تنها نیمی از ایرلندی‌ها خل باشند.
پادریك گفت: «تو باید دیپلمات می‌شدی، ولی حالا جدا رك و راست بگو ببینم، فكر می‌كنی ما ملت خوشبختی هستیم؟» و بعد ششمین لیوان (...) را سفارش داد.
گفتم: به اعتقاد من شما خوشبخت‌تر از آنید كه گمان می‌كنید و اگر می‌دانستید چقدر خوشبختید آن‌وقت حتما دلیلی برای بدبخت بودن پیدا می‌كردید.
شما دلایل زیادی برای بدبخت بودن دارید اما حال و هوای شاعرانه بدبختی را هم را دوست دارید.