نسخه Pdf

فریاد استخوان‌ها

فریاد استخوان‌ها

الهام بن‌عباس نویسنده

 راننده پایش را از روی پدال گاز برنمی‌داشت. اتوبوس از شیب تند گردنه‌های جنگلی به ستوه آمده بود. راننده سیگار پشت سیگار روشن می‌كرد و با خودش حرف می‌زد:
 ــ یه مشت جوون بیكار! آخه هركی هرچی گفت شماها باید راه بیفتید؟
بچه‌ها اما توجهی به غرغرهای پیرمرد نداشتند. سه چهار نفرشان وسط اتوبوس ایستاده بودند و با آهنگ‌های كوچه بازاری پیرمرد، به تمسخر خودشان را تكان می‌دادند. پسرها برای دخترها كری‌هایی به قدمت تاریخ بشر می‌خواندند:
 ــ هی امینا! اون‌جا اگه شب تو چادرتون مار  و عقرب بیاد چه‌كار می‌كنی؟
و دخترها كه هیچ ‌كجای تاریخ از جواب دادن كم نیاورده‌اند:
 ــ هر وقت یاد گرفتی برای یه اردوی ده روزه یه جفت جوراب كافی نیست سربه‌سر من بذار!
وسط‌های اتوبوس یك پاكت چیپس فلفلی كه معلوم نبود از كجا آمده، بین بچه‌ها دست به دست می‌شد و آن عقب‌ترها، مثل صندلی‌های انتهایی تمام اتوبوس‌های اردو، غرق در دود و خلوت‌های دو نفره بود.
بیشتر بچه‌ها سرگرم كاری بودند. به‌جز من و استاد حوجیچ كه اگر هر چند دقیقه یكبار به صفحه گوشی‌اش نگاهی نمی‌انداخت، یقین می‌كردم كه همان‌طور نشسته ریغ رحمت را سر كشیده. 
هنوز هم نمی‌دانستم داخل این اتوبوسی كه بی‌توقف به سمت شرق می‌رود چه‌كار می‌كنم؟ من و خانواده‌ام سالیان سال، بزرگ‌ترین تلاش‌مان فراموش كردن این خاكی بود كه حالا با شتاب به سمتش می‌رفتم. تمام مسیر، مانند تمام عمرم از كودكی تا امروز، صدای پدر توی گوشم بود:
 ــ اون روزا دیگه تموم شده. ما دیگه هیچ‌وقت به اونجا برنمی‌گردیم. من می‌خوام با زنم و بچه‌هام خوش باشم، حالا هر جایی كه می‌خواد باشه!
و كمی بعد چهره مادربزرگ، با آن روسری سپیدی كه همیشه به سر داشت، قاب ذهنم را پرمی‌كرد و صدای پدر را محو. درست مثل همان روزهایی كه بعد از شنیدن این حرف‌های پدر، دست مرا می‌گرفت و به اتاق عقبی می‌برد:
 ــ هیچ كجای این كشور به قشنگی اطراف درینا نیست دخترم. وقتی ما از اون‌جا اومدیم تو خیلی بچه بودی. چیزی یادت نمیاد.
به اینجا كه می‌رسید همیشه بغضش می‌شكست و اشك‌هایش را با پر روسری‌اش پاك می‌كرد:
 ــ ما فقط می‌خواستیم تو روستای خودمون زندگی كنیم. جایی كه هفت نسل پدر و مادرامون اونجا دفن بودن... نذاشتن!
استاد حوجیچ كه از جایش بلند شد و رو به بچه‌ها ایستاد، همه سر جاهایشان قرار گرفتند:
 ــ خوب دوستان، فكر می‌كنم تا چند دقیقه دیگه به محل كمپ می‌رسیم. اونجا كه رسیدید فوری وسایل‌تون و توی چادرها می‌ذارید و تو گروه‌های ده نفره كارتون و شروع می‌كنید. اصلا نباید زمان و از دست بدیم.
پیرمرد راننده زیر لب با خودش حرف می‌زد:
 ــ خودتون رو علاف كردید! یه تیكه سنگ هم اگه این همه سال تو آب بمونه حل می‌شه و تموم می‌شه.
استاد حوجیچ نفس عمیقی كشید و چند دسته پرچم كوچك زرد رنگ را بین بچه‌ها تقسیم كرد:
 ــ هر كجا چیزی دیدید كه فكر كردید ممكنه به‌دردبخور باشه، یه دونه از این پرچم‌ها به عنوان نشونه بذارید. بعدا كارشناس‌ها بررسی می‌كنن.
اتوبوس كه به نزدیكی كمپ رسید، هنوز هم باورم نمی‌شد كه بی‌خیال امتحانات آخر ترم، می‌خواهم ده‌روز را اینجا سر كنم. شاید آن روزی كه فراخوان نیروی داوطلب را در دانشگاه دیده بودم، من هم مثل راننده‌ فكر می‌كردم. اما حالا صدایش آن‌قدر لجم را درآورده بود كه در تصمیمم مصمم شده بودم:
 ــ خوب شد چرخای «بایینا باشتا» از كار افتاد تا ما كم‌عقل‌های مملكت و بشناسیم.
استاد حوجیچ، آن‌قدر خشم زیر پوستش دویده بود كه گونه‌هایش داشت از شدت سرخی، سر باز می‌كرد. همان‌طور كه پیاده می‌شد انگشتش را روی صورت پیرمرد گذاشت و گفت:
 ــ تا حالا تو زندگی‌ات چیزی گم كردی پیرمرد؟
گرما و شرجی هوا و بوی تعفنی كه سرتاسر فضا را
پر كرده بود، خیلی‌ها را از آمدن پشیمان كرده بود. اولین دیدار من با سرزمین مادری از جایی آغاز شده بود كه نه مادرم آن را دیده بود و نه مادربزرگم. جایی كه ما ایستاده بودیم كف «بروچاتس» بود. خط آب دریاچه قریب بیست متری بالاتر از سر ما بود و ما حالا در گل‌ولای كف دریاچه و لجن‌هایش بودیم. در جست‌وجوی چیزهایی عزیز كه پانزده سال پیش پدرها و مادرهای بسیاری در این خاك گم كرده بودند. 
اگر آن روز بارانی هم مثل بیشتر روزها، اتوبوس از محله حاشینه‌نشین ما در اطراف سارایوو دیر به راه می‌افتاد و من دیر به كلاس می‌رسیدم و باز مثل همیشه پله‌ها را دوتا یكی تا كلاس می‌دویدم، هیچ‌وقت چشمم به آن پوستر سبزرنگ نمی‌افتاد و احتمالا، حالا اینجا نبودم. اما آن‌وقت قصه‌های همیشه در تكرار مادربزرگ چه می‌شد؟
 ــ ما نمی‌خواستیم فرار كنیم دخترم. تا این‌كه یه روز از خواب بیدار شدیم و دیدیم درینا داره با خودش پیكر كشته‌های روستاهای بالادست رو میاره. اونا مردای روستاها رو می‌كشتن و می‌ریختن تو رودخونه تا ما ببینیم و فرار كنیم...
گاهی با بیلچه‌ای كوچك، گاهی با تكه‌ای چوب و گاهی با دست گل‌ولای و لجن‌ها را كنار می‌زدیم. ماهی‌های كوچكی كه در اطراف شاخه‌های گل‌گرفته مانده بودند و جان داده بودند، با آن چشم‌های بی‌جان و هراسناك‌شان به ما زل زده بودند و لشکر پشه‌ها و مگس‌های سمج، كمر بسته بودند به كم كردن طاقت‌مان.
اما حالا كه چند روزی گذشته بود، دیگر از آن اشمئزاز اولیه خبری نبود. همه با جدیت و دقت، وجب به وجب دریاچه خالی را می‌كاویدیم. به دنبال تکه‌هایی که مرهم برود برای چشمانی چشم به راه و سندی بود برای جنایاتی افسارگسیخته و ناباورانه. مگه می‌شد هیچ چیز به دردبخوری پیدا نکنیم؟ بالاخره بین این فضای چندکیلومتری، باید یک چیزی پیدا می‌شد. هرچند که به قول پدر، شاید بودن و نبودن من بین آن همه آدم‌ها تفاوت چندانی نداشت. من اما دوست داشتم برای یک‌بار هم که شده، بی‌خیال بی‌خیالی‌های امثال او شوم و کاری کرده باشم.
ــ حتی اگر یه استخوان كوچك دیدید هم علامتگذاری كنید، ماجرای بلایی كه سر كشته‌های سربرنیتسا تو اون كارخونه باتری‌سازی آوردن رو كه شنیدید؟
پچ‌پچ‌هایی كه از پس صدای ماشوویچ شنیده می‌شد، پاهایم را سست كرد و بی‌اختیار، میان لجن‌ها زانو زدم.
 ــ دستگاه‌های بازیافت باتری می‌دونی چجوریه؟
 ــ اون بیچاره‌ها ممكنه هر تكه‌شون یه جا باشه.
 ــ پدرم می‌گه شبونه با كامیون می‌بردن و هر جا می‌شد سربه‎‌‌نیست‌شون می‌كردن.
مادربزرگ! مادربزرگ بیچاره من مبادا اینها را شنیده باشد. سربرنیتسا بدون این حرف‌ها هم همیشه برای مادربزرگ سیل اشك بود:
 ــ اون روزی كه تو سربرنیتسا دایی‌ مصطفی‌ات رو بردن، هیچ‌وقت فكر نمی‌كردم دیگه نمی‌بینمش. آخه اون فقط شونزده سالش بود. حتی نشد ازش درست خداحافظی كنم. كاش لااقل قبل این‌كه ببرنش می‌بوسیدمش.
مادربزرگ همیشه منتظر بود. چرا منتظر نباشد؟ مگر یك یازده جولایی از بین این همه سال‌، یك تابوت سبز بزرگ، اما سبك‌وزن در برابرش گذاشته بودند، تا در آن هوای دم‌دار جولای و در هیاهوی تكبیرهای مردمی كه كیلومتر‌ها راه جنگلی را پیاده پیموده بودند، تا یاد مردمان روزگاری نه‌چندان دور را زنده بدارند، آن را به خاك بسپارد و یك دل سیر اشك بریزد و بعد برای همیشه آرام بگیرد؟
صدای ماشوویچ كه با بلندگوی دستی‌اش همچنان توضیح می‌داد به گوش می‌رسید:
 ــ باید قدر این فرصت و بدونیم. اگه ما بتونیم یه مدرك پیدا كنیم كه اینجا بقایای یكی از كشته‌ها وجود داره، می‌تونیم اونا رو مجبور كنیم تا هروقت كه لازم باشه سد رو آبگیری نكنن و ما به تحقیقاتمون ادامه بدیم. برای همین از شماها كمك گرفتیم دوستان...
كم‌كم همه از جست‌وجو ناامید شده بودند. هیچ‌كدام از پرچم‌های زرد، چیز قابل استنادی را نشان نداده بود. تقریبا تمام بستر دریاچه را گشته بودیم و هیچ... یعنی تمام آن قصه‌ها افسانه بود؟ مادربزرگ كه هنوز زنده است. مادرم هم هنوز زنده است. هر دویشان دایی مصطفی را دیده‌اند. دیده‌اند كه داخل اردوگاه هلندی‌ها رفته و هیچ‌گاه بازنگشته. پدرِ سعادا را هم همه دیده‌اند و برادرهای دوقلوی همسایه‌مان، فاتا خانم را هم! مگر می‌شود این همه آدم غیب شده باشند؟ مگر می‌شود این را كتمان كرد كه آنها همگی، تا پیش از آن روز گرم تابستانی در این هوا نفس می‌كشیدند و بر این خاك قدم می‌زدند؟
اما چه می‌شد كرد؟ خیلی از گروه‌ها دست خالی برگشته بودند. دیگر كسی با آن حرارت و شور اولیه كار نمی‌كرد. اگر آن روز هم به دانشگاه دیر رسیده بودم، شاید دكتر نیكولیچ دوباره عقده‌گشایی می‌كرد و كنایه‌ام می‌زد كه در سارایوو آواره‌ و مهاجرم، ولی حالا قطعا از امتحان محرومم می‌كرد. اما اگر آن چیزی كه به دنبالش بودیم پیدا می‌شد ارزش همه چیز را داشت. اگر پیدا می‌شد!
خیلی‌ها جلوی چادرهایشان، با چهره‌هایی بی‌حوصله نشسته بودند و قهوه می‌خوردند و پكی به سیگاری می‌زدند یا بازی می‌كردند. خیلی‌ها مثل من مانده بودند كه وقتی دست از پا درازتر به خانه برگشتند، پاسخ اطرافیانشان را چه باید بدهند؟ گرمای هوا از همیشه شدیدتر بود و این همه را بیشتر كلافه كرده بود. اشعه‌های خورشید، انگار كه بخواهند از زمین انتقام بگیرند، بی‌رحمانه بر دل خاك می‌كوبیدند. ناگهان صدای تكبیر بلند شد.
نسل ما چندان به این صداها عادت ندارد. همه بی‌اختیار از جاهایشان بلند شدند. بازی‌ها به هم خورد و فنجان‌های قهوه زمین گذاشته شدند و سیگارها زیر پاها، خاموش شدند. همه آنهایی كه هنوز مانده بودند، بی‌آن‌كه بدانند چرا به سمت دریاچه دویدند. هر خبری اگر بود از آنجا بود.
زمین دیگر از رازداری به تنگ آمده بود. بغضش تركیده بود و سر باز كرده بود. درست شبیه بغض مادران فرزند گم كرده این خاك. داغی آفتاب خاك را به خودش آورده بود. باتلاق دریاچه چاك‌چاك شده بود و دهان باز كرده بود و استخوان‌ها از درون سینه‌اش فریاد می‌زدند و ما را به سمت خویش می‌خواندند. از هر شكاف، چندین استخوان نمایان بود. آنها ما را پیدا كرده بودند. 

پی‌نوشت: نیروگاه آبی بایینا باشنا و دریاچه سد بروچاتس كه بر روی رودخانه درینا احداث شده، در شرق كشور بوسنی و هرزگووین و در منطقه‌ای عمدتا صرب‌نشین واقع شده‌است. منطقه‌ای كه هنگام درگیری‌های خونین این كشور در سال‌های 1992 تا 1995 میلادی، شاهد بیشترین میزان جنایت، نسل‌كشی و كشتار مردم عمدتا غیرنظامی بوده است. به تبع این موضوع، این منطقه در سال‌های پس از جنگ، محل كشف بیشترین و پرجمعیت‌ترین گورهای دسته جمعی كشف شده در این كشورو همواره مورد توجه گروه‌های تفحص و حقیقت‌یاب بوده است. 
در تابستان سال 2010 میلادی، گروه‌های تفحص این كشور، مطلع شدند كه به علت تعمیرات گسترده در نیروگاه، سطح آب دریاچه به‌شدت پایین خواهد آمد و تفحص در بستر دریاچه، در این مدت امكان‌پذیر خواهد بود. این گروه‌ها با بسیج نیروهای داوطلب مردمی، كار جست‌و‌جو را آغاز کرده و آنچنان كه در داستان واقعی بالا خواندید، موفق به كشف بقایای تعداد زیادی از قربانیان شده و علاوه برشناسایی و تحویل اجساد به خانواده‌های قربانیان، توانستند از این مدارك در دادگاه بین‌المللی لاهه استفاده کنند.
ضمیمه قاب کوچک
تیتر خبرها