آیا یک فاستر والاس  واقعا یک فاستر والا س است؟

روایتی در حاشیه کتاب «این هم مثالی دیگر» نوشته دیوید فاستر والاس

آیا یک فاستر والاس واقعا یک فاستر والا س است؟

نشر اطراف مجموعه‌ای منتشر کرده‌است به نام جستارهایی روایی. کتاب‌هایی کوچک و ساده از نویسندگان فرنگی با ترجمه‌های قابل‌قبول و جلدهای ساده و صفحه‌بندی تر و تمیز. یکی از این کتاب‌ها، مجموعه جستاری است به نام «این هم مثالی دیگر» از نویسنده آمریکایی، دیوید فاستر والاس. کتاب سرجمع صد و خرده‌ای صفحه است و می‌توان آن را ظرف یک روز خواند. بااین‌حال لحظات درخشانی در آن پیدا می‌شود که تا مدت‌ها ذهن آدم را ول نمی‌کند.

۱
چند روز پیش پادکستی گوش کردم که در آن جاناتان فرنزن، نویسنده مشهور آمریکایی، از داستان خودکشی دوستش دیوید فاستر والاس، دیگر نویسنده آمریکایی، حرف زده‌بود. اسم پادکست و گوینده‌اش را یادم نیست ولی برای این‌که آداب امانتداری را حفظ کنم می‌توانم بگویم توی عنوانش پنجره‌ای چیزی
داشت.  
یک جوان خوش‌صدا که روایتش آدم را ناخودآگاه یاد محمدرضا سرشار در برنامه قصه‌های ظهر جمعه می‌انداخت، نوشته‌ای از فرنزن را با موسیقی و اطلاعات جانبی توی یک کاسه ریخته بود و محصولی تولید کرده بود که من را یاد کتابی انداخت که یکی دو سال پیش خواندم، یک کتاب کوچک پالتویی با جلد قهوه‌ای‌رنگ که با فونت بزرگ روی جلدش نوشته بودند «این هم مثالی دیگر»؛ بعد به اندازه یکی دو بند انگشت پایین‌تر قید شده‌بود چهار جستار از حقایق زندگی روزمره و زیر آن در فضایی که گرافیست برای نوشتن اسم نویسنده و مترجم انتخاب کرده بود، آورده بودند: دیوید فاستر والاس و سپس نام مترجم را به او اضافه کرده‌بودند: معین فرخی. ریخت و قیافه کتاب از آنهایی بود که خاطرات کتاب‌های دهه 40 و 50 را زنده می‌کرد، به‌خصوص کتاب‌های جیبی انتشارات فرانکلین که روی جلدهای ساده اسم کتاب را بزرگ می‌نوشتند و جایی آن گوشه‌موشه‌ها یک کله اسب چاپ می‌کردند. این کله اسب به عنوان لوگوی مجموعه کتاب‌های جیبی بعدها آن‌قدر مشهور شد که آن را نشانه‌ای برای مرغوبیت کالا می‌دانستند. یک چیزی شبیه مهر استاندارد. یادم هست بخشی از نوجوانی من توی کتابفروشی‌های اطراف خیابان انقلاب به این ‌گذشت که از کتابفروش‌ها سراغ کتاب‌های کله‌اسبی را می‌گرفتم.
در مغازه را باز می‌کردم و از آدمی که بین کپه کتاب‌ها نشسته بود می‌پرسیدم کله‌اسبی چی داری؟ کسانی که اسم کله‌اسبی را شنیده بودند یک نگاه به قفسه کتاب‌ها می‌انداختند و جواب سربالایی می‌دانند، آنهایی هم که نشنیده بودند می‌گفتند چی؟ یک قدم تو می‌گذاشتم و با تاکید بیشتری می‌گفتم: کله‌اسبی، کله‌اسبی؛ دنبال مجموعه کتاب‌های جیبی می‌گردم که دهه 40 و 50 چاپ می‌شد و لوگویش یک کله اسب بود.
چند تا از این کتاب‌ها را توی کتابخانه‌اش داشتم و می‌خواستم مجموعه‌ام را کامل کنم. اگر درست یادم باشد، یکی دو سال قبل از این جست‌وجوی نوجوانانه، مرد کتابفروشی که هیچ‌وقت نفهمیدم سخاوتمند بود یا کودن، من را با مفهوم کتاب‌های کله‌اسبی آشنا کرد. جلوی قفسه کتاب‌های کهنه‌اش ایستاده بودم که گفت یک نگاه هم به آن قفسه بینداز، امروز رسیده. بعد هم دستش را دراز کرد و ردیفی از کتاب‌ها را نشان داد که گوشه مغازه، عین آدم‌هایی که توی همایش‌های رسمی کنار یکدیگر می‌نشینند، چفت هم قرار گرفته بودند.  نیه‌توچکا داستایفسکی و شاهزاده و گدا مارک تواین با ترجمه محمد قاضی، تاریخ سینما و وداع با اسلحه و معنی هنر با ترجمه نجف دریابندری، سقوط آلبر کامو با ترجمه شورانگیز فرخ. در ازای پولی بسیار کمتر از آن چیزی که ارزش واقعی‌شان بود کتاب‌ها را خریدم و توی کتابخانه جایی چیدم‌شان که همیشه جلوی چشمم باشند، کاری که ناصرالدین‌شاه با سوگولی‌های حرمسرایش نمی‌کرد.  خلاصه؛ این هم مثالی دیگر، چند دهه بعد از سلطنت کتاب‌های جیبی، یادآور آن مجموعه درخشان بود که مدیران فرانکلین با وسواس تدوینش کرده‌بودند با این تفاوت که آن زمان جستارنویسی مد نبود و خواننده‌ها کشته‌مرده داستان‌نویسان بودند ولی حالا جستارنویس‌های درجه یک طرفداران متعصب خودشان را دارند، یکی‌اش همین دیوید فاستر والاس کله‌خر که زندگی‌اش پایان خونباری داشت.



۲
«این هم مثالی دیگر » را زمانی خواندم که به‌هیچ‌وجه مناسب خواندن یک کتاب کوچک با سه چهار جستار ساده که درعین‌حال درونمایه‌ای نیمه‌فلسفی دارند، نبود. کتابی می‌خواستم که عین داستان‌های عامه‌پسند دختر پسری در خود غرقم کند تا چیزی از سپری‌شدن زمان نفهمم. به خاطر همین وقتی تمام شد جایی گوشه کتابخانه رهایش کردم و مطمئن بودم هرگز بهش رجوع نخواهم کرد. وقتی داشتم روایت فرنزن را گوش می‌کردم، تا اسم فاستر والاس آمد، به خودم گفتم: این یارو همانی نیست که چند وقت پیش یک کتاب ازش خواندم؟ دستم را گذاشتم روی دکمه پاوز تا پادکست متوقف شود و من بتوانم سر فرصت کتابی را که یکی دو سال پیش با بی‌حوصلگی رها کردم، بیابم. نتیجه غافلگیرکننده‌تر از آن چیزی بود که خیال می‌کردم. فاستر والاسی را کشف کردم که ابدا شبیه آن نویسنده قبلی نبود. آن اولی نویسنده کسل‌کننده‌ای بود که زیادی ور می‌زد، شبیه این آدم‌هایی که لنگه‌شان توی همه مهمانی‌های خانوادگی پیدا می‌شود و وقتی یاد خاطرات احمقانه‌شان می‌افتند دوست داری به بهانه توالت‌رفتن از دست‌شان فرار کنی ولی فاستر والاس دوم رسما یک نفر دیگر بود. دقیق و درست حرف می‌زد. صدایش مسحورکننده بود. لحنش آدم را میخکوب می‌کرد. از آن نویسنده‌هایی بود که می‌توانند از هر چیز بی‌اهمیتی توی دنیا یک قرائت شخصی مبهوت‌کننده بسازند. اگر قوطی خالی را به آنها بدهی یک کارخانه تن ماهی تحویلت می‌دهند، اگر یک توپ فوتبال بهشان بسپاری از توش بازی برزیل فرانسه جام 86 درمی‌آورند. من به این نویسنده‌ها می‌گویم نوادگان پرفسور بالتازار، مصالح آت و آشغال اولیه را توی یک دستگاه می‌ریزند و از لوله‌هایش چند قطره محلول درمی‌آورند و از آن محلول یک وسیله پیچیده می‌سازند.
در مقدمه کتاب نوشته شده او فلسفه خوانده ولی بعدها آن را ول کرده و دنبال یک کار دیگر رفته است بااین‌حال می‌شود پشت سطر سطر کتاب نویسنده‌ای را دید که شبیه یک فیلسوف تیزبین به تعریفی که دیگران از چیزها ارائه می‌کنند، قانع نیست.من شیفته این جور نویسنده‌هام، آنها  که پیش خود می‌گویند از کجا معلوم یک تلویزیون فقط یک تلویزیون باشد. چه کسی گفته قرص ضدبارداری، فقط قرص ضدبارداری است. آیا دونالد ترامپ فقط یک بیزینس من بلوند است که در نتیجه یک انتخابات آزاد به ریاست جمهوری ایالات متحده انتخاب شده؟ آیا مسابقات فرمول یک، یک مسابقه اتومبیلرانی است که از قواعد دنیای ورزش تبعیت می‌کند؟ آیا آن هواپیمایی که ناکازاکی را بمباران کرد فقط یک هواپیمای جنگی ساده مثل همه هواپیماها بود؟ پیتزا فقط پیتزاست؟ کری گرانت، همان بازیگری است که در فیلم‌های هالیوودی بازی می‌کرد؟ دیویدبکام فوتبالیستی فتوژنیک است که ضربه‌های آزاد کات‌دارش مشهور بود؟ پاریس هیلتون همان کسی است که مردم دنیا می‌گویند: یک مدل معمولی که به‌خاطر انتشار فیلم‌های غیراخلاقی‌اش، یکشبه مشهور شد؟



۳
چند وقت پیش کتابی خواندم به نام فلسفه فشن از یک نویسنده جوان نروژی به نام لارس اسونسن که تلاش می‌کرد با نگاهی پدیدارشناسانه حقیقت پنهان زیر لایه‌های دنیای فشن را کشف کند. او فشن را در نسبت با بدن انسان، تاریخ، هنر، زبان و مصرف‌گرایی بررسی می‌کرد و در نتیجه این تحلیل به نتایج جالب‌توجهی دست یافته‌بود.
در یکی از فصل‌های کتاب، زیر عنوان فشن و بدن از قول اسکار وایلد نوشته شده‌است: «یک نفر قرون وسطایی واقعی کسی است که بدن نداشته‌باشد و انسان واقعا مدرن کسی است که روح نداشته‌باشد.»
با این مقدمه، چهارمین جستار کتاب فاستر والاس را بازخوانی می‌کنم تا ببینیم او درباره راجر فدرر، تنیسور مشهور سوئیسی چه می‌گوید. تا قبل از آشنایی با فاستر والاس خیال می‌کردم فدرر یک تنیسور خرپول حرفه‌ای است مثل بقیه تنیسورها که کارش را خوب بلد است، طوری که خیلی از مفسران ورزشی او را بزرگ‌ترین تنیس‌باز تاریخ می‌دانند. ولی در روایتی که نویسنده کتاب از فدرر ارائه کرده‌است، او چیزی بیشتر از یک ورزشکار حرفه‌ای است.
نام جستار این است: فدرر: هم تن و هم نه. او بعد از این‌که چیزی به نام لحظه‌های فدرری را تشریح می‌کند و توضیح می‌دهد منظورش از لحظه‌های فدرری یک‌جور کشف و شهود غیرفیزیکی است، می‌نویسند: «این سوال که چطور یکی مثل راجر فدرر با دقت تمام‌عیارش توانسته در رقابت‌های مردان حکمرانی کند، منشا سردرگمی گسترده و اعتقادی شده‌است.
سه نوع توضیح معتبر برای سلطه فدرر وجود دارد. یک نوعش مربوط می‌شود به رمز و راز و متافیزیک که من فکر می‌کنم نزدیک‌ترین نوع به حقیقت باشد. بقیه بیشتر فنی‌اند و به درد روزنامه‌نگاری می‌خورند و توضیح متافیزیکی‌اش این است که فدرر یکی از آن معدود ورزشکارانِ غیرطبیعی و کمیاب است که انگار از قوانین فیزیکی - دست کم از بخشی‌شان - معاف شده‌اند. می‌توان او را با مایکل جردن مقایسه کرد؛ کسی که نه تنها می‌توانست مافوق بشر بالا بپرد که یکی دو لحظه بیشتر از مقداری که جاذبه اجازه می‌دهد روی هوا می‌ماند، یا محمدعلی که واقعا روی رینگ شناور می‌شد و در زمان لازم برای زدن یک ضربه، دو یا سه ضربه فرود می‌آورد. احتمالا پنج شش مثال دیگر هم می توان از 1960 به بعد آورد. و فدرر از این دست بازیکن‌هاست. از آنها که می توان بهشان گفت نابغه، جهش یافته یا الهه تجسد یافته. هیچ وقت دستپاچه یا نامتعادل نیست. توپی که به سمتش می‌آید برای او به اندازه کسری از ثانیه بیشتر در هوا معلق می‌ماند. حرکاتش بیش از آن‌که ورزشکارانه باشد، چابک است. او مثل علی، جردن، مارادونا و گرتسکی از کسانی که در مقابلشان قرار می گیرد هم چشمگیرتر است و هم نه. به خصوص وقتی لباس یکدست سفیدی را به تن دارد - که ویمبلدون هنوز از اجباری کردنش لذت می‌برد - شبیه آن چیزی می شود که (من فکر می کنم) شاید باشد: موجودی که بدنش هم تن است و هم یک جوری نور.»
مقدمه‌چینی این حکم صوفیانه جایی است که فاستروالاس تاکید می‌کند اگر به بدن عضلانی و بازوهای بی‌آستین باشد، رافائل نادالِ اسپانیایی، مرد مردان است و نوبت به فدرر نخواهد رسید؛ ولی حقیقت چیزی دیگری است چون فدرر از نظر والاس چیزی دارد که ورای زمین تنیس و تی‌شرت سفید و هدبند و بازوهای گت و گنده و مهارت در بازی تنیس است، چیزی که توضیحش اصلا ساده نیست ولی نویسنده با مهارت تمام از پسش برآمده‌است: از بتان آن طلب ار حسن‌شناسی ای دل/ کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود.




۴
اگر به من باشد می‌گویم اصلا اهمیتی ندارد قضاوت فاستروالاس را درباره فدرر واقعی بدانیم یا نه. ممکن است فدرر همان چیزی باشد که نویسنده سعی در انکارش دارد. شاید او هم یکی از همان ورزشکاران حرفه‌ای است که فعلا برای چند سال وظیفه خدا بودن در معبد زائران زمین تنیس را به عهده گرفته ولی در اصل چیزی نیست جز الهه بازوی‌های تراشیده و لباس‌های زیبا و دنیای تبلیغات و از این جور چیزها؛ نمی‌دانم. ولی فاستر والاس، در یک روایت چیره‌دستانه از فدرر چیزی می‌سازد که روح خود این جوانمرد سوئیسی هم از آن خبر ندارد، پس چیزی که اهمیت دارد نگاه فاستر والاس به فدرر است نه نگاه فدرر
به جستار فاستر والاس.  او قبل از این‌که در پارکینگ خانه‌اش، به‌خاطر افسردگی شدید، خودش را حلق‌آویز کند به خوانندگان نشان می‌دهد این دنیا که عین بازی‌های رایانه‌ای، معمولی و بی روح و قابل پیش‌بینی شده‌است رازهایی دارد که معمولا از چشم‌ها پنهان می‌مانند.
 پشت و پسله‌ای اینجا هست که کسی از آن خبر ندارد، عجایب دمشان را روی کولشان نگذاشته‌اند، پشت ظاهر مسائل خیلی معمولی چیزهای خارق‌العاده شگفت‌انگیز خوابیده‌است، کافی است یک نفر پیدا شود و شبیه یک جراح ماهر این لایه‌های قرص و محکم را کنار بزند، آن وقت می‌شود دید نه دیوید بکام دیوید بکام است، نه پاریس هیلتون پاریس هیلتون است، نه شیوع ویروس کرونا یک بیماری همه‌گیر است و نه خودکشی یک نویسنده فقط خودکشی یک نویسنده است.