روایتهای یك مادر كتابباز
رقابت مادربزرگها
سمیهسادات حسینی نویسنده
دیر كرده بودند. و این عجیب بود! دخترك از یك هفته پیش چانه زده بود كه دوستانش را برای درستكردن كاردستی گروهی مدرسه، دعوت كند خانه. بعد از بحث و جدلهای فراوان و ردوبدلشدن پیامها با والدین و معلم و...، بالاخره رضایت داده بودم كه دو سه ساعت دوستانش را بیاورد خانه. از صبح ایوان را برایشان آماده كرده بودم. با رعایت فاصله بهداشتی برای سه نفر، قول اكید ماسكزدن و گذاشتن اسپری ضدعفونی جلوی دستشان و قرار اینكه مدام دستهایشان را ضدعفونی كنند. حالا هوا گرم شده بود و رفته بودم سراغ برنامه جایگزین. پنجرههای اتاق دخترك را كامل باز كرده بودم. از دو جهت پنكه گذاشته بودم از انتهای اتاق به سمت پنجره كه مدام هوا را تهویه كند. باز هم با رعایت فاصله و ماسك و اسپری ضدعفونی.
دخترك صبحی خوشحال و خندان رفته بود كه پیش از ظهرِ گرمِ آن روز، با دوستانش بیاید خانه كه بنشینند پوستر درست كنند و روی تیشرت گروهشان نقاشی كنند.
هفته آینده مسابقه ورزشی همگانی داشتند. دو سه روز پیش تقویم را نگاه كرده بودم و متوجه شده بودم كه مسابقه در سالروز شروع جنگ جهانی دوم برگزار خواهد شد! نمیدانستم عمدا این روز را انتخاب كردهاند یا تصادفی است. منتظر بودم مسابقه برگزار شود تا ببینم اشارهای به مناسبت این روز خواهد شد یا نه.
بههرحال دخترك نزدیك 50 دقیقه دیر كرده بود و این حتی در روزهای عادی هم عادی نبود. چه برسد به یك روز غیرعادی كه میدانستم دخترك عجله دارد زودتر با دوستانش برگردد خانه تا از وقتشان نهایت استفاده را ببرند.
كمكم مطمئن شدم كه اتفاقی افتاده و باید شال و كلاه كنم و بروم مدرسه. همزمان نگران بودم كه مبادا تا از خانه بزنم بیرون، دخترك برسد و پشت در بماند. در همین هول و ولا، سه دختر رسیدند پشت در.
با روی باز و هیجانزده رفتم به استقبالشان و همانطور كه با چند عبارت ساده كه از زبان آلمانی بلد بودم، بهشان خوشآمد میگفتم، لابهلایش بهفارسی از دخترك پرسیدم كه چه شده و چرا دیر كردهاند؟
دخترك هم جواب دوستانش را برایم ترجمه میكرد و میان ترجمه با دلخوری گفت كه اصلا نمیخواسته دوستانش را بیاورد خانه و مجبور شده.
چنان تعجب كردم كه كلا همان چندكلمه آلمانی هم از سرم پرید و با دخترك كلا منتقل شدیم به شبكه محلی و به فارسی تند سؤال و جواب كردیم كه: «چرا آخه؟!»
«برای اینكه با لیونی دعوام شد. اصلا دیگه دلم نمیخواست بیارمش خونهمون.»
«یعنی الان آشتی كردین كه آوردیش؟!»
«نخیر! رفتیم پیش معلممون. معلممون گفت نمیشه! ما نامه زدیم كه این دو تا امروز به جای هورت میان خونه شما. باید ببریشون! قانونه! دیگه تا معلممون منو راضی كرد كه بیارمشون خونه، طول كشید.»
دو دختر دیگر، هاجوواج ما را نگاه میكردند. برای همین فارسی را قطع كردم و وادارشان كردم سهتایی دستهایشان را حسابی بشویند. بعد دست هركدام یك بشقاب خوراكی دادم و فرستادمشان اتاق دخترك و گفتم نیمساعتی خوراكی بخورند و نفس تازه كنند و بعدا كار را شروع كنند.
در این میان دخترك را بعد از اینكه دوستانش را توی اتاقش با رعایت فاصله، مستقر كرد، صدا زدم توی آشپزخانه. پرسیدم: «خب حالا سر چی اینطوری دعواتون شد؟!»
گفت: «برای اینكه لیونی دروغ گفت. وقتی من بهش گفتم حرفش درست نیست، باهام دعوا كرد و قبول نكرد حرفش غلط بوده.»
پرسیدم: «چی گفت مگه؟!»
گفت: «میگه مادربزرگش كتاب نوشته! اونم درباره جنگ جهانی دوم توی آلمان!»
با ذوق گفتم: «جدی؟ چه جالب!»
با حرص گفت: «ماماااان! دروغش همینه! اصلا مادربزرگش كتاب ننوشته كه! دربارهش یه مطلب كوچولو توی یه كتاب نوشتن. تازه توی كتاب هم نه. دفترچه راهنما!»
داستان مدام عجیبتر میشد. گفتم: «یه دقیقه صبر كن! اصلا این موضوع از كجا شروع شد؟ شما رو چه به جنگ جهانی دوم؟!»
گفت: «خب هفته دیگه روزیه كه جنگ جهانی دوم شروع شده. معلممون راجع بهش صحبت كرد. بعدم گفت پدربزرگ مادربزرگهای شما ممكنه هنوز خاطرات اون جنگ رو یادشون باشه. اون جنگ مال دوران بچگی اوناست. بعد لیونی گفت كه مادربزرگش درباره جنگ جهانی دوم كتاب نوشته. معلم كلی تشویقش كرد و كل كلاس براش دست زدن.»
دخترك حسودیاش شده بود؟ پرسیدم: «هنوز نمیفهمم مشكل چیه. تازه تو اصلا از كجا فهمیدی این حرف لیونی اشتباهه؟!»
«آخه توی زنگ تفریح ازش پرسیدم اسم كتاب مادربزرگش چیه. بعد كه توضیح داد، فهمیدم جریان چیه. مامان اون موزه هولوكاست رو كه رفتیم، یادته؟»
پس از توضیحات دخترك، خندیدم. فهمیدم داستان این بوده كه مادربزرگ لیونی، از بازماندههای یهودیتبار جنگ جهانی دوم است. از جانبهدربردهها. موزهای كه دخترك صحبتش را كرد، موزهای درباره كل عملیات ضدیهودی هیتلر در جنگ جهانی دوم بود. هر بخش موزه، متشكل اسناد و مدارك و عكسهایی بود كه بهشكلی خلاقانه و اثرگذار، بخشی از آن ستیز را روایت میكرد. یكی از بخشها، میزهایی طولانی در امتداد دیواری خاكستری و بلند بود كه چندین مونیتور كنار هم روی آن روشن بود. بالای هر مونیتور تصویر دیجیتالی پیرزن یا پیرمردی نصب شده بود و كنار هر مونیتور هم یك گوشی به چشم میخورد. وقتی در برابر مونیتور مینشستی و گوشی را برمیداشتی، روی مونتیور، توضیحاتی نقش میبست كه پیرزن یا پیرمرد بالای سرت را معرفی میكرد. هر كدام یكی از بازماندههای جنگ بودند كه سرگذشت مختصرشان در متنِ پیش ِ چشم آمده بود. وقتی گوشی را روی گوشَت میگذاشتی، همان فرد، با صدای خودش، برایت خاطرهای از جنگ میگفت.
حالا برایمان مشخص شده بود كه یكی از آن افراد، مادربزرگ لیونی بوده است. اما جریان كتاب چه بود؟ گویا تازگی كتابچهای در معرفی آن موزه منتشر شده بود و از در موزه كه وارد میشدی، میتوانستی نسخهای از آن را تا پایان بازدید، پیش خودت نگهداری و توضیحات هر بخش را از رویش بخوانی.
در معرفی بخشی كه توضیح دادم، عكس و مشخصات و سرگذشت مادربزرگ لیونی را برای نمونه چاپ كرده بودند. لیونی و خانوادهاش هفته پیش آنجا بودهاند و دخترك از دیدن مادربزرگش در كتاب حسابی بهوجد آمده بود. طوری كه با هیجان خاص نوهها، ناخواسته، این حقیقت كوچك را كمی تغییر داده بود كه كتاب درباره مادربزرگ است نه نوشته او. رو كردم به دخترك: «مامان جون این دروغ نیست. این اسمش اشتباهه. لیونی اشتباه میكنه. دروغ نمیگه. البته حرف تو هم درسته كه مادربزرگ لیونی كتاب ننوشته. ولی اینقدر مساله مهمی نیست كه سرش دعوا كنین.»
دخترك گفت: «اصل دعوامون سر این نبود كه. لیونی بهم گفت تو داری حسودی میكنی. چون مادربزرگ خودت معروف نیست. مادربزرگ من معروفه!»
پرسیدم: «تو چی جواب دادی؟»
دخترك با شدت و حدت جواب داد: «گفتم من خیلی خوشحالم كه مادربزرگم اینطوری مثل مادربزرگ تو معروف نیست. چون معنیش اینه كه مادربزرگ تو توی یه جنگ خیلی سخت، كلی اذیت شده. اما مادربزرگ من اینطوری اذیت نشده!»
زدم پشت دخترك و گفتم: «ولی الان دیگه با هم قهر نباشین. چون امروزتون كه این همه منتظرش بودین، خراب میشه. برو پیش دوستات و ازشون بپرس بستنی میخوان؟»
دخترك صبحی خوشحال و خندان رفته بود كه پیش از ظهرِ گرمِ آن روز، با دوستانش بیاید خانه كه بنشینند پوستر درست كنند و روی تیشرت گروهشان نقاشی كنند.
هفته آینده مسابقه ورزشی همگانی داشتند. دو سه روز پیش تقویم را نگاه كرده بودم و متوجه شده بودم كه مسابقه در سالروز شروع جنگ جهانی دوم برگزار خواهد شد! نمیدانستم عمدا این روز را انتخاب كردهاند یا تصادفی است. منتظر بودم مسابقه برگزار شود تا ببینم اشارهای به مناسبت این روز خواهد شد یا نه.
بههرحال دخترك نزدیك 50 دقیقه دیر كرده بود و این حتی در روزهای عادی هم عادی نبود. چه برسد به یك روز غیرعادی كه میدانستم دخترك عجله دارد زودتر با دوستانش برگردد خانه تا از وقتشان نهایت استفاده را ببرند.
كمكم مطمئن شدم كه اتفاقی افتاده و باید شال و كلاه كنم و بروم مدرسه. همزمان نگران بودم كه مبادا تا از خانه بزنم بیرون، دخترك برسد و پشت در بماند. در همین هول و ولا، سه دختر رسیدند پشت در.
با روی باز و هیجانزده رفتم به استقبالشان و همانطور كه با چند عبارت ساده كه از زبان آلمانی بلد بودم، بهشان خوشآمد میگفتم، لابهلایش بهفارسی از دخترك پرسیدم كه چه شده و چرا دیر كردهاند؟
دخترك هم جواب دوستانش را برایم ترجمه میكرد و میان ترجمه با دلخوری گفت كه اصلا نمیخواسته دوستانش را بیاورد خانه و مجبور شده.
چنان تعجب كردم كه كلا همان چندكلمه آلمانی هم از سرم پرید و با دخترك كلا منتقل شدیم به شبكه محلی و به فارسی تند سؤال و جواب كردیم كه: «چرا آخه؟!»
«برای اینكه با لیونی دعوام شد. اصلا دیگه دلم نمیخواست بیارمش خونهمون.»
«یعنی الان آشتی كردین كه آوردیش؟!»
«نخیر! رفتیم پیش معلممون. معلممون گفت نمیشه! ما نامه زدیم كه این دو تا امروز به جای هورت میان خونه شما. باید ببریشون! قانونه! دیگه تا معلممون منو راضی كرد كه بیارمشون خونه، طول كشید.»
دو دختر دیگر، هاجوواج ما را نگاه میكردند. برای همین فارسی را قطع كردم و وادارشان كردم سهتایی دستهایشان را حسابی بشویند. بعد دست هركدام یك بشقاب خوراكی دادم و فرستادمشان اتاق دخترك و گفتم نیمساعتی خوراكی بخورند و نفس تازه كنند و بعدا كار را شروع كنند.
در این میان دخترك را بعد از اینكه دوستانش را توی اتاقش با رعایت فاصله، مستقر كرد، صدا زدم توی آشپزخانه. پرسیدم: «خب حالا سر چی اینطوری دعواتون شد؟!»
گفت: «برای اینكه لیونی دروغ گفت. وقتی من بهش گفتم حرفش درست نیست، باهام دعوا كرد و قبول نكرد حرفش غلط بوده.»
پرسیدم: «چی گفت مگه؟!»
گفت: «میگه مادربزرگش كتاب نوشته! اونم درباره جنگ جهانی دوم توی آلمان!»
با ذوق گفتم: «جدی؟ چه جالب!»
با حرص گفت: «ماماااان! دروغش همینه! اصلا مادربزرگش كتاب ننوشته كه! دربارهش یه مطلب كوچولو توی یه كتاب نوشتن. تازه توی كتاب هم نه. دفترچه راهنما!»
داستان مدام عجیبتر میشد. گفتم: «یه دقیقه صبر كن! اصلا این موضوع از كجا شروع شد؟ شما رو چه به جنگ جهانی دوم؟!»
گفت: «خب هفته دیگه روزیه كه جنگ جهانی دوم شروع شده. معلممون راجع بهش صحبت كرد. بعدم گفت پدربزرگ مادربزرگهای شما ممكنه هنوز خاطرات اون جنگ رو یادشون باشه. اون جنگ مال دوران بچگی اوناست. بعد لیونی گفت كه مادربزرگش درباره جنگ جهانی دوم كتاب نوشته. معلم كلی تشویقش كرد و كل كلاس براش دست زدن.»
دخترك حسودیاش شده بود؟ پرسیدم: «هنوز نمیفهمم مشكل چیه. تازه تو اصلا از كجا فهمیدی این حرف لیونی اشتباهه؟!»
«آخه توی زنگ تفریح ازش پرسیدم اسم كتاب مادربزرگش چیه. بعد كه توضیح داد، فهمیدم جریان چیه. مامان اون موزه هولوكاست رو كه رفتیم، یادته؟»
پس از توضیحات دخترك، خندیدم. فهمیدم داستان این بوده كه مادربزرگ لیونی، از بازماندههای یهودیتبار جنگ جهانی دوم است. از جانبهدربردهها. موزهای كه دخترك صحبتش را كرد، موزهای درباره كل عملیات ضدیهودی هیتلر در جنگ جهانی دوم بود. هر بخش موزه، متشكل اسناد و مدارك و عكسهایی بود كه بهشكلی خلاقانه و اثرگذار، بخشی از آن ستیز را روایت میكرد. یكی از بخشها، میزهایی طولانی در امتداد دیواری خاكستری و بلند بود كه چندین مونیتور كنار هم روی آن روشن بود. بالای هر مونیتور تصویر دیجیتالی پیرزن یا پیرمردی نصب شده بود و كنار هر مونیتور هم یك گوشی به چشم میخورد. وقتی در برابر مونیتور مینشستی و گوشی را برمیداشتی، روی مونتیور، توضیحاتی نقش میبست كه پیرزن یا پیرمرد بالای سرت را معرفی میكرد. هر كدام یكی از بازماندههای جنگ بودند كه سرگذشت مختصرشان در متنِ پیش ِ چشم آمده بود. وقتی گوشی را روی گوشَت میگذاشتی، همان فرد، با صدای خودش، برایت خاطرهای از جنگ میگفت.
حالا برایمان مشخص شده بود كه یكی از آن افراد، مادربزرگ لیونی بوده است. اما جریان كتاب چه بود؟ گویا تازگی كتابچهای در معرفی آن موزه منتشر شده بود و از در موزه كه وارد میشدی، میتوانستی نسخهای از آن را تا پایان بازدید، پیش خودت نگهداری و توضیحات هر بخش را از رویش بخوانی.
در معرفی بخشی كه توضیح دادم، عكس و مشخصات و سرگذشت مادربزرگ لیونی را برای نمونه چاپ كرده بودند. لیونی و خانوادهاش هفته پیش آنجا بودهاند و دخترك از دیدن مادربزرگش در كتاب حسابی بهوجد آمده بود. طوری كه با هیجان خاص نوهها، ناخواسته، این حقیقت كوچك را كمی تغییر داده بود كه كتاب درباره مادربزرگ است نه نوشته او. رو كردم به دخترك: «مامان جون این دروغ نیست. این اسمش اشتباهه. لیونی اشتباه میكنه. دروغ نمیگه. البته حرف تو هم درسته كه مادربزرگ لیونی كتاب ننوشته. ولی اینقدر مساله مهمی نیست كه سرش دعوا كنین.»
دخترك گفت: «اصل دعوامون سر این نبود كه. لیونی بهم گفت تو داری حسودی میكنی. چون مادربزرگ خودت معروف نیست. مادربزرگ من معروفه!»
پرسیدم: «تو چی جواب دادی؟»
دخترك با شدت و حدت جواب داد: «گفتم من خیلی خوشحالم كه مادربزرگم اینطوری مثل مادربزرگ تو معروف نیست. چون معنیش اینه كه مادربزرگ تو توی یه جنگ خیلی سخت، كلی اذیت شده. اما مادربزرگ من اینطوری اذیت نشده!»
زدم پشت دخترك و گفتم: «ولی الان دیگه با هم قهر نباشین. چون امروزتون كه این همه منتظرش بودین، خراب میشه. برو پیش دوستات و ازشون بپرس بستنی میخوان؟»