نسخه Pdf

تاریكی كه ترس نداره!

داستانی درباره سینما و ما، به‌مناسبت روز سینما

تاریكی كه ترس نداره!

حسام آبنوس روزنامه‌نگار

انگار كن جادو. انگار كن سِحر. اصلا نمی‌دونم چی می‌گم. فقط می‌دونم هركی از در این سالن بیرون میاد، انگار جن دیده باشه، چند دقیقه‌ای توی هپروته. مام كه بچه، در عوالم بچگی خودمون پشت در روی زمین ولو شدیم با خودم فكر می‌كردم اون تو چه‌خبر می‌تونه باشه كه آدما وقتی می‌رن تو و بعد از یك ساعت میان بیرون، انگار رفته باشن پیش جادوگر یا رمال و كف‌بینی، گیجی‌ویجی می‌رن و روی پای خودشون بند نیستن. چه سِریه نمی‌دونم؛ ولی فضولی من حسابی گل كرده تا بفهمم اون تو چه‌خبره.
سالن سینما رو می‌گم. نمی‌دونم چی به خورد مردم می‌دن كه این‌طوری می‌شن. فقط عكس بزرگ سردر سینما و دادوقال شاگرد سینمادار كاری می‌كرد كه دلم می‌خواست می‌تونستم یه بارم كه شده برم داخل ببینم اون‌ تو چه‌خبره!
سلیمان، پسر عباس بقال، یه بار كه همه بچه‌ها جمع بودن، خاطره سینما‌رفتن و تماشای فیلمش رو تعریف می‌كرد. می‌‌گفت سالن رو تاریك می‌كنن و از توی یه سوراخی، از دیوار پشت سر نور می‌ندازن روی پارچه سفیدی كه روی دیوار روبه‌رو آویزونه. یهو آدما جون می‌گیرن و می‌افتن دنبال هم و به هم تیر می‌پرونن! می‌گفت اسب و گاری و گاریچی با هم روی پرده بودن... شایدم سُلی خالی می‌بست. خب سُلی خالی‌بند باشه، این‌همه آدم دیگه كه میان بیرون هم دارن نقش بازی می‌كنن؟ این‌طوری نمی‌شه. باید خودم هرطور شده برم تو اون تاریكی و تا نبینم هم باورم نمی‌شه!
از یه ‌جایی به‌بعد حرفای سُلی رو نمی‌شنیدم و توی ابرها سیر می‌كردم. یعنی می‌شد پای منم باز بشه ببینم اون پرده سفید و آدمای
توش رو؟ شایدم من آدمایی رو كه از در سالن سینما بیرون می‌اومدن، این‌طوری می‌دیدم؛ چون هیچ‌وقت نشد برم از یكی‌شون بپرسم اون تو چه‌خبره. 
‌آقام اگر می‌فهمید، پوست سرم رو طوری غِلفتی می‌كند تا دیگه جلوی راه خلق‌ا... رو نبندم و سؤالای عجق‌وجق نكنم. نمی‌دونم باد به گوشش می‌رسوند كه طول روز چه كردم كه شب طوری روی سرم خراب می‌شد كه انگار خودش شاهد كارم بوده. فكر كنم جنی یا چیزی مثل پری و اینا مأمورم كرده كه خبرا مثل باد به گوشش می‌رسه... به‌همین خاطر این یكی رو جرات نداشتم انجام بدم. مامانم هی بهم می‌گفت: «سهراب، كاری نكنی آقات شب الم‌شنگه درست كنه!
راه نیفت توی این خرابه‌ها. ذلیل‌مرده از دست تو آبِ خوش از گلوم پایین نمی‌ره. معلوم نیست كدوم قبرستونی می‌ری كه عین سگِ غلام‌دَله خوره افتاده به سرت و داری كچلی می‌گیری... بدبخت!»
دیگه گوشم بدهكار نبود. توران هم تا می‌دید مامان ناله و نفرینش رو شروع كرده، زبون صورتی نازكش رو از لای اون لب‌های قلوه‌ای می‌داد بیرون و برام شكلك درمی‌آورد تا بیشتر لجم دربیاد. منم
یكی‌دو بار خوب چزوندمش؛ هرچند از رو نرفت و دفعه‌های بعدی بدترم می‌كرد. جرات داشتم بهش دست بزنم؟ شب آقام با اون كمربند چرمی سگك‌دار طوری به جونم می‌افتاد كه مسلمون نشنود و كافر نبیند. شایدم جن و پری تو كار نبود و همین توری ورپریده چغلی می‌كرد. آخه از كجا می‌فهمید من تو دَه تا كوچه اون‌ورتر چه غلطی كردم كه بخواد بگه؟ ولی خب هربار اذیتش كردم، شب كتك‌نخورده سر روی بالش نذاشتم! همین كه آقا می‌رسید و لب حوض آبی به دست و صورتش می‌زد و جوراب وصله‌دارش رو از پا می‌كند، توران دم‌گوشش پچ‌پچ رو شروع می‌كرد و نگاه آقا قفل می‌شد روی صورتم. مامان هم همیشه می‌گفت: «توران، باز آقات از راه رسید و نفس چاق نكرده چغلی رو شروع كردی؟»
می‌گفتن این فیلمی كه تازگی آورده بودن و عكسش هم بزرگ بالای در سینما چسبونده بودن، از اون فیلمای هفت‌تیركشیه. البته از صداش هم می‌شد فهمید، از بس صدای تیر و تركش می‌اومد بیرون. ولی كو پول؟ یه پول سیاه هم توی جیبم نیست، كو این‌كه بخوام پول سینما رفتن رو جور كنم؟ یك ریال! كافی بود بگم پول می‌خوام، داد و هوار آقام بالا می‌رفت و بیا و درستش كن. بدتر از اون این بود كه می‌فهمید می‌خوام با اون پول برم سینما، محشر درست می‌كرد. می‌گفت می‌ندازمت اون‌ پایین (زیرزمین رو می‌گفت) تا خوراك مور و ملخ بشی و هوای سینمارفتن و فیلم تماشا كردن از سرت بپره! توی روز هم جرات نداشتم برم اون پایین، وای به این‌كه شب حبس بشم اونجا! من كه از تاریكی می‌ترسم، نكنه برم توی سالن تاریك سینما و بترسم بعد زود جیم بشم؟ فكر نكنم. سلیمان با همه ریقوبودنش نترسیده، من چرا باید بترسم؟ ترس نداره كه، اون‌همه آدم اونجا نشستن، منم یكی‌شون. اون‌ پایین اگر ترس داره، چون كسی توش نیست و صداهایی ازش میاد كه انگار ته تاریكی یك عده دارن با هم پچ‌پچ می‌كنن. یادش هم تنم رو می‌لرزونه.
كریم سینمایی، برای این‌كه مشتری جمع كنه، یه بوق بیرون گذاشته و صدای فیلم توی خیابون پخش می‌شه تا ملت بیان فیلم رو ببینن. منم از بس می‌نشستم پشت دیوار سینما، همه حرف‌های توی فیلم‌ها رو بعد از چند روز حفظ می‌شدم. دیگه مشهور شدم به سهراب آپارات! حتی گاهی لحن و صدای آرتیست فیلم رو هم درمی‌آوردم. بعضی وقتا تو محل همه دورم جمع می‌شدن تا براشون فیلم رو تعریف كنم. خالی هم می‌بستم. از خودم مثلا چیزایی قاتی می‌كردم تا جذاب‌تر بشه. فقط كافی بود به گوش آقام برسه تا باز دمار از روزگارم دربیاره. یكی‌دو بار حسابی سیر كتكم زد. می‌گفت: «پسره جُعَلق واسه‌م می‌خواد آرتیست بشه از خودش فیلم در كنه.» می‌گفت: «هروقت من مُردم، هر غلطی خواستی بكن. هنوز اون‌قدر بی‌غیرت نشدم كه پسرم بره بشه آرتیست!»
برای همین مراقب بودم اگر جایی فیلم تعریف می‌كنم، كسی نباشه كه به گوش آقام برسونه كه اگر می‌رسید، اون شب خونه‌مون قتلگاه می‌شد. هرچی مامان به آقا اصرار می‌كرد بدتر می‌شد و بیشتر می‌زد. انگار كفری می‌شد و یادش می‌اومد و دوباره می‌افتاد به جونم. 
نمی‌دونستم چه مشكلی با این یكی داشت كه این‌طوری می‌كرد! دیده بودم شب‌ها قبل خواب رادیو كوچیكش رو از لای رختخواب‌ها درمیاره و قوه‌های بزرگ رو می‌ندازه داخلش و گوشش رو می‌چسبونه بهش و هی پیچش رو می‌چرخونه تا صاف بشه و چنددقیقه گوش می‌كنه و بعدش خاموشش می‌كنه و می‌ذاره بالای سرش می‌خوابه. چند مرتبه به صرافت افتادم برم سروقت رادیو ببینم چی گوش می‌ده؛ ولی باید از جونم سیر می‌شدم كه بخوام برم بالای سر آقام و دست به چیزی بزنم كه مامان هم جرات نداشت بهش دست بزنه. توران هم وقتی آقا رادیو دستش می‌گرفت، سرش رو با عروسك‌هاش گرم می‌كرد و سمتش نمی‌رفت. سینما هم چیزیه مثل رادیو دیگه. مگه فرقی دارن؟ هرچی بود كه وقتی می‌گفتی سینما انگار كفر گفتی و زود عصبانی می‌شد و هیچی جلودارش نبود.
بالاخره وقتی بزرگ شدم و سبیلام اندازه سبیلای رضانفتی شد، می‌فهمم اون تو چه‌خبره. تا اون روز اگر از زیر مشت و لگدای آقام زنده بیرون بیام، حتما خودم می‌رم ببینم پرده سفید چی نشون می‌ده كه مردم این‌طوری می‌شن وقتی میان بیرون. سُلی می‌گفت لیموناد و تخمه هم خورده. حتما باید برای خودم لیموناد و تخمه هم بخرم تا عیشم تكمیل بشه. 
ضمیمه کلیک