روایتی از سفر به روستای جوگین سیستان و بلوچستان که برخلاف ادعای مسؤولان منطقه هیچ کدام از امکانات اولیه زندگی را ندارد
از یاد رفتهها
ماه شب چهاردهم محرم نمیگذارد ستارهها کامل در آسمان شب دیده شوند. دراز کشیدهام زیر یک پشهبند وسط دشت و به آسمان خیره شدهام. به اطراف نگاه میکنم. زیر نور مهتاب فقط دشت است و سیاهی. از وقتی آمدیم اینجا آنتن گوشیهای موبایلمان رفت و الان دارد میشود یک شبانهروز که حتی به خانواده اطلاع ندادهام کجا هستم. راستی من کجا هستم؟ خودم هم نمیدانم دقیقا کجای نقشه ایرانم. به کوهی که در امتداد دشت کشیده شده نگاه میکنم و حرف کدخدا نواب را مرور میکنم که: «پشت آن کوهها چابهار است». چند کیلومتر بعد از آن کوهها منطقه آزاد چابهار است با بندری پررونق و بازارهای پر زرقوبرق و ماشینهای پلاک آزاد مدل بالا که مردمش هنوز در کپرها زندگی میکنند و چند کیلومتر اینطرفتر از کوهها در فاصله 90 کیلومتری از نیکشهر، من زیر یک پشهبند خوابیدهام در منطقهای که نه برق دارد و نه آب لولهکشی و نه آنتن تلفن و به ماه شب چهارده خیره شدهام.
ما از قبل با تنها مهمانپذیر نیکشهر تلفنی صحبت کرده بودیم و بنا بود یک اتاق سهتخته برایمان کنار بگذارد اما عمر تمام راه چابهار تا نیکشهر را اصرار کرد که لااقل شام را باید بیایید خانه ما. به خانهشان که رسیدیم فهمیدیم ماجرا چیز دیگری است. خانواده همسر عمر جمع شده بودند. گفتند: «ما که شنیدیم شما قرار است بیایید و بروید مهمانپذیر خیلی ناراحت شدیم. شما مهمان مایید. برای ما بد است که بروید مهمانپذیر. با خانواده مشورت کردیم و نتیجه این شد که بههیچوجه اجازه ندهیم بروید مهمانپذیر. شما تا هر وقت که در بلوچستان بمانید مهمان مایید.» روز بعدش هم خودشان ما را همراهی کردند تا روستایی که قرار بود برویم.
شی محمد برایمان نوشابه باز میکند
صبح از نیکشهر راه افتادیم به سمت «هنزم و زیردان». با جمشید و امید، داییهای همسر عمر که چند روز در نیکشهر مهمانشان هستیم. جمشید در مسیر با خنده میگوید: «شما تهرانیها یک اصطلاحی دارید که میگوید فلانی از پشت کوه قاف آمده، ما در بلوچستان به کوه قاف میگوییم هنزم- زیردان! بچه که بودم فکر میکردم هنزم و زیردان چقدر از شهر دورند اما بزرگتر که شدم و دور و اطرافم را که شناختم فهمیدم همینجا در 90کیلومتری نیکشهرند و دلیل این که اینقدر مهجور ماندهاند دورافتادگی از شهر نیست.» این جمشید هم داستانهای غریبی دارد. یک ماه زن و بچه را گذاشته بلوچستان و آمده تهران در کافهای (که اتفاقا با صاحبش آشنایی قدیمی داریم!) کار کرده و بعد یک ماه صاحب کافه بدون این که پولی به او بدهد با بیاحترامی روانهاش کرده و جمشید که حتی پول بنزین نداشته با سختی خودش را به خانواده رسانده. حالا هم در کشور عمان کار رانندگی میکند. میرود و میآید.
به هنزم و زیردان میرسیم. دو روستای کنار هم که انگار همین چند سال پیش بیشتر کپرهایشان را تبدیل به خانههای کوچک با نمای سیمان سفید کردهاند. واقعا همانطور که جمشید میگفت آنقدرها هم دور نیست. حدود یک ساعت تا نیکشهر فاصله است و تمام راه آسفالت است. میرویم تنها مغازه روستا که گلویی تر کنیم. «شیمحمد»، صاحب مغازه، وقتی میفهمد مسافریم دعوتمان میکند به زیلوی پشت دخلش و از یخچال، نوشابه خنک بیرون میآورد و برایمان باز میکند. جمشید میگوید که میخواهیم برویم «جوگین». چهره پیرمرد کمی درهم میرود و میپرسد مطمئنیم که میخواهیم برویم آنجا؟ و اصلا میدانیم جوگین کجاست؟ و وقتی به او اطمینان میدهیم که میدانیم و مصمم هستیم که برویم، گوشی تلفنش را برمیدارد و زنگ میزند به «نواب»، کدخدای جوگین. چند دقیقه بعد کدخدا نواب با موتور سر میرسد و با ما خوش و بش گرم میکند. بعد هم نشانی روستای جوگین را به جمشید میدهد و خودش راه میافتد. شیمحمد میگوید کدخدا رفت که بگوید برایتان تا برسید یک بز ذبح کنند. هر چه میکنیم که به کدخدا و شیمحمد برسانیم که ما نیامدهایم اسباب زحمت بشویم، توی کتشان نمیرود. کدخدا به شیمحمد گفته است اولین باری است که اینها مهمان جوگین میشوند و من باید برایشان بز ذبح کنم.
سعی میکنم برنج و گوشت را طوری لای انگشتانم نگه دارم که نریزد
دقیقا 40 کیلومتر مسیر خاکی آمدیم. تقریبا از بعد هنزم و زیردان دیگر آسفالت نبود. در راه چند روستای دیگر هم بودند. اولیها مثل هنزم و زیردان پر از اتاقکهای سفید سیمانی که به جای کپر ساخته شده بودند. بعدتر روستاهایی که هم کپر داشتند و هم اتاقک سفید سیمانی و بعدتر روستاهایی که فقط کپر داشتند. از آخرین تیر برقی که دیدیم حدود 20 کیلومتر دیگر به مسیر ادامه دادیم تا به جوگین رسیدیم. جوگین سه پارچه آبادی بالا، وسط و پایین است با 35خانوار و 133 نفر جمعیت.
دعوتمان میکنند به کپر بیست و چند متری کدخدا که بزرگترین کپر روستاست. کدخدا نواب یکی از چند بزش را سر بریده و برایمان بار گذاشته است. آفتابه و لگن میآورند و دستمان را میشوییم و سفره را پهن میکنند. دیسهای بزرگ برنج و گوشت بز. هر دو سه نفر دست در یک دیس میبرند و کمی گوشت جدا میکنند و با کمی برنج لای انگشتهای دست محکم میکنند و به دهان میبرند. من درست بلد نیستم با دست غذا بخورم. بعدتر که حساب و کتاب بزهای کدخدا را گرفتم، فهمیدم کدخدا نواب برای ما حدود یکپنجم کل زندگیاش را گذاشته وسط سفره.
آب سر سفره که از یک بطری پارچه پیچ شده ریخته میشود طعم خاصی میدهد. چیزی بین نا و ماندگی و چند چیز دیگر که سر در نمیآورم. نمیشود زیاد نوشید. بعدا که همراه یکی از بچهها به تنها چشمه روستا میرویم متوجه علت طعم و بوی آب میشوم. تنها چشمه روستا چیزی شبیه یک مرداب است که آب راکد در آن مانده و رویش را یک لایه شبیه به لجن پوشانده است. کودک روستایی لایه روی چشمه (مرداب) را کنار میزد و از زیر آن با احتیاط، طوری که کثیفی وارد بطری نشود آن را پر میکرد. این تنها منبع آب روستا بود.
غذا که تمام میشود باز آفتابه و لگن میآورند و دست میشوییم. آرام به کدخدا میگویم: «ببخشید، سرویس بهداشتی کجاست؟» نگاهم میکند. میگویم:«دستشویی!» لبخند محوی میزند و با دست اطراف را نشان میدهد: «توی آن جنگل! لای آن نخلها! توی آن دره! هرجا که بروی!» تازه دستگیرم شده که روستای جوگین نه فقط آب و برق و آنتن، که حمام و دستشویی هم ندارد. با یک حساب سرانگشتی پیش خودم میگویم حدود 130نفر جمعیت که اگر مرد و زن، نصف به نصف هم باشد میشود 75 نفر زن که ناموس این روستا و این خاک و این کشورند و باید برای قضای حاجت و استحمام به دره و نخلستان بروند.
زیر نور ماه در مسجد روستا قنوت گرفتهام
شب که بالا آمد، کدخدا نواب جلوی یکی از کپرهای روستا را زیلو انداخت و سفره شام را پهن کرد. خوشحال بود و خدا را شکر میکرد که امشب چهاردهم ماه است و ماه کامل است و روشنایی بیشتر از شبهای دیگر است. در روستا به جز نور مهتاب، مطلقا هیچ نوری نبود. به کدخدا میگوییم از آخرین تیر برق تا اینجا فقط 20 کیلومتر راه است. انگار داغ دلش تازه میشود. میگوید یکی دو سال پیش یک پیمانکار آمد و چالههای تیر برق را هم تا روستا حفر کرد. بعد سیل آمد و چالهها را پر کرد و پیمانکار به من گفت که تو آدم بگذار چالهها را دوباره بکنند ما موقع نصب تیر برقها دستمزدشان را حساب میکنیم. من هم جوانهای روستا را به خط کردم و دوباره چالهها را کندیم. اما از پیمانکار خبری نشد که نشد. من ماندم و جوانانی که کار کرده بودند و فکر میکردند من از پیمانکار پول گرفتهام و پولشان را خوردهام. حالا آمدهام تکیه دادهام به دیوار حیاط مسجد. این روستا هر چه نداشتهباشد مسجد دارد. تمام روستاهای این منطقه هیچ چیز ندارند و مسجد دارند. مسجدهای کوچک یکشکلی که متوجه میشویم چند خیر آنها را ساختهاند. در همین جوگین بالا و وسط و پایین، به فاصله چندصد متر از هم سه واحد مسجد هست! با احتساب هزینه حمل مصالح در این مسیر صعبالعبور میشود فهمید که خیر محترم میتوانست به جای سه واحد مسجد، چند چشمه سرویس بهداشتی برای روستاها بسازد که خواهر مسلمانش مجبور نباشد در بیابان استحمام کند.
دهیار میخواهد سرسره بفرستد!
از نماز برمیگردم و میبینم کدخدا و اطرافیان دارند میخندند. میپرسم چه شده؟ میگویند الان دهیار روستا زنگ زده بود به کدخدا. این هم از عجایب روستاست که فقط تلفنهمراه کدخدا آن هم بعضیوقتها آنتن میدهد! کدخدا تلفنش را با کش بسته به بالای یکی از کپرها و گاهی آنتنش میآید و زنگ میخورد. کدخدا نواب میگوید: «دهیار این روستا خودش در یکی از شهرهای چندصد کیلومتر آنطرفتر زندگی میکند. اصلا از وقتی دهیار شده به این منطقه سر نزده. حالا که چند ماه مانده دورهاش تمام شود، زنگزده و میگوید که میخواهد برای روستای ما تاب و سرسره بفرستد!» همه میزنند زیر خنده. سرسره پلاستیکی در گرمای این منطقه ذوب میشود و سرسره فلزی طوری داغ میشود که نمیتوان نزدیکش شد! اصلا مگر نیاز این منطقه تاب و سرسره است؟! قصه سرسره فرستادن هم مثل قصه کپرزدایی از مدارس است. شعار مسؤولان این منطقه این است که دیگر مدرسه کپری وجود ندارد. راست هم میگویند. اهالی میگویند آمدهاند یک کانکس نصب کردهاند بهجای مدرسه که زیر این آفتاب بیشتر به کوره آدمپزی شبیه است! روزهای تابستان از گرما و زمستان از سرما نمیشود داخلش شد.
استاندار تلفن را به رویم قطع میکند
چندروزی است از سفر آمدهایم. شرمنده مهماننوازی مردم بلوچم. خانواده عمر یک بغل سوغاتی دادهاند که بیاورم. دو صابون مخصوص بلوچی و یکشیشه ترشی انبه و یک روسری دستدوز بلوچی که کار دست خودشان بود. میخواهم با مسؤولان استان تماس بگیرم و از وضعیت کپرزدایی بپرسم. به استاندار سیستان و بلوچستان زنگ میزنم. خودم را معرفی میکنم و میگویم خبرنگار جامجم هستم. مودبانه میگوید «در خدمتم». میگویم: «میخواستم از وضعیت کپرزدایی بپرسم. این که آیا هنوز خانه یا مدرسهکپری وجود دارد یا خیر؟» یک آن ترش میکند و میگوید من شما را نمیشناسم. باز تکرار میکنم «خبرنگار روزنامه جامجم،تهران» و باز میگوید که نمیشناسد و تلفن را قطع میکند.
مدیر روابط عمومی آموزش و پرورش استان توضیح میدهد
ما به جایی نام «مدرسه» اطلاق میکنیم که کد واحد آموزشی داشته باشد. چند سال پیش جشن بزرگ کپرزدایی را برگزار کردیم و عملا مدرسه کپری از تمام سطح استان رخت بربست. الان در واقع ما هیچ گونه مدرسه کپری که کد واحد آموزشی داشته باشد را در استان نداریم. مگر جایی که به فراخور فرهنگ روستا خودشان در یک کپر یا چادر مدرسه راه انداخته باشند که آنها هم معمولا کوچرو هستند و فرهنگشان اینطور است که مدام کوچ کنند و مدرسهشان را در چادر برگزار کنند.