بازخوانی نامه جنجالی فردی به مخملباف

5 مهر زادروز امیرحسین فردی داستان‌نویس شهیر انقلاب است

بازخوانی نامه جنجالی فردی به مخملباف



اصغر آب‌خضر از دوستان و نزدیكان امیرحسین فردی درباره اراده و عشق او به انقلاب می‌گوید:  «زنده‌یاد فردی در فتنه ۸۸ مقالاتی را در روزنامه كیهان می‌نوشت. به او زنگ زدم و گفتم: چرا این مقالات را برای فردی چون مخملباف می‌نویسید؟ در شأن شما نیست، حیف است شما برای افرادی مثل مخملباف چیزی بنویسید! فردی با بغضی كه از پشت تلفن داشت، گفت: «هرچه می‌نویسم طبق وظیفه است، چون می‌دانم این فتنه بزرگ است و رهبر تنها وسط گود هستند و هیچ هنرمندی به خود جرأت نمی‌دهد از انقلاب دفاع كند. از این‌كه برای مخملباف می‌نویسم، خوشحال نیستم. با بغض می‌نویسم كه چرا او از ما جدا شده است.»
امیرحسین فردی در اثنای سال 88، در نامه‌ای سرگشاده با عنوان «در منجلاب اجانب» صحبت‌های قابل تأملی با محسن مخملباف بیان كرد. گوشه‌هایی از این نامه را با هم می‌خوانیم:  «محسن، خودت را گول نزن، فریب حرف‌های بامزه خودت را نخور. یادت هست، می‌گفتی: من مثل یك اسب درشکه‌ای هستم كه از دو طرف بغل چشم‌هایش را گرفته‌اند تا فقط جلوی رویش را ببیند و راهش را برود. تو واقعا همین‌طور شدی، افسارت را داده‌ای به دست درشکه‌چی، تا شلاق به كپل‌هایت بزند و تو را هرجا خواست، ببرد. مسافركشی كند و تو دلت به این خوش باشد كه بدون توجه به اطرافت داری می‌تازی و به اهدافت نزدیك می‌شوی! كدام هدف؟ آخر سر كه كمرت تاب برداشت، درشکه‌چی بازت می‌كند و می‌اندازدت جلوی سگ‌ها. بگذریم. خیلی حرف‌ها دارم كه اگر لازم شد می‌زنم. گفتم كه همكارانم عكس پاپیون‌دارت را نشانم دادند تا من عصبانی شوم، اما نه‌تنها عصبانی نشدم، بلكه خنده‌ام هم گرفت. می‌دانی چرا؟ برای این‌كه هیچ‌وقت نتوانستم تو را جدی بگیرم، چه آن زمان كه جماعتی پشت سرت راه می‌افتادند و هی برادر مخملباف، برادر مخملباف بهت می‌گفتن و نه حالا كه شده‌ای موسیو مخملباف. تو هیچ‌كدام از اینها نیستی، تو فقط محسنی، محسن مخملباف. با تمام جیغ و دادهایت، این در و آن در زدن‌هایت، آوارگی‌هایت، در به دری‌هایت... نه كه حالا این‌طور باشی، اوایل دهه 60 هم، همین بودی. یادت هست آن خانواده باغبان را كه گوشه حیاط حوزه هنری زندگی می‌كردند، چطور از آنجا بیرون ریختی و هیچ از خودت نپرسیدی كه آنها چه وضعی خواهند داشت، چه بر سرشان می‌آید؟ جرم‌شان چه بود؟ كجا رفتند، چه شدند؟  یا با موتور توی خیابان‌های تهران راه می‌افتادی تا عناصر فراری سازمان مجاهدین خلق را شناسایی و معرفی كنی، می‌گفتی من تو زندان با اینها بودم و می‌شناسم‌شان. شده بودی شكارچی گراز. دنبال مسعود رجوی می‌گشتی، حالا خوب توی فرانسه به هم رسیدید! بازی روزگار را می‌بینی؟ تو و مسعود رجوی، به هم پیوند خوردید! آن هم احتمالا تو پاریس! فكرش را می‌كردی كارت به اینجاها بكشد؟»