زهر كلماتت را بگیر ...
حامد عسکری شاعر و نویسنده
كلمهها قدرتی دارند كه گاه كار بمب اتم را میکنند توی قلب آدمیزاد. مصاحبهای از مادر شهید مدافع حرم میشنیدم كه از او پرسیدند چه چیزی بعد از رفتن پسرتان اذیتتان كرد و مادر شهید جواب داد: اینكه توی ختمش توی پچپچ میگفتند حالا چقدر پول خونش را دادهاند؟ میگفت این جملهها كاردی بود وسط شاهرگهای قلب پارهپاره از داغ رعناپسرم كه رفت و خیلیها گفتند حقوق دلاری میگرفته ... .جنگ تمام شده بود. مردم زیر منگنه فشارهای اقتصادی و اجتماعی آخرین رمقهای جانشان را خرج میكردند. من حدود ساعت یك تعطیل میشدم و مادرم كه مدیر دبیرستانی بود ساعت دو و نیم. پیاده از مدرسه میرفتم تا مدرسه مادرم كه مسیر كوتاهی بود و از آنجا دوتایی با تاكسی میرفتیم خانه. آموزشوپرورش هم مثل خیلی از ارگانهای دیگر، شركت تعاونی كاركنان داشت. به اعضایش دفترچه میدادند و شما با آن دفترچه بعضی اجناس را میتوانستی كمی ارزانتر بخری. چیز رایجی بود كه توی اقتصاد كشور جاری بود. آن روز داشتیم با مادرم میرفتیم خانه كه سر راه یكهو راه كج كرد سمت شركت تعاونی. چند قلم خردهریز خرید كرد و به قسمت پارچهفروشی كه رسیدیم فروشنده كه پیرمرد سیدی بود صدا بلند كرد و گفت: خانم پارچه ملافهای سفید بروجرد آوردیم. دفترچهای اگر میخواین بگید برش بزنم؟مادرم توی ششوبش خریدن و نخریدن بود كه زنی بر غرفه پارچهفروشی ظاهر شد و گفت یك توپ پارچه ملافهای بدهید من میخواهم. سید ریش خاراند كه نمیشود. فقط دفترچهایها و زن، رو ترش كرد. انگار یك چیزی میخواست بگوید و مزمزهاش میكرد. فكر میكنم همه كلماتش را ورق زد و تلخترینهایش را انتخاب كرد و ریخت توی مسلسل دهانش و شروع كرد به شلیك كردن. اولین باری بود كه دیدم مادرم توی خیابان بلند اشك ریخت و سید دستی به ریش بلند پنبهایاش كشید و گفت: بر شیطون حرومزاده لعنت. زن یك جمله گفته بود: جنگ تموم شده، دیگه شهید نمیشه هیشكی. كفناشون مونده رو دستشون دارن تو خودشون تخسشون میكنن ... .
تیتر خبرها