فردای تمام قطعنامههای دنیا این چند سطر را بخوانید
دریا توی ساحل تمام میشود
مرتضی درخشان روزنامهنگار
اولین گلوله که از زبان اولین تفنگ شلیک میشود جنگ شروع میشود و هیچگاه تمام نمیشود، هیچگاه که دروغ است، اما به شوخی بیمزه تفنگها، هیچکس تا نسلها بعد نخواهد خندید. مگر جنگ با صدام تمام شد؟ مگر جنگ بوسنی تمام میشود؟ نه! هیچکس نمیتواند تضمین کند این گلوله آخر است. این را در آخرین ساعات هفته دفاع مقدس مینویسم و دوست دارم طوری بخوانید که انگار جنگ تمامشده، انگار فردای قطعنامه است، نه، انگار فردای تمام جنگهای دنیاست. جنگهایی که هیچوقت تمام نمیشود.
پرچم سیاه مادرم
گوشم سوت کشید، انگار که لاینقطع یونولیتهای سفید را روی دیوار کنیتکس بکشی و گلولههای ریزش را از هم جدا کنی و با دقت به این صدا گوش کنی یک چیزی داشت بلند فریاد میزد. هیچ صدای واضحی نبود، فقط صدا بود و من چشمهایم باز مانده بود، خیلی باز! آنقدر که هیبت سیاه و ناآشنایی را که از روی سرمان رد شده بود و در پرسپکتیو نگاهم کوچک و کوچکتر میشد توی شعاع دیدم به نقطهای بدل شده بود ولی هنوز میدیدمش که فقط حُلف گرما از پشتاش بیرون میزند از همان حرارتها که تصاویر را مثل سراب کمی در هم ریخته میکند.
به آنی همه جا تاریک شد و بعد صدای مهیب انفجاری همه چیز را ساکت کرد، من از لای تاروپود چادر مادرم پرهیب درخت بزرگ و سیاهی را میدیدم که دارد قد میکشد و به سمت خورشید میرود؛ همان چیزی که امروز به آن قارچ میگویند و آن روزها در سبد غذایی ما چنین موجودی یافت نمیشد. بعد لاستیک پیکان نخودی رنگی روی آسفالت داغ محله ملیراه اهواز کشیده شد و پیرمردی را از توی شیشه اتومبیل دیدم که دهانش باز و بسته میشد و تکان میخورد، توی خیابان همه میدویدند و دهانهاشان تکان میخورد، اما به جای فریاد، سوت میزدند، یک بند و بدون وقفه! و من با کف دست گوشهایم را گرفته بودم که سوت نزند. مادرم بلند شد و چادرش - مثل پرچمی سیاه که در باد تکان بخورد- هی میان من و آدمهای دنیا فاصله میانداخت، انگار که هی باشند و نباشند، مادرم داشت دست چپم را میکشید و به سمت در عقب اتومبیل میبرد و من سرم را به سمت همان دستم خم کرده بودم تا کف دستم را از روی گوشم برندارم و از شر این صدای سوتی که ول کن نبود خلاص شوم، دست دیگر مادرم مصطفی را گرفته بود، مصطفی که میدیدم از گوشش خون میآید و مثل خوابزدهها اینطرف و آنطرف را نگاه میکند. ماشین به راه افتاد و هیچکس به جز من ندید که زنی بیستوچهارساله همراه دو پسر کوچکش در صندلی عقب پیکانی نخودی گریه میکند. از ملیراه تا نیوساید خیلی راه نیست، اما بعضی وقتها یک عمر طول میکشد تا به یک جای امن برسید.
بعضی شبها، درست وقتی که چراغ اتاق را خاموش میکنم در تاریکی اتاقم قارچ بزرگ و سیاهی توی شکم خودش فرومیرود و هی پیچ میخورد و هی قد میکشد تا به سقف اتاق برسد و درست همان موقع است که دوباره هواپیمای میگ از بالای سرم عبور میکند و گوشم سوت میکشد، بله، سیودو سال گذشته اما من هنوز گوشم سوت میکشد.
پدافند خانه پدری
مادرم رکعت دوم بود که صدای نخراشیدهای از دهان تمام بلندگوهای شهر از بم به زیر تبدیل شد و دستبردار هم نبود! برای من که در مدرسه تمام این درسها را صدبار خوانده بودم آژیر قرمز صدای عجیبی نبود و ما باید به سریعترین شکل ممکن خودمان را به زیرزمین میرساندیم و آنجا میماندیم تا اعلام وضعیت سفید کنند و به خانه برمیگشتیم.
دفتر مشقم را با سرعت روی سر مداد مشکی و قرمز بستم، بلند شدم و به سمت مادرم دویدم! برخلاف تمام پروتکلهای دنیا مادرم با چادر نماز به سمت پنجرههای بزرگ آشپزخانه دوید، همان پنجرههایی که با چسب، یک ضربدر بزرگ سفید رویشان زده بودند به امید اینکه شیشهها از هم نپاشند. انگار که ذکر بگوید یا زهرا یا زهرا میگفت و به پنجره که رسید اسم امیر را فریاد کشید. پنجره را باز کرد و روی پشتبام خرابه روبهروی خانه -که ما از طبقه سوم به آن مشرف بودیم- امیر را دید. پدرم روز آخر جلوی خودم به امیر گفته بود من میروم جبهه و تو اینجا مواظب مادر و خواهرت باش و امیر -مثل تمام بمبارانهای قبلی- روی بلندی رفته بود و با تفنگ اسباببازی به هواپیما شلیک میکرد و من میدیدم که مادرم هر لحظه دارد بخشی از جانش را با چنگ از روی صورتش میخراشد و روی زمین میریزد، هیچکس اما در بمباران آن روز باختران صدای هیچکس را نمیشنید، الا من که صدای جیغ مادر هنوز توی گوشم است، امیر... امیر... امیر... پدافند چهارساله خانه ما آنقدر با تفنگ اسباببازی تیراندازی كرد كه همه حواس هواپیماهای بعثی را به خودش جلب كرد. دستآخر، خلبان نامرد عراقی - كه از گلولههای خیالی امیر خسته شده بود- برای آخرین موشكش بین تمام پشتبامها آن یكی را انتخاب كرد كه چهرهاش آشناتر بود. همانی كه قبلا در جبههها یكی را درست شبیه او دیده بود. آخرین صدای انفجار آن روز آخرین فریاد مادرم را پشت سرش كرد: یا فاطمه زهرا!
زیر آن همه آوار اما من، آخرین چیزی كه از امیر به خاطر دارم دستی بود كه به قبضه كلاشینكف پلاستیكی شكسته چسبیده بود و ما نمیدانستیم خبر شهادت امیر را چطور به جبههها برسانیم.
از آخرین خاطره امیر، چند خط بیشتر باقی نماند، چند خط که جای بریدگی شیشههای شکسته چسبخورده روی صورت من و مادرم بود و همیشه توی آینه ما را بهیاد امیر میانداخت. مادرم تا آخرین روز عمرش -که توی همین اسفندماه کرونا بود- گاهی در خواب امیر امیر میگفت و وقتی از خواب میپرید آنقدر بلند یا فاطمهزهرا میگفت که تمام شیشههای خانه به سمت من هجوم میآوردند، مادرم را سهقبر آنطرفتر از امیر خاک کردم، کنار پدرم و بدون تشییع جنازه.
دریا توی ساحل تمام میشود
دریا توی ساحل نبود. دریا از ساحل شروع میشد. دریا اصلا دامن ساحل بود، كه مثل وقتی كه زنهای شمالی مینشینند خودش را پهن كرده باشد و رویش ماهیهای قرمز و سفید و صورتی نقش بسته باشند. البته همه اینها وقتی است كه دریا آرام باشد و مادر من آن زن شمالی بود با دامن آبی و موهای سبز كه دریا سرش را توی دامناش میگذاشت تا بلكه بخوابد. دریا، درست در روزهای آخر شهریور همیشه موج داشت، موجهای بلند و خشمآلودی كه پنجه به صورت ساحل میكشید و ساحل -بدون اینكه بترسد- روبهرویش میایستاد تا هیچ كسی جز او رازشان را نداند. همه اینها اما تا شهریور 1390 و نمیدانم شش بود یا هفت بیشتر دوام نداشت. همان روزی كه دریا، یك روز كه فكر میكنم اول یا دوم مهر بود دوباره به موج افتاد. دریا از خواب بیدار شد، صورت همیشه كبود ساحل را بوسید، صبحانه خورد و پشتبند صبحانه از بین ماهیهای رنگی كه شبیه كپسول و قرص بودند چندتا را - مثل همیشه - به انتخاب ساحل خورد و به خیابان زد و ما توی حیاط بودیم كه صدای توفان از خیابان بلند شد. دریا فریاد میزد و مشتهایش را به هر طرف پرتمیكرد، اما ساحلی نبود كه مشتهای دریا را به سرانجام برساند. یكی دوتا شیشه كه شكست دور دریا شلوغ شد. موجهای آن روز دریا آنقدرها هم بلند نبود كه از شهر ویرانهای بسازد، مردم اما هیچكدام ساحل نبودند.
با چادر رنگی ساحل به خیابان زد، هنوز اما از در خانه عبور نكرده بود كه صدای جیغ لاستیك خودرویی تمام آدمهای خیابان را یك قدم به عقب پس زد، الا دریا كه یكیدو قدم به عقب پرت شد. پدرم - انگار كه خسته باشد - روی زمین دراز كشیده بود كه من و مادرم رسیدیم، پیراهن سفیدش كمی پاره بود، پیراهن سفیدی كه روزبهروز بیشتر به حال تن پدرم گریه میكرد و معلوم بود كسی كه میخواسته این جسم نحیف را آرام كند آن را پاره كرده. شلوار دودی اما خاكی شده بود، مثل تمام عكسهای یادگاری جبهه كه مادرم از روی دیوار پذیرایی جمع كرده بود. رد خون غلیظی از پشت سر سفیدش راه افتاده بود و تلاش میكرد دست چپش را از زیر تنش بیرون بیاورد اما نمیتوانست. مادرم نشست، از زیر كتفهای نحیفش گرفت و كمك كرد دستش را آزاد كند. پدرم همانطور درازكش به سمت راست چرخید، زانوهایش را كمی جمع كرد و دست چپش را كه معلوم بود درد میكند بین پاهایش گذاشت و دست راستش را زیر سرش گذاشت و درست روی دامن مادرم آرام گرفت. ساحل جیغ میكشید، دریا اما آرام بود و یك نفر هی داد میزد چیزی نیست، چیزی نیست ... . من اما آن روز با چشمهای خودم دیدم كه تمام مردم دنیا اشتباه میكنند: دریا از ساحل شروع نمیشود، دریا توی ساحل تمام میشود و همه مردم دنیا میدانند كه وقتی دریا نباشد دیگر ساحلی در كار نیست.
پرچم سیاه مادرم
گوشم سوت کشید، انگار که لاینقطع یونولیتهای سفید را روی دیوار کنیتکس بکشی و گلولههای ریزش را از هم جدا کنی و با دقت به این صدا گوش کنی یک چیزی داشت بلند فریاد میزد. هیچ صدای واضحی نبود، فقط صدا بود و من چشمهایم باز مانده بود، خیلی باز! آنقدر که هیبت سیاه و ناآشنایی را که از روی سرمان رد شده بود و در پرسپکتیو نگاهم کوچک و کوچکتر میشد توی شعاع دیدم به نقطهای بدل شده بود ولی هنوز میدیدمش که فقط حُلف گرما از پشتاش بیرون میزند از همان حرارتها که تصاویر را مثل سراب کمی در هم ریخته میکند.
به آنی همه جا تاریک شد و بعد صدای مهیب انفجاری همه چیز را ساکت کرد، من از لای تاروپود چادر مادرم پرهیب درخت بزرگ و سیاهی را میدیدم که دارد قد میکشد و به سمت خورشید میرود؛ همان چیزی که امروز به آن قارچ میگویند و آن روزها در سبد غذایی ما چنین موجودی یافت نمیشد. بعد لاستیک پیکان نخودی رنگی روی آسفالت داغ محله ملیراه اهواز کشیده شد و پیرمردی را از توی شیشه اتومبیل دیدم که دهانش باز و بسته میشد و تکان میخورد، توی خیابان همه میدویدند و دهانهاشان تکان میخورد، اما به جای فریاد، سوت میزدند، یک بند و بدون وقفه! و من با کف دست گوشهایم را گرفته بودم که سوت نزند. مادرم بلند شد و چادرش - مثل پرچمی سیاه که در باد تکان بخورد- هی میان من و آدمهای دنیا فاصله میانداخت، انگار که هی باشند و نباشند، مادرم داشت دست چپم را میکشید و به سمت در عقب اتومبیل میبرد و من سرم را به سمت همان دستم خم کرده بودم تا کف دستم را از روی گوشم برندارم و از شر این صدای سوتی که ول کن نبود خلاص شوم، دست دیگر مادرم مصطفی را گرفته بود، مصطفی که میدیدم از گوشش خون میآید و مثل خوابزدهها اینطرف و آنطرف را نگاه میکند. ماشین به راه افتاد و هیچکس به جز من ندید که زنی بیستوچهارساله همراه دو پسر کوچکش در صندلی عقب پیکانی نخودی گریه میکند. از ملیراه تا نیوساید خیلی راه نیست، اما بعضی وقتها یک عمر طول میکشد تا به یک جای امن برسید.
بعضی شبها، درست وقتی که چراغ اتاق را خاموش میکنم در تاریکی اتاقم قارچ بزرگ و سیاهی توی شکم خودش فرومیرود و هی پیچ میخورد و هی قد میکشد تا به سقف اتاق برسد و درست همان موقع است که دوباره هواپیمای میگ از بالای سرم عبور میکند و گوشم سوت میکشد، بله، سیودو سال گذشته اما من هنوز گوشم سوت میکشد.
پدافند خانه پدری
مادرم رکعت دوم بود که صدای نخراشیدهای از دهان تمام بلندگوهای شهر از بم به زیر تبدیل شد و دستبردار هم نبود! برای من که در مدرسه تمام این درسها را صدبار خوانده بودم آژیر قرمز صدای عجیبی نبود و ما باید به سریعترین شکل ممکن خودمان را به زیرزمین میرساندیم و آنجا میماندیم تا اعلام وضعیت سفید کنند و به خانه برمیگشتیم.
دفتر مشقم را با سرعت روی سر مداد مشکی و قرمز بستم، بلند شدم و به سمت مادرم دویدم! برخلاف تمام پروتکلهای دنیا مادرم با چادر نماز به سمت پنجرههای بزرگ آشپزخانه دوید، همان پنجرههایی که با چسب، یک ضربدر بزرگ سفید رویشان زده بودند به امید اینکه شیشهها از هم نپاشند. انگار که ذکر بگوید یا زهرا یا زهرا میگفت و به پنجره که رسید اسم امیر را فریاد کشید. پنجره را باز کرد و روی پشتبام خرابه روبهروی خانه -که ما از طبقه سوم به آن مشرف بودیم- امیر را دید. پدرم روز آخر جلوی خودم به امیر گفته بود من میروم جبهه و تو اینجا مواظب مادر و خواهرت باش و امیر -مثل تمام بمبارانهای قبلی- روی بلندی رفته بود و با تفنگ اسباببازی به هواپیما شلیک میکرد و من میدیدم که مادرم هر لحظه دارد بخشی از جانش را با چنگ از روی صورتش میخراشد و روی زمین میریزد، هیچکس اما در بمباران آن روز باختران صدای هیچکس را نمیشنید، الا من که صدای جیغ مادر هنوز توی گوشم است، امیر... امیر... امیر... پدافند چهارساله خانه ما آنقدر با تفنگ اسباببازی تیراندازی كرد كه همه حواس هواپیماهای بعثی را به خودش جلب كرد. دستآخر، خلبان نامرد عراقی - كه از گلولههای خیالی امیر خسته شده بود- برای آخرین موشكش بین تمام پشتبامها آن یكی را انتخاب كرد كه چهرهاش آشناتر بود. همانی كه قبلا در جبههها یكی را درست شبیه او دیده بود. آخرین صدای انفجار آن روز آخرین فریاد مادرم را پشت سرش كرد: یا فاطمه زهرا!
زیر آن همه آوار اما من، آخرین چیزی كه از امیر به خاطر دارم دستی بود كه به قبضه كلاشینكف پلاستیكی شكسته چسبیده بود و ما نمیدانستیم خبر شهادت امیر را چطور به جبههها برسانیم.
از آخرین خاطره امیر، چند خط بیشتر باقی نماند، چند خط که جای بریدگی شیشههای شکسته چسبخورده روی صورت من و مادرم بود و همیشه توی آینه ما را بهیاد امیر میانداخت. مادرم تا آخرین روز عمرش -که توی همین اسفندماه کرونا بود- گاهی در خواب امیر امیر میگفت و وقتی از خواب میپرید آنقدر بلند یا فاطمهزهرا میگفت که تمام شیشههای خانه به سمت من هجوم میآوردند، مادرم را سهقبر آنطرفتر از امیر خاک کردم، کنار پدرم و بدون تشییع جنازه.
دریا توی ساحل تمام میشود
دریا توی ساحل نبود. دریا از ساحل شروع میشد. دریا اصلا دامن ساحل بود، كه مثل وقتی كه زنهای شمالی مینشینند خودش را پهن كرده باشد و رویش ماهیهای قرمز و سفید و صورتی نقش بسته باشند. البته همه اینها وقتی است كه دریا آرام باشد و مادر من آن زن شمالی بود با دامن آبی و موهای سبز كه دریا سرش را توی دامناش میگذاشت تا بلكه بخوابد. دریا، درست در روزهای آخر شهریور همیشه موج داشت، موجهای بلند و خشمآلودی كه پنجه به صورت ساحل میكشید و ساحل -بدون اینكه بترسد- روبهرویش میایستاد تا هیچ كسی جز او رازشان را نداند. همه اینها اما تا شهریور 1390 و نمیدانم شش بود یا هفت بیشتر دوام نداشت. همان روزی كه دریا، یك روز كه فكر میكنم اول یا دوم مهر بود دوباره به موج افتاد. دریا از خواب بیدار شد، صورت همیشه كبود ساحل را بوسید، صبحانه خورد و پشتبند صبحانه از بین ماهیهای رنگی كه شبیه كپسول و قرص بودند چندتا را - مثل همیشه - به انتخاب ساحل خورد و به خیابان زد و ما توی حیاط بودیم كه صدای توفان از خیابان بلند شد. دریا فریاد میزد و مشتهایش را به هر طرف پرتمیكرد، اما ساحلی نبود كه مشتهای دریا را به سرانجام برساند. یكی دوتا شیشه كه شكست دور دریا شلوغ شد. موجهای آن روز دریا آنقدرها هم بلند نبود كه از شهر ویرانهای بسازد، مردم اما هیچكدام ساحل نبودند.
با چادر رنگی ساحل به خیابان زد، هنوز اما از در خانه عبور نكرده بود كه صدای جیغ لاستیك خودرویی تمام آدمهای خیابان را یك قدم به عقب پس زد، الا دریا كه یكیدو قدم به عقب پرت شد. پدرم - انگار كه خسته باشد - روی زمین دراز كشیده بود كه من و مادرم رسیدیم، پیراهن سفیدش كمی پاره بود، پیراهن سفیدی كه روزبهروز بیشتر به حال تن پدرم گریه میكرد و معلوم بود كسی كه میخواسته این جسم نحیف را آرام كند آن را پاره كرده. شلوار دودی اما خاكی شده بود، مثل تمام عكسهای یادگاری جبهه كه مادرم از روی دیوار پذیرایی جمع كرده بود. رد خون غلیظی از پشت سر سفیدش راه افتاده بود و تلاش میكرد دست چپش را از زیر تنش بیرون بیاورد اما نمیتوانست. مادرم نشست، از زیر كتفهای نحیفش گرفت و كمك كرد دستش را آزاد كند. پدرم همانطور درازكش به سمت راست چرخید، زانوهایش را كمی جمع كرد و دست چپش را كه معلوم بود درد میكند بین پاهایش گذاشت و دست راستش را زیر سرش گذاشت و درست روی دامن مادرم آرام گرفت. ساحل جیغ میكشید، دریا اما آرام بود و یك نفر هی داد میزد چیزی نیست، چیزی نیست ... . من اما آن روز با چشمهای خودم دیدم كه تمام مردم دنیا اشتباه میكنند: دریا از ساحل شروع نمیشود، دریا توی ساحل تمام میشود و همه مردم دنیا میدانند كه وقتی دریا نباشد دیگر ساحلی در كار نیست.