تجربه
بر سر دیوار كربلا
هدی برهانی آموزگار
اولین سالی كه اربعین را در كربلا بودم، مصادف بود با اولین سفر كربلای من. چند ماه قبلش خواب دیده بودم پیرزنی مشتهای پر از انجیرش را به سمت من گرفته و مرا از كنار حرم حضرت رضا(ع) به سمت كربلا میخواند. خواب عجیبی بود، از آن عجیبتر این بود كه قرار بود بهزودی تعبیر شود. یك روز سرد بود كه توی ماشین به بابا گفتم میخواهم با دانشگاه به كربلا بروم. یك مكث ترسناك و طولانی كرد و بعد برخلاف تصورم گفت: «قبول».
كولهپشتی را در حالی میبستم كه مامان هنوز از این رفتن دلخور بود. بیشتر از همه از اینكه چرا اول به او نگفتهام كه میخواهم به این سفر بروم. هرچه بود مادر بود و توقع داشت كه اولین محرم دخترش باشد. آخر شب وقتی كه همه خوابیدند، كوله را باز كردم و یك گنج گرانبها را زیر همه وسایل توی كولهام جا دادم. كتابی كه یكی دو روز پیش از رفتنم از مردی كه قرار بود بهزودی همسرم شود هدیه گرفته بودم. یك «كتاب آه» كه میخواستم آن را در ساعاتی از مسیر بخوانم.
كتاب در تمام لحظههای سفر همراهم بود. روزها وقت استراحت، چند صفحهای از آن را میخواندم و شبها لابهلای تكتك برگههاش با خودكار آبی بیك خاطراتم را مینوشتم و هر از چندگاهی به صفحه اولش برمیگشتم و بیتی را كه با خط خوش ابتدای كتاب نوشته شده بود میخواندم. «آن می كه وعده داد خدا بر بهشتیان، تاكش دویده بر سر دیوار كربلا». كتاب آنقدر در آن سفر در دست من گشت تا از قیافه افتاد. جلدش خاك گرفت و صفحاتش از اثر خودكار و غبار سیاه شد. اما سرانجام تبدیل شد به یك یادگاری بینظیر. یادگاری از اولین سفر به كربلا. پر از یادداشتهایی كه احوال آدمی مشتاق و بهتزده را شرح میدادند. آدمی كه حالا آنچه یك عمر انتظار دیدنش را كشیده بود، درك كرده بود.
امسال كه پس از چندین سال اربعین خانهنشین شدهام «كتاب آه» را از میان كتابخانه بیرون كشیدهام و یادداشتهای كوتاه و بعضا ناتمام آن اولین سفر را مرور میكنم. كتاب را ورق میزنم و یك به یك خاطرات را میخوانم و غرق میشوم. بالای صفحه 21 نوشتهام «روز سوم: حركت به سمت كربلا: وسایل را جمع میكنیم اما كولهها سنگین است؛ با عطیه همه وسایل اضافه را دور میریزیم، اساسا هرچه راه رسیدن به حسین فاطمه را دشوار كند باید كنار گذاشت.» بغض چنگ میاندازد توی گلویم...
بیشتر و بیشتر میخوانم. حالا دیگر بغض تبدیل به اشك شده و یكییكی روی گونههایم سر میخورد. از غم زیاد كتاب را میبندم كه چشمم به صفحه آخر میافتد. «از 290 تا 300 برای هدی پندی. از 28 تا 29 برای زهره عزیزی». اینها اسامی دوستانی بود كه چند عمود بهجایشان راه رفته بودم... راستی كاش امسال یك پیرزن انتهای كتابش بنویسد برای «هدی برهانی» از كنار حرم امام رضا(ع) تا ضریح كربلا...
كولهپشتی را در حالی میبستم كه مامان هنوز از این رفتن دلخور بود. بیشتر از همه از اینكه چرا اول به او نگفتهام كه میخواهم به این سفر بروم. هرچه بود مادر بود و توقع داشت كه اولین محرم دخترش باشد. آخر شب وقتی كه همه خوابیدند، كوله را باز كردم و یك گنج گرانبها را زیر همه وسایل توی كولهام جا دادم. كتابی كه یكی دو روز پیش از رفتنم از مردی كه قرار بود بهزودی همسرم شود هدیه گرفته بودم. یك «كتاب آه» كه میخواستم آن را در ساعاتی از مسیر بخوانم.
كتاب در تمام لحظههای سفر همراهم بود. روزها وقت استراحت، چند صفحهای از آن را میخواندم و شبها لابهلای تكتك برگههاش با خودكار آبی بیك خاطراتم را مینوشتم و هر از چندگاهی به صفحه اولش برمیگشتم و بیتی را كه با خط خوش ابتدای كتاب نوشته شده بود میخواندم. «آن می كه وعده داد خدا بر بهشتیان، تاكش دویده بر سر دیوار كربلا». كتاب آنقدر در آن سفر در دست من گشت تا از قیافه افتاد. جلدش خاك گرفت و صفحاتش از اثر خودكار و غبار سیاه شد. اما سرانجام تبدیل شد به یك یادگاری بینظیر. یادگاری از اولین سفر به كربلا. پر از یادداشتهایی كه احوال آدمی مشتاق و بهتزده را شرح میدادند. آدمی كه حالا آنچه یك عمر انتظار دیدنش را كشیده بود، درك كرده بود.
امسال كه پس از چندین سال اربعین خانهنشین شدهام «كتاب آه» را از میان كتابخانه بیرون كشیدهام و یادداشتهای كوتاه و بعضا ناتمام آن اولین سفر را مرور میكنم. كتاب را ورق میزنم و یك به یك خاطرات را میخوانم و غرق میشوم. بالای صفحه 21 نوشتهام «روز سوم: حركت به سمت كربلا: وسایل را جمع میكنیم اما كولهها سنگین است؛ با عطیه همه وسایل اضافه را دور میریزیم، اساسا هرچه راه رسیدن به حسین فاطمه را دشوار كند باید كنار گذاشت.» بغض چنگ میاندازد توی گلویم...
بیشتر و بیشتر میخوانم. حالا دیگر بغض تبدیل به اشك شده و یكییكی روی گونههایم سر میخورد. از غم زیاد كتاب را میبندم كه چشمم به صفحه آخر میافتد. «از 290 تا 300 برای هدی پندی. از 28 تا 29 برای زهره عزیزی». اینها اسامی دوستانی بود كه چند عمود بهجایشان راه رفته بودم... راستی كاش امسال یك پیرزن انتهای كتابش بنویسد برای «هدی برهانی» از كنار حرم امام رضا(ع) تا ضریح كربلا...