نسخه Pdf

چشمانی بسته و قلبی باز

گفت‌و‌گو با راضیه كباری درباره سبك زندگی یك مادر نابینا

چشمانی بسته و قلبی باز

زندگی راضیه كباری، زن نابینای روزنامه ایران‌سپید مانند روی دو سكه است. یك روی سكه‌اش تا 26‌سالگی‌اش بود. زنی با یك زندگی عادی مانند زندگی تمام آدم‌های معمولی. در دانشگاه پرستاری خواند و بعد از تمام شدن درسش سر كار رفت. نامزد پسرخاله‌اش بود و خلاصه همه چیز به خوبی و خوشی پیش می‌رفت تا این‌كه شبكیه‌های چشمش سر ناسازگاری گذاشتند. آن روی دیگر سكه همین جا خودش را نشان داد. شبكیه‌های چشم راضیه انگار كه عمرشان را كرده باشند؛ به سرعت از بین می‌رفتند. طوری كه او دیگر حتی جلوی پایش را هم نمی‌توانست ببیند. تا جایی پیش رفت كه خواندن و نوشتن برایش غیرممكن شد، دیگر پیدا كردن رگ و انجام كارهای روزانه یك پرستار پیشكش. او دیگر نمی‌دید. نابینایی در جوانی سراغش آمد و همه چیز را از او گرفت. شغلش را، خواندن و نوشتن را، رنگ‌ها را و دیدن نزدیكانش را. چاره‌ای نداشت‌ و باید به نابینایی و دیگر هیچ چیز ندیدن خود را عادت می‌داد.

آزاده باقری روزنامه نگار

پایان پرستاری، پایان زندگی مشترك
پذیرش و عادت به این سبك زندگی جدید تنها شامل حال راضیه نمی‌شد و اطرافیان او نیز باید این موضوع را می‌پذیرفتند. 
هیچ بیمارستانی پرستاری را كه نمی‌بیند، نمی‌خواهد. برای همین مجبور به استعفا شد. نامزدش هم باور نمی‌كرد همسرش نابینا شده باشد.  ابتدا می‌خواست قبول كند با همین شرایط ازدواج كنند ولی مثل این‌كه اطرافیان و شاید فكرهای خودش موجب شد تا تصمیمش بر این شود كه با همسری نابینا ازدواج نكند و طلاق بگیرند. راضیه از همسرش كه تازه عقد كرده بودند هم جدا شد. دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. حتی می‌خواست دیگر نماز نخواند و با خدا قهر كند. تا این‌كه نور امیدی در دلش درخشید و باعث شد به حضرت فاطمه (س) توسل كند و از او كمك بگیرد.

آغاز شغل جدید، آغاز زندگی دوباره
او به این باور رسید شاید نتواند پرستار شود؛ اما می‌تواند شغل‌های دیگر را هم امتحان كند. ابتدا باید استفاده از عصای سفید را یاد می‌گرفت و حس‌های باقی مانده‌اش را قوی می‌كرد. می‌خواست معلم آموزش و پرورش بخش استثنایی‌ها شود. آزمون داد. هشت نفر را می‌خواستند و او نفر نهم ‌شد. اشكال ندارد. باز هم تلاش می‌كند. این بار به این فكر می‌افتد خبرنگار شود. سخت بود؛ اما به هر حال باید تلاشش را در این زمینه می‌كرد. پس تصمیم می‌گیرد به كلاس‌های خبرنگاری برود. كلا س‌های خبرنگاری برایش سخت است. با این حال انگیزه زیادی دارد. نمی‌تواند به درستی امتحان دهد؛ اما كم نمی‌گذارد و اتفاقا قبول هم می‌شود. حالا باید به دنبال كار بگردد. باید صدای معلول‌ها را به گوش خیلی‌ها برساند. كسانی كه نمی‌دانند معلول یعنی چه؟
با خود می‌گوید ای كاش یكی از مسوولان تصمیم می‌گرفت یك روز با ویلچر به سطح خیابان بیاید. یك بار چشم‌هایش را ببندد و با عصای سفید روزش را آغازكند. آیا می‌تواند؟ باید شرایط و مشكلات را داشته باشید تا آن درك كنید. وگرنه غیر‌ممكن است. اتفاقی كه این روزها هم در سطح شهر شاهد آن هستیم و كمتر معلولی توان این را دارد تا از خانه بیرون بیاید و به كارهای روزمره‌اش به تنهایی برسد. با این حال باید از خودمان شروع كنیم. راضیه از خودش شروع می‌كند و به روزنامه همشهری می‌رود. 

راضیه، صدای معلولان می‌شود
خبرنگار تازه‌كار تصمیم دارد به اندازه یك ستون هم شده در روزنامه همشهری درباره درد معلول‌ها بنویسد. وقتی ایده‌اش را مطرح می‌كند دبیر وقت سرویس اجتماعی روزنامه همشهری با ایده‌اش موافقت می‌كند و نه یك ستون بلكه یك صفحه در هفته به او می‌دهند تا از زبان معلول‌ها درباره دغدغه‌ها و مشكلات‌شان بنویسد. برای راضیه نوشتن در آن سال‌ها یعنی سال‌های 81 ــ 80 ساده نیست. امكانات پیشرفته‌ای وجود نداشت؛ اما او با تمام كم و كاست‌ها پیش می‌رود و اتفاقا مسوولان آن زمان روزنامه همشهری هم با او خیلی خوب همكاری می‌كنند و همین می‌شود كه می‌تواند از معلول‌های دیگری كه دست به قلم دارند كمك بگیرد و در این زمان است كه رضا بهار، همسر فعلی‌اش وارد زندگی او می‌شود. راضیه متوجه می‌شود با رضا كامل است و می‌تواند بسیاری از راه‌ها را ساده‌تر طی كند. از آن زمان نزدیك به 18 سال می‌گذرد. راضیه راضی، رضا هم راضی و حالا هم ثمره ازدواج‌شان یك پسر 14 ساله به نام فرزاد است كه او را آنقدر خوب بار آورده‌اند كه نه تنها با مشكلات معلولیت پدر و مادرش كنار آمده و ایرادی در خانواده‌اش نمی‌بیند بلكه عصای دست پدر و مادرش نیز شده است. 

رضا، مردی با چشم‌های 360 درجه 
راضیه می‌گوید فلسفه چشم‌های رضا كه بزرگ و چپ است شاید به این خاطر بوده كه قرار است جای دو نفر ببیند و می‌گوید: «رضا پشت سرش هم راه بروم من را می‌بیند و نمی‌گذارد داخل چاله و جوی بیفتم. او همه جوره مراقب من است. مراقب پسرمان است و مراقب زندگی‌مان. من هم او را كامل می‌كنم. مشكلی داشته باشد به راحتی باهم آن را حل می‌كنیم. با هم فرزندمان را بزرگ كرده‌ایم و چه چیزی بهتر از این؟» او با ظاهر رضا كه شاید در نظر بسیاری نازیبا باشد مشكلی ندارد: «خیلی‌ها به من می‌گویند چون رضا را ندیدی زنش شده‌ای. در صورتی كه اینطور نیست. من رضا را احساس می‌كنم. می‌توانم حس كنم چه شكلی است. من به صورتش دست زده‌ام. برای همین از صورت و چهره‌اش تصور دارم. حتی این موضوع یك طرفه نیست و بسیاری به رضا می‌گویند زن نابینا گرفته‌ای كه تو را نبیند؟! در صورتی كه اصلا اینطور نیست. ما با هم ازدواج كردیم چون دیدیم با هم یك انسان كامل هستیم. فلسفه ازدواج به قول افلاطون به این صورت است كه آدم‌ها دو نیمكره هستند كه هم را كامل می‌كنند. در مورد ما به ویژه معلول‌ها این موضوع بیشتر صدق می‌كند.» 

زندگی را واقعی دیدیم 
از او درباره شروع زندگی‌شان که سوال می‌كنیم به این موضوع تاكید می‌كند كه زندگی را بسیار ساده شروع كردند: «در شروع زندگی به دنبال تجملات نبودیم. زندگی را واقعی دیدیم برای همین مراسم خیلی كوچكی در محضر گرفتیم و بعد با پول‌هایی كه پس‌انداز كردیم توانستیم از بانك وام بگیریم و خانه كوچكی بخریم. روی نقطه تفاهم‌مان تكیه داشتیم. 
مهم‌ترین نقطه تفاهم ما این بود كه هر دو مشكل داریم. با ناتوانی که داریم باید به‌هم كمك كنیم تا آن یكی راحت باشد. به هر حال نگاه به مشكلات هم مهم است.
 این‌كه به خودت و توانایی‌هایی كه داری ایمان داشته باشی بهتر می‌توانی حركت كنی. زندگی واقعا سخت است. شعار نیست. یك فرد نابینا ابربشر نیست كه بتواند از حس‌های دیگرش فرازمینی كار بكشد. 
من بارها زمین خورده‌ام. دست و پایم شكسته موقع آشپزی اشتباه كرده‌ام. وقت نگهداری بچه دچار مشكل شده‌ام. نتوانسته‌ام درست شیر بدهم. درست غذا دهن بچه‌ام بگذارم. داروهایش را نمی‌دانستم چقدر باید بدهم و چطور او را از پوشك بگیرم و هزار مشكل دیگر؛ اما با كمك رضا توانستیم زندگی‌مان را به اینجا برسانیم. از طرف دیگر اینقدر ناتوان نیستیم كه نتوانیم كارهای روزمره خودمان را انجام دهیم.» 

تجربه نویسندگی
آنها حتی كتاب «در همین چند قدمی» را كه سرگذشت زندگی‌شان است با هم نوشتند تا ثابت كنند 10 ــ 15 درصد معلول جامعه هم حق زندگی دارند. این حق را دارند كه دیده شوند، مورد توجه قرار گیرند، اما  نه توجه ترحم‌آمیز. حق دارند به سطح شهر بیایند و از امكاناتی كه وجود دارد مانند یك فرد عادی بهره‌مند شوند. راضیه كباری بر این باور است که اگر می‌خواهید در جامعه مشكلات نابینایان و معلولان برطرف شود باید این دسته افراد در جامعه حضور داشته باشند و در تعامل با جامعه مشكلات را مطرح و حل كنند. از طرف دیگر نیز مردم باید پذیرای این قشر از جامعه باشند تا بتوانند توانایی‌های خود را به خوبی به اثبات برساند.​​​​​​​
ضمیمه چار دیواری