بــرزخ نــویسنده

نگاهی به مجموعه‌داستان «پشت سرت را نگاه نكن» نوشته فارِس باقری

بــرزخ نــویسنده

 فارِس باقری بیشتر در عرصه ادبیات نمایشی، نمایشنامه‌نویسی  و كارگردانی تئاتر شناخته می‌شود تا ادبیات داستانی. بااین‌حال، گاهی در داستان‌نویسی هم دست به‌قلم می‌شود و تجربه‌هایی را روی كاغذ می‌آورد. می‌گویم تجربه، چون داستان‌های او به قوت و استحكام نمایشنامه‌هایش نیستند و فضایی كاملا شخصی و تجربه‌گرا دارند. مجموعه‌داستان «پشت سرت را نگاه نكن» شامل 12 داستان كوتاه به قلم این نویسنده نیز از این قاعده مستثنا نیست. هركدام از داستان‌ها، در فضایی سرد و مه‌آلود راوی سرنوشت شخصیت‌هایی‌اند كه اغلب مشكلات روانی یا حافظه و فراموشی دارند یا پیر و كهنسالند؛ آدم‌هایی خیالباف كه مدام در حال فكركردن هستند یا با خودشان حرف می‌زنند.
تقریبا تمام داستان‌های مجموعه «پشت سرت را نگاه نکن» ساختاری موقعیت‌محور دارند و هرگز تبدیل به یك داستان كامل نمی‌شوند، بلكه نویسنده در طرح و ایده اولیه و معمولا جذاب خود می‌ماند و از آن فراتر نمی‌رود. از سویی در بستر این موقعیت‌های نه‌چندان داستانی با شخصیت‌های محدود و كم‌حرفی طرفیم. درست مثل یك نمایشنامه دیدنی، نوشته‌های باقری سرشارند از تصاویر و تحرك آدم‌ها و كارهایی كه برای پیشبرد ماجرا یا موضوع انجام می‌دهند اما تنها انجام برخی كارها، كه با توصیف‌های قوی و دیداری باقری عینی و ملموس‌تر هم شده‌اند، برای شكل‌دادن به یك داستان كافی نیست. مشكل داستان‌های باقری همین است؛ عدم برخورداری از درام و اوج و پایان‌بندی مناسب. در غالب داستان‌ها از دیالوگ خبری نیست یا اندك است، در عوض بیشتر با تك‌گویی‌های اول‌شخص مفرد سر و كار داریم.
داستان‌های «خانه»، «دلم می‌خواد بمیرم» و «دوزخ» از این دسته‌اند كه آخری به سبك نامه و از زبان سارا خطاب به مرد نویسنده‌ای روایت می‌شود. از قضا نكته بامزه همین است كه در «دوزخ»، سارا می‌كوشد در نامه‌اش انتقادها و پیشنهادهایی را نسبت به آخرین كتاب آقای «ثانی» یا «شیری» متذكر شود و تصاویر و موقعیت‌های ناب‌تر جایگزین آنها كند.
درواقع نویسنده درون داستان «دوزخ» نیز مانند باقری درگیر مشكل خلق موقعیت‌های مناسب و باورپذیر در داستان خود است. با ‌وجود این، نباید از یاد برد كه بیشتر موقعیت‌هایی كه باقری برای نوشتن دست روی آنها گذاشته، موقعیت‌هایی حساس و هولناكند كه ناخودآگاه، یقه مخاطب را می‌چسبد و با خود همراه می‌كند اما پیش از آن‌كه وارد داستان اصلی شود و با شخصیت‌ها همذات‌پنداری و باورشان كند، قصه در حالتی معلق و سرگردان به پایان می‌رسد و خواننده را گیج و ملول به حال خود رها می‌كند. نمونه‌اش داستان آغازین كتاب ـ خانه ـ روایت سرگردانی‌های شبانه یك روح در خانه خود است كه نمی‌داند چرا كسی
او را نمی‌بیند و صدایش را نمی‌شنود و هرچه فریاد می‌زند «من خانه‌ام»، توجهی را برنمی‌انگیزد، ولی ایده به این خوبی، علاوه‌بر آن‌كه خیلی زود فاش می‌شود، خیلی فوری و پیش از هر فرجام منطقی به پایان می‌رسد. داستان‌های «شنا در زمستان» و «یكی از ماهی‌ها نیست» نیز این‌گونه‌اند یا مثلا داستان «بازی» در موقعیت ملتهبی كه نویسنده با ورود تانك به شهر ایجاد كرده، نیمه‌كاره رها می‌شود.
روایت بارانی از یک جانباز جنگی
بهترین داستان مجموعه، «ببین چه بارانی می‌آید؟»، روایت یك (احتمالا) جانباز جنگی است كه یك روز صبح حافظه‌اش را از دست داده و نه كسی را می‌شناسد، نه نشانی خانه‌اش را به یاد می‌آورد و نه حتی می‌داند نام خودش چیست. باقری موفق می‌شود در این داستان موقعیت را تا حد امكان دراماتیزه كند و میان شخصیت و مخاطب همدلی بیافریند،كه تا حدودی موفق می‌شود. بد ماجرا این‌كه حواس‌پرتی آقای «یعقوبی» یا «رضاییان» لحظه‌های طنز و شوخی پدید می‌آورد، كه از دنیای داستان و شخص‌اول دورند. اینجا یكباره گفت‌وگویی غیرجدی میان او و همكارش درمی‌گیرد و پرحرفی و مزه‌پرانی‌های همكار و پاسخ‌های پرت یعقوبی به او، یا بدتر از آن، تمسخر نام «مجید» توسط راوی، داستان را به سمت لودگی سوق می‌دهد. موضوع وقتی وخیم‌تر می‌شود كه مرد به اشتباه به خانه مجید می‌رود و با نسرین ـ همسر او ـ به گفت‌وگو می‌نشیند. اینجا وقتی مساله انقلابی‌بودن مطرح می‌شود، داستان كاملا از خط اصلی خارج شده، به قهقرا می‌رود و رنگ شعار می‌گیرد. غیر از این، در برخی قصه‌های كتاب، باگ‌های آشكاری به چشم می‌خورد. مثلا در «یكی از ماهی‌ها نیست»، راوی می‌گوید «به ساعتم نگاه می‌كنم. ساعت 7 بود. شاید نسرین متوجه نبود. قطار ساعت 9 حركت می‌كرد» و درست یك لحظه بعد می‌گوید «همه‌چیز آماده بود. باید سه ساعت دیگر توی ایستگاه می‌بود» و سه ساعت دیگر یعنی ساعت 10. در حالی‌كه قبلا گفته بود قطار ساعت 9 حركت می‌كند.
داستان‌های تجربی یکبار مصرف
همچنین به نظر می‌رسد باقری در نگارش داستان‌ها نتوانسته از تنوع لغت در ادبیات پارسی بهره ببرد و مدام یكسری واژه‌ها و جمله‌های مشابه تكرار می‌شوند كه بعید است تكنیك نویسنده باشد. در واپسین‌داستان كتاب می‌خوانیم: «مادربزرگ رو به من داد زد تموم شده پیرمرد؟ به من می‌گوید پیرمرد. سال‌هاست كه می‌گوید» و بلافاصله در صفحه روبه‌رو عین همان جمله از زبان پدربزرگ درمی‌آید: «نمی‌آی پیرمرد؟ به من می‌گوید پیرمرد. سال‌هاست كه می‌گوید»، یا در داستان «دلم می‌خواد بمیرم»، راوی از زنِ عمران كه پیرزن غرغرویی است می‌گوید: «نه سروصدای عمران می‌اومد، نه اون پیرزن غرغرو. زنِ عمرانو می‌گم» و در صفحه بعد همان جمله تكرار می‌شود: «اون پیرزن رو هم دعوت می‌كنیم. زنِ عمرانو می‌گم»، یا در داستان دوزخ، سارا، كه استاد دانشگاه است، در پاراگراف اول نامه و همین‌طور در طول نامه، بارها و با فاصله‌های كوتاه از واژه‌ «اما» استفاده می‌كند كه حجم این همه «اما» خواننده را كلافه می‌كند‌. بنابراین می‌توان مجموعه «پشت سرت را نگاه نکن» را مجموعه‌داستانی تجربی و یكبارمصرف دانست.