نسخه Pdf

آبروریزی!

روایت‌های یك مادر كتاب‌باز

آبروریزی!

سمیه‌سادات حسینی نویسنده

  صدایی كه از اتاق پسرك آمد، چندان ناآشنا نبود. صدای بسته‌شدن ناگهانی و پرهیجان صفحات یك‌كتاب بود. 
می‌توانست دلایل متعددی داشته باشد؛ تمام‌شدن یك كتاب جالب توجه؛ عجله پسرك برای خروج از اتاق مثلا به‌علت نیاز به دستشویی؛ نداشتن حس خوب نسبت به محتوای یك كتاب...
چندان توجهی به آن صدا نكردم. تا این‌كه پسرك از اتاق بیرون آمد و كلافه و آشفته گفت: «اَه! این درس كوفتی رو نمی‌فهمم. هرچی می‌خونم واضح نمی‌شه.»
پس درست متوجه شده بودم كه صدا، صدای بسته‌شدن ناشی از هیجان صفحات یك كتاب بوده است. ناشی از خشم از نفهمیدن محتوای آن. اما كدام كتاب نگون‌بخت؟ 
پرسیدم: «كدوم درس؟»
گفت: «فیزیك! فیزیك لعنتی! داره آبروم می‌ره.»
گفتم: «چه ربطی به آبرو داره آخه؟!» 
گفت: «آخه توی بقیه درسا وضعم خوبه و معلما ازم راضی‌ان. اما فیزیكم خوب نیست. هنوز نتونستم توی كلاس فیزیك واسه خودم اسم و رسم درست‌كنم.» 
درست نمی‌دانستم از زیر دستِ مادرِ درس‌نخوانِ درویش مسلكی مثل من، چطور چنین شخصیتی درآمده بود. 
خاطرات درسی و مربوط به دوران مدرسه من، با یك كلمه توصیف می‌شد: آبروریزی! 
اغلب به تنها چیزی كه فكر نمی‌كردم نمره بود و این‌كه معلم بی‌نوا درباره دانش‌آموزش كه من باشم، چه نظری دارد. تنها به جنبه‌های مورد پسند خودم در امر تحصیل توجه می‌كردم و از همان‌ها لذت می‌بردم كه مع‌الاسف لزوما با استاندارد‌های رایج آموزشی تطابق نداشت. در دوران مدرسه، تقریبا هیچ یك از معلم‌های گرامی امیدی به ورود من به دانشگاه نداشتند و اصولا متوجه نمی‌شدند كه تصمیم و برنامه من برای آینده درسی زندگی‌ام چیست. من هم در حال و هوای عارفانه و مستغنی خویش از بركات درسی ایشان، لزومی نمی‌دیدم كسی را در جریان بگذارم كه دارم چه غلطی... ببخشید، چه‌كاری می‌كنم. (البته جمله‌ای كه از ذهن معلم‌های خشمگینِ بنده می‌گذشت، همان اولی و چه بسا تندتر بود. اما تكرار آن در ملأعام درست نیست!) 
القصه دوران تحصیل بنده، سنگ محكی بود برای كنترل خشم معلم‌ها نسبت به دانش‌آموزی چون من و سال‌ها سپری شد، تا این‌كه در چندماه منتهی به كنكور سرنوشت‌ساز، بنده از برنامه شخصی خود پرده‌برداری كردم و با تغییر رشته كنكور و مطالعه نسبتا سنگین در یكی‌دوماه آخر و قبولی مناسب در دانشگاهی مناسب و در رشته دلخواه، همگان را به انگشت‌گزیدن از حیرت و شگفتی از این‌كه اصولا برنامه‌ای هم در اندیشه بنده موجود بوده و طبق آن پیش‌ رفته‌ام و دست بر قضا به ثمر هم رسانده‌ام، واداشتم. 
این است كه اصلا برای شخص من دغدغه‌های درسی و تلاش پسرك برای بهره‌بردن كامل از كلاس‌ها و دروس، درك‌شدنی و مشابه تجربه‌های خودم نبود.
از ترس بدآموزی جرات هم نمی‌كردم درباره شیوه و روش درس‌خواندن خودم كه البته بیشتر درس‌نخواندن بود، با بچه‌ها گپ بزنم. با دقت تمام كارنامه‌های تحصیلی خود را معدوم كرده بودم و تمام تبادل نظر ما درباره درس، مربوط به دوران دانشجویی‌ام می‌شد كه دیگر در رشته دلخواه خود مشغول تحصیل بودم.
برای همین در مواجهه با انگیزه شدید پسرك برای درك كامل درس فیزیك، نمی‌دانستم چه بگویم كه كمكی به بهبود اوضاع بكند. پسرك گفت: «آخه امسال كه كلا اومدم مدرسه جدید خیلی زور زدم كه توی همه درسا خوب باشم. معروف بشم به این كه درسم خوبه. بقیه درسا رو هم خوبم‌ها. فقط این فیزیكو هنوز نمی‌فهمم چی به چیه. توی تعاریف و توضیحاتش مشكل ندارما. فقط توی فرمولاش.»
راست می‌گفت. شاهد تلاش‌های جدی پسرك برای چیزی كه می‌گفت، بودم. از صبح زود بیدار‌شدن‌ها و درس‌خواندن‌هایش حتی در روزهای بسیار شلوغ و پركار اسباب‌كشی گرفته تا چندین و چند بار گوش‌كردن به ویدئوهای درسی كه معلم‌ها ارسال می‌كردند تا سرچ در اینترنت برای یافتن توضیحات ساده‌تر بعضی دروس و كمك‌گرفتن از آشنایانی كه تخصصی در دروس رشته‌اش داشتند. 
از راه اصولی و سختی مشغول درس‌خواندن بود كه می‌دانستم یكی از بزرگ‌ترین انگیزه‌هایش
در این كار، كسب وجهه و به‌قول امروزی‌ترها، ساخت برند شخصی بود. 
می‌خواست از خودش تصویری در ذهن معلم‌ها بسازد كه معتبر و درجه یك باشد. در عین حال آن‌طور كه خودش می‌گفت، این تصویر در ذهن همكلاسی‌ها تبدیل به یك «بچه‌مثبت درس‌خوان» نشود! بلكه «بچه باحال» باشد. از روش خودش
در این راه پیش می‌رفت. 
تلاشش را بسیار تحسین می‌كردم. همان‌طور كه صحبت ادامه می‌یافت، یاد پتی ویات افتادم. شخصیت شیرین و باهوش سری كتاب‌های داستان‌های پتی ویات از جین وبستر. 
پرسیدم: «تو «كتاب وقتی پتی به دانشكده می‌رفت» رو خوندی؟»
برای پتی هم ساخت تصویر معتبر از خودش در ذهن اساتید، مهم بود. در واقع مهم‌ترین چیز بود. برای ساخت این تصویر هم روش خاص خودش را داشت. 
پسرك گفت: «نه نخوندم. فكر كنم از اون كتاب لوس‌هاست كه تو دوست داری.» 
با خونسردی گفتم: «آره از هموناست. یاد یه تیكه‌ش افتادم الان. یه‌جای كتاب پتی واسه دوستش توضیح می‌ده كه مهم اینه كه معلم راجع به تو چه فكری می‌كنه. نه این‌كه تو واقعا چقدر درس بلدی یا می‌خونی‌. كه البته كار راحتی هم نیست. مثلا باید حواست باشه اون وقتایی كه می‌دونی معلم از یه‌موضوع خاص كه تو بلدی، می‌خواد سؤال كنه، كاری كنی كه از تو حتما بپرسه. حالا چه‌جوری؟ نباید خیلی اشتیاق نشون بدی و هی دستتو ببری بالا و بگی من بگم! من بگم!» بلكه باید كاری بكنی كه معلم كاملا توجهش به تو جلب بشه و فكر كنه تو می‌خوای از زیر درس‌جواب‌دادن در بری! مثلا هی سرتو بندازی پایین. یا بری زیر میز یا خودتو حواس‌پرت نشون بدی. اونم خیلی تابلو! معلم كه فكر می‌‌كنه تو بلدنیستی، با خوشحالی ازت درس می‌پرسه تا ضایع بشی و مچت رو بگیره. در این قسمت تو عین بلبل درسو جواب می‌دی و كسی كه ضایع می‌شه، خودشه! دو بار كه این كارو با هر معلمی بكنی، توی ذهنش تبدیل می‌شی به یه دانش‌آموز باهوش و درس‌خون كه نیازی نیست معلم خیلی نگرانش باشه.»
پسرك نگاه عاقل اندرسفیهی به من انداخت: «قشنگ از اون كتاباییه كه تو خوشت میادها! خوب با این همه دنگ و فنگ و زحمت، بشینه عین آدم درسشو بخونه، راحت‌تر نیست؟ اگه معلم دو‌سه‌بارم وقتایی كه این آمادگی‌شو نداره ازش درس بپرسه و آبروش بره، چی؟» 
تسلیم شدم: «اتفاقا همین بلا سرش میاد. نزدیك بود یه بار آبروش به طرز وحشتناكی بره كه البته یه كلكی می‌زنه و خودشو نجات می‌ده. اما آخرش صداقتش اجازه نمی‌ده كلك‌شو تا آخر ادامه بده. خودش می‌ره پیش معلم اعتراف می‌كنه چه كلكی زده.» 
پسرك پوزخند زد: «هه‌هه! پس تصویر دانشجوی موفق و معتبرش چی شد؟» 
گفتم: «پودر شد دیگه! عوضش به‌عنوان یه دانشجوی صادق شناخته شد!» 
و از جا بلند شدم تا نشان بدهم حرف تمام شده و رفتم پی كار خودم.
 یكی نبود به من بگوید: «آخه تو مجبوری واسه همه‌چی تز بدی؟! خوب بچه رو ول كن خودش با روش خودش درس بخونه دیگه. به‌جای منبررفتن، كافی بود فقط بگی ایشالا فیزیك لعنتی رو هم می‌فهمی مامان‌جون! والا!»
ضمیمه قفسه کتاب
تیتر خبرها