مروری بر رمان «مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متاسف است»
کنار آمدن با یک مسأله مهم
سارا مستغاثی روزنامهنگار
یك نفر میگفت هر رفتار بدی كه از آدمها میبینیم برمیگردد به این كه یك مشكلی دارند. یعنی سرزدن این رفتار بد از آدمها درواقع بهانهگیریشان بهخاطر وجود آن مشكل است و گاهی خودشان هم این را نمیدانند. كافی است آن مشكل را پیدا و حل كنیم تا آن رفتار بد از بین برود. این كه در عالم این موضوع كاملا صادق است یا نه را نمیدانم، ولی منطق حاكم بر «مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متاسف است» همین است.
تمام هیولاها از همان ابتدا هیولا نبودهاند. تعدادی از آنها بهخاطر غم و غصههایشان هیولا شدهاند.
این كتاب داستان ساختمانی پر از آدمهایی با رفتارهای عجیب است. ساختمانی كه راوی داستان یعنی السا، در آن زندگی میكند و قرار است بهزودی مادربزرگش را از دست بدهد. (یك ذره از داستان برایتان لو رفت!) السا از طرف مادربزرگش مامور میشود كه آخرین نامههای او را به دست افراد مختلف برساند. در هر نامه مادربزرگ از یك نفر معذرتخواهی كردهاست. آرامآرام كه جلو میرویم، بهواسطه نامهها، داستان هر كدام از این آدمهای عجیب و غریب را میشنویم و علت رفتارهای بدشان را میفهمیم. حالا این كه چرا این همه آدم مشكلدار یكجا جمع شدهاند، واقعا دلیل خوبی دارد و من خیلی دوست دارم این دلیل را برایتان بگویم، ولی چون برای خودم از زیباترین گرههای داستان بود، اجازه میدهم خودتان به آن پی ببرید.
«آدمها باید بتونن داستانهاشونو تعریف كنن وگرنه خفه میشن.»
این كتاب پر است از جملات زیبا و بهتر از آن پر از شخصیتهای دوستداشتنی و دوستنداشتنی كه آنقدر خوب پرداخته شدهاند كه بشود دوستشان داشت یا نداشت. شخصیتهایی كه تجربههای وحشتناكی در زندگی داشتهاند، ولی هنوز دارند ادامه میدهند. فقط باید هشدار دهم كه این كتاب شروع طولانی و كشداری دارد، پر از داستانهای قدیمی درباره یك سرزمین افسانهای و همین موضوع باعث شد من یكبار این كتاب را در همان 50 صفحه اولش، رها كنم و احتمال دارد برای شما هم مقاومت خوبی بخواهد تا كتاب را كنار نگذارید. ولی اگر تا آخر پیش بروید خواهید دید كه ارزشش را دارد.
از دوستداشتنیترین بخشهای داستان برای من قسمتهایی بود كه میفهمیدم داستان زندگی هر كدام از شخصیتهای داستان الهامبخش كدام بخش از آن داستان سرزمین افسانهای برای مادربزرگ بوده است. (یك ذره دیگر از داستان هم برایتان لو رفت!) پس اگر شما هم مثل من شیفته این رفت و آمد و ارتباط بین داستانهای افسانهای با زندگی واقعی هستید، این كتاب را از دست ندهید.
از سویی دیگر این كتاب داستان كنار آمدن السای 7 ساله با از دست دادن است. از دست دادن مادربزرگی كه تنها دوست و قهرمان زندگیاش است و حالا از طریق آدمهای دیگر با مادربزرگی آشنا میشود
كه تا به حال نشناخته است.
وقتی كتاب را شروع كردم نگران بودم 7 ساله بودن
راوی داستانی به این جدیت را لوس كند، ولی نگران نباشید. تحلیلهای بامزه السا غصه داستان را قابلتحمل میكند و تركیب نگاه ساده السا با زندگی كلیشهای بزرگترها صحنههای جذابی ایجاد میكند.
+ مساله یه كم پیچیده است.
ــ تمام چیزها، تا زمانی كه دربارهشون توضیح داده نشه، پیچیده هستن.
و این كه چطور زندگی كردن را از داستانهایی
یاد میگیرد كه مادربزرگ برایش تعریف كرده است.
میداند كه ابتدا باید همهچیز تیره و تار شود، تا ماجرا بتواند پایان خوبی داشته باشد.
(یك چیزی شبیه عِند فناءِ الصّبر یأتی الفَرجِ خودمان.)
غیر از شروع كشدار، یك نكته منفی بزرگ دیگر این داستان كه بخش زیادی از آن درباره مرگ و از دست دادن است، تصویر مسخرهای است كه از مرگ
ارائه میدهد. میگوید آدمها میمیرند تا جا برای آدمهای دیگر باز شود. مثل زمانی كه از روی صندلی اتوبوس بلند میشویم تا كس دیگری بنشیند و این موضوع اشكالی ندارد تا زمانی كه در خاطر آدمهای دیگر باقی بمانیم.
دوست دارم یك نفر یادش بیاید كه من وجود داشتم. دوست دارم یك نفر بداند كه من اینجا بودم.
ولی دیگر نویسنده توضیح نمیدهد كه آدم جایش را به دیگری بدهد كه چه بشود؟ مگر جا در عالم كم است؟ چرا باید كسانی كه دوستشان داریم جایشان را به افراد دیگری بدهند و تنهایمان بگذارند؟ این كه فقط در خاطرمان بمانند چطور میتواند كافی باشد؟ اصلا كجا بروند؟
خلاصه این كه اگر درباره مرگ سؤال دارید، با مرگ اطرافیانتان كنار نیامدهاید و فلسفه مرگ برایتان خوب جا نیفتاده است، سراغ این كتاب نروید. كتابهای مناسب دیگری برای كمك به حل مشكل شما وجود دارند. این كتاب مشكل شما را
حل نمیكند و ممكن است عصبانیتان هم بكند.
نكته آخر هم این كه این كتاب و كتابهای دیگر آقای بكمن را در ایران نشرهای مختلفی ترجمه كردهاند و كتاب صوتیاش هم منتشر شدهاست. اگر روی ترجمه خوب یا مثلا رسمی و محاورهای بودن جملات حساسید، پیشنهاد میكنم قبل از خواندن نگاهی به ترجمههای مختلف بیندازید.
تمام هیولاها از همان ابتدا هیولا نبودهاند. تعدادی از آنها بهخاطر غم و غصههایشان هیولا شدهاند.
این كتاب داستان ساختمانی پر از آدمهایی با رفتارهای عجیب است. ساختمانی كه راوی داستان یعنی السا، در آن زندگی میكند و قرار است بهزودی مادربزرگش را از دست بدهد. (یك ذره از داستان برایتان لو رفت!) السا از طرف مادربزرگش مامور میشود كه آخرین نامههای او را به دست افراد مختلف برساند. در هر نامه مادربزرگ از یك نفر معذرتخواهی كردهاست. آرامآرام كه جلو میرویم، بهواسطه نامهها، داستان هر كدام از این آدمهای عجیب و غریب را میشنویم و علت رفتارهای بدشان را میفهمیم. حالا این كه چرا این همه آدم مشكلدار یكجا جمع شدهاند، واقعا دلیل خوبی دارد و من خیلی دوست دارم این دلیل را برایتان بگویم، ولی چون برای خودم از زیباترین گرههای داستان بود، اجازه میدهم خودتان به آن پی ببرید.
«آدمها باید بتونن داستانهاشونو تعریف كنن وگرنه خفه میشن.»
این كتاب پر است از جملات زیبا و بهتر از آن پر از شخصیتهای دوستداشتنی و دوستنداشتنی كه آنقدر خوب پرداخته شدهاند كه بشود دوستشان داشت یا نداشت. شخصیتهایی كه تجربههای وحشتناكی در زندگی داشتهاند، ولی هنوز دارند ادامه میدهند. فقط باید هشدار دهم كه این كتاب شروع طولانی و كشداری دارد، پر از داستانهای قدیمی درباره یك سرزمین افسانهای و همین موضوع باعث شد من یكبار این كتاب را در همان 50 صفحه اولش، رها كنم و احتمال دارد برای شما هم مقاومت خوبی بخواهد تا كتاب را كنار نگذارید. ولی اگر تا آخر پیش بروید خواهید دید كه ارزشش را دارد.
از دوستداشتنیترین بخشهای داستان برای من قسمتهایی بود كه میفهمیدم داستان زندگی هر كدام از شخصیتهای داستان الهامبخش كدام بخش از آن داستان سرزمین افسانهای برای مادربزرگ بوده است. (یك ذره دیگر از داستان هم برایتان لو رفت!) پس اگر شما هم مثل من شیفته این رفت و آمد و ارتباط بین داستانهای افسانهای با زندگی واقعی هستید، این كتاب را از دست ندهید.
از سویی دیگر این كتاب داستان كنار آمدن السای 7 ساله با از دست دادن است. از دست دادن مادربزرگی كه تنها دوست و قهرمان زندگیاش است و حالا از طریق آدمهای دیگر با مادربزرگی آشنا میشود
كه تا به حال نشناخته است.
وقتی كتاب را شروع كردم نگران بودم 7 ساله بودن
راوی داستانی به این جدیت را لوس كند، ولی نگران نباشید. تحلیلهای بامزه السا غصه داستان را قابلتحمل میكند و تركیب نگاه ساده السا با زندگی كلیشهای بزرگترها صحنههای جذابی ایجاد میكند.
+ مساله یه كم پیچیده است.
ــ تمام چیزها، تا زمانی كه دربارهشون توضیح داده نشه، پیچیده هستن.
و این كه چطور زندگی كردن را از داستانهایی
یاد میگیرد كه مادربزرگ برایش تعریف كرده است.
میداند كه ابتدا باید همهچیز تیره و تار شود، تا ماجرا بتواند پایان خوبی داشته باشد.
(یك چیزی شبیه عِند فناءِ الصّبر یأتی الفَرجِ خودمان.)
غیر از شروع كشدار، یك نكته منفی بزرگ دیگر این داستان كه بخش زیادی از آن درباره مرگ و از دست دادن است، تصویر مسخرهای است كه از مرگ
ارائه میدهد. میگوید آدمها میمیرند تا جا برای آدمهای دیگر باز شود. مثل زمانی كه از روی صندلی اتوبوس بلند میشویم تا كس دیگری بنشیند و این موضوع اشكالی ندارد تا زمانی كه در خاطر آدمهای دیگر باقی بمانیم.
دوست دارم یك نفر یادش بیاید كه من وجود داشتم. دوست دارم یك نفر بداند كه من اینجا بودم.
ولی دیگر نویسنده توضیح نمیدهد كه آدم جایش را به دیگری بدهد كه چه بشود؟ مگر جا در عالم كم است؟ چرا باید كسانی كه دوستشان داریم جایشان را به افراد دیگری بدهند و تنهایمان بگذارند؟ این كه فقط در خاطرمان بمانند چطور میتواند كافی باشد؟ اصلا كجا بروند؟
خلاصه این كه اگر درباره مرگ سؤال دارید، با مرگ اطرافیانتان كنار نیامدهاید و فلسفه مرگ برایتان خوب جا نیفتاده است، سراغ این كتاب نروید. كتابهای مناسب دیگری برای كمك به حل مشكل شما وجود دارند. این كتاب مشكل شما را
حل نمیكند و ممكن است عصبانیتان هم بكند.
نكته آخر هم این كه این كتاب و كتابهای دیگر آقای بكمن را در ایران نشرهای مختلفی ترجمه كردهاند و كتاب صوتیاش هم منتشر شدهاست. اگر روی ترجمه خوب یا مثلا رسمی و محاورهای بودن جملات حساسید، پیشنهاد میكنم قبل از خواندن نگاهی به ترجمههای مختلف بیندازید.