تا نگرید کودک حلوافروش...
زینب مرتضاییفرد نویسنده
هم مثنوی معرف حضورتان هست و هم جناب مولانا. همان شاعر عارف فارسیزبان ایرانی که نه ما، نه افغانها و نه ترکها او و آثار و افکارش را نه خیلی خواندهایم و نه خیلی میشناسیم، اما بر سر تصاحبش حسابی دعوا میکنیم. امروز میرویم سراغ یکی از حکایتهایی که مولانا در مثنوی ذکر کرده و لطافت خاصی دارد. «حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان به الهام حق» عنوانی است که در دفتر دوم مثنوی ما را میرساند به حکایت مورد نظر. تا یادمان نرفته این را هم بگوییم که غریم یعنی طلبکار. خب تا اینجا شستتان خبردار شد که جناب شیخ طلبکارهایی داشته و برایشان حلوا هم خریده است. یعنی بدون اینکه حواسمان باشد بخشی از ماجرا را گفتیم و رفتیم سر اصل مطلب.
یکی از کارهای شیخ احمد گرفتن قرض از ثروتمندان و دادن آن به فقرا و خرج کردن در امور خیر بود. این کار شیخ ادامه داشت تا اینکه به پایان عمرش نزدیک شد، طلبکاران آمدند و طلبهایشان را خواستند. مبلغ هم کم نبود، چهارصد دینار طلا. خلاصه همه دور شیخ جمع شده و پچپچ میکردند که نمیتواند پولشان را بپردازد. در این میان از بیرون صدای کودکی حلوافروش آمد. شیخ به خادمش گفت برو و تمام حلواها را بگیر و بیاور تا طلبکاران بخورند و با تلخی به من نگاه نکنند. خادم قیمت حلوا را پرسید و کودک گفت نیم دینار. او ظرف حلوا را پیش شیخ نهاد و او رو به طلبکاران کرد و گفت: بفرمایید بخورید که حلالتان باشد. وقتی ظرف خالی شد کودک ظرف را گرفت و پولش را خواست. شیخ در پاسخ گفت: من پولی ندارم که بدهم و خودم هم در حال مرگ هستم.
کودک ظرف را بر زمین گذاشت و شروع به گریه کرد. طلبکاران شیخ هم دلشان به حال پسرک سوخت و اعتراض کردند که مال ما را خوردی بس نیست که به این پسرک هم ستم میکنی؟ کودک همچنان گریه میکرد و شیخ بیاعتنا به سرزنشها در عالم خود بود تا اینکه ناگهان خادمی وارد شد درحالیکه در دستش ظرفی بود. فرد ثروتمندی هدیهای برای شیخ فرستاده بود؛ چهارصد دینار در گوشهای از ظرف و نیم دینار در گوشه دیگر...
طلبکاران پشیمان و شرمنده راز این ماجرا را از شیخ پرسیدند در آخر شیخ گفت: سر این، آن بود کز حق خواستم/ لاجرم نبود راه راستم/ گرچه این دینار بسیار اندک است/ لیک موقوف غریو کودک است/ تا نگرید کودک حلوا فروش/ بحر رحمت درنمیآید به جوش و مولانا اینطور نتیجه میگیرد که:
«ای برادر، طفل، طفل چشم توست/ کام خود موقوف زاری دان درست/ گر همی خواهی که آن خلعت رسد/ پس بگریان طفل دیده بر جسد»
هر چند این حکایت را باید با منطق قدما و زمان نگارشش خواند، اما مهم جان کلام است و همان ابیات پایانی. باید چشمها را در برابر حق گریاند و فقط از او خواست...
نکته: اصل حکایت در اسرارالتوحید و تذکرهالاولیاء آمده و در دومی هم حکایت به شیخ ابوسعید ابوالخیر نسبت داده شده است.