نسخه Pdf

ماجرای یک ارکستر خیالی

«موسیقی در بن استخوان» یک سفر هیجان‌انگیز داستانی است

ماجرای یک ارکستر خیالی

مترجم: عبدالرضا سالار بهزادی انتشارات: پاگرد 186 صفحه 16000 تومان

زینب مرتضایی‌فرد نویسنده

مخاطب خاص داستان‌های کوتاه و ادبیات داستانی باشی حتما باید این مجموعه داستان کوتاه را بگذاری در فهرست کتاب‌هایی که باید بخوانی. «فرشتگانی در سوی درون» که دربردارنده بهترین داستان‌های کوتاه اروپا در سال 2013 است را نشر پاگرد با ترجمه عبدالرضا سالار بهزادی منتشر کرده است. کتابی با حجم کم و داستان‌های طبیعتا نه‌چندان بلند که هرکدام جهان داستانی متفاوت و جذابی دارند. همین اول کاری دونکته مهم درباره ظاهر کتاب و کیفیت ترجمه بگوییم و برویم سراغ داستان‌ها. 
نکته اول ظاهر کتاب، طرح جلد و قطع آن است. کتا‌ب‌هایی که پاگرد منتشر می‌کند از نظر گرافیک و ظاهر واقعا استاندارد، متفاوت و جذاب است و می‌توان آنها را چشم‌نواز دانست. موضوعی که باید گفت طی سال‌های گذشته در بسیاری از نشرها کمرنگ شده یا نهایتا شکلی خیلی معمولی به خود گرفته، در کتاب‌های این نشر ماجرای متفاوتی دارد و با درک خوب از زیبایی‌شناسی کتاب، هم هویت بصری مناسبی برای آثار منتشرشده خود فراهم کرده و هم به مخاطب احترام می‌گذارد. 
از سوی دیگر در مجموعه مورد بحث‌مان یعنی فرشتگانی در سوی درون با داستان‌هایی روبه‌روییم که حال و هوایی متفاوت از هم دارند و مترجم اگر نمی‌توانست ارتباط درستی با هر داستان برقرار کند، طبعا ترجمه‌شان تا این حد خوب و ملموس از کار درنمی‌آمد. فهم درست آنچه هر نویسنده قصد بیانش را داشته، می‌تواند ترجمه‌ای خوب و روان به مخاطب ارائه کند، ترجمه‌ای متفاوت از آنچه امروزه در اغلب کتاب‌ها می‌بینیم و مقابل‌مان جمله‌هایی را قرار می‌دهد که گویی هر 10 سطر یک‌بار فعل دارند و بلندی‌شان مخاطب حرفه‌ای را هم خسته و دلزده می‌کند. 
در مجموعه فرشتگانی در سوی درون با داستان‌هایی چون سیمای یک مادر در قابی آمریکایی، موسیقی در بُن استخوان، هجرت، رومیزی نادا و... روبه‌روییم اما مثل همیشه در این صفحه می‌رویم سراغ یک داستان؛ «موسیقی در بن استخوان» نوشته توماس مک سیمون. نویسنده برای ما ایرانی‌ها ناآشناست اما مترجم در پایان کتاب این‌طور معرفی‌اش کرده، نویسنده و روزنامه‌نگاری ایرلندی است و دکترای زیست‌شناسی هم دارد، یادداشت‌های روزانه یک مورچه اولین مجموعه داستان منتشرشده از اوست که سال 2005 روانه بازار کتاب شده و در سال 2007 هم برای نوشتن رمان پیامبر برنده یکی از جوایز معتبر ادبی شده است. 
موسیقی در بن استخوان همان‌طور که از نامش هم برمی‌آید قرار است برود سراغ روایت ماجرایی که به موسیقی برمی‌گردد. ماجرای جالبی از اتاق کار یک روان‌درمانگر در درمانگاه شروع می‌شود. زنی علائم شوهر بیمارش را می‌گوید و دکتر به دقت آنها را ثبت می‌کند. مرد بیمار است اما بیماری‌اش را قبول ندارد. او ناگهان وسط جمع یا هر جای دیگری احساس می‌کند رهبر ارکستر است و باید اعضای ارکستر را در اجرا همراهی کند تا همه چیز سر جای خودش باشد و آنها خاص‌ترین موسیقی جهان را که تا به‌حال کسی نشنیده، اجرا کنند. دکتر که راوی داستان هم هست در ادامه با شوهر زن هم حرف می‌زند، مرد مطمئن است موسیقی را می‌شنود و به‌شدت تحت تاثیر آن قرار دارد. او تعریف می‌کند سنت‌های موسیقایی جهان را بررسی کرده و آخرش هم موسیقی‌ای که خودش با ارکستر می‌نوازد را هیچ‌جا پیدا نکرده، نه خودش را و نه مشابهش را:
«باور نمی‌کنید دکتر. شب‌های درازی تا سحر با گوش‌کردن به هر نمونه‌ای از موسیقی روی این سیاره سپری کردم و این جهان‌وطنی وسواس‌گونه نزدیک است که همسرم را به جنون بکشاند!» 
مرد بیمار که دکتر از او با نام آقای ایکس یاد می‌کند، کوتاه نمی‌آید و مطمئن است این ارکستر درونی‌اش است که او را به اجرای خاص‌ترین موسیقی جهان دعوت می‌کند و همین هم باعث می‌شود دکتر در دفترچه‌اش بنویسد:
«مورد اضطراری
ایکس بستری شود
تحت هیچ شرایطی نباید ساختمان را ترک کند.»
از اینجا به بعدش را که پایانی گیج‌کننده و جالب است، اگر بگویی که دیگر خواندن داستان نمی‌تواند لطف خود را برایتان داشته باشد، بقیه‌اش را باید در کتاب دنبال کنید. اما توماس مک سیمون با روایتی ساده و نه پر فراز و نشیب و در داستانی کوتاه با شروع و پایانی جذاب ما را همراه خود می‌کشاند و در پایان داستان هم رهایمان نمی‌کند تا  کلی سؤال داشته باشیم که بالاخره چه شد و روایت درست ماجرا چه بود.
 نویسنده جادوی موسیقی را خوب می‌شناسد اما دلش می‌خواهد جادویی یک مرحله بالاتر را روایت کند؛ جادویی که هرچند تا این لحظه بودن ما در جهان وجود ندارد اما می‌تواند در جهان داستان وجود داشته و تجربه متفاوتی را برایمان رقم بزند. طوری که فکر کنیم کل داستان جادویی بوده که هر کسی نمی‌تواند از عهده درک آن برآید. 
«موسیقی اینک از درون من می‌جوشد»؛ این یکی از آخرین عبارات داستان است و شما را به این سمت می‌برد که بلند شوید چشم‌هایتان را ببندید و ارکستر خیالی‌تان را رهبری کنید. مگر از یک داستان چه چیزی بیش از این می‌توانیم بخواهیم؟ بیش از این‌که ما را به جهان‌هایی ببرد که شاید هرگز در زمان حیات‌مان تجربه‌شان نکنیم اما به کمک رویاها و کابوس‌های نویسنده‌ها به ساده‌ترین شکل ممکن آنها را تجربه کرده و از سر بگذرانیم؟  
ضمیمه نوجوانه