چقدر هیجانانگیز!
هدی برهانی آموزگار
کمتر دانشآموزی را میتوان پیدا کرد که درس مظلوم جغرافیا را به عنوان کلاس محبوبش معرفی کند. من اما در دوران راهنمایی طرفدار پروپاقرص جغرافیا بودم. یک اطلس گیتاشناسی هم داشتم که مادرم برایم خریده بود و از روی صفحات پایانیاش پایتخت کشورها، جمعیتشان و پرچمهایشان را حفظ میکردم. در عالم کودکی از دیدن پرچم کشور بوتان شگفتزده میشدم و از اینکه میدانستم ایران هفدمین کشور پرجمعیت دنیاست کیف میکردم. آن روزها خوشحال بودم از اینکه میدانستم آمستردام زیباترین پایتخت دنیا در سال دوهزار و نمیدانم چند شناخته شده و در خیال خودم آرزوی سفر به هلند را پرورش میدادم.
با زیادتر شدن سنم شروع کردم به بیشتر خواندن. درباره کشورهای مختلف کتاب میخواندم و سعی میکردم سفر به آن کشورها را در رویاهایم تصور کنم. از «مارکو پلو»ی منصور ضابطیان تا «جانستان کابلستان» رضاامیرخانی. خواندن قصه سفرهای ایرانیها به اینور و آنور دنیا برایم خیلی جذاب بود. خودم را جای ضابطیان میگذاشتم و آرامش آبی مراکش را تصور میکردم.
جذابیت خواندن سفرنامهها کمشدنی نبود. آنچه کم بود کتابهای خواندنی در این زمینه بود. بهخصوص وقتی میخواستی به بچهها معرفیشان کنی. شاید میشد به دبیرستانیها هم بیشتر کتابهای بزرگسالان را پیشنهاد کرد، اما خواندن سفرنامههای آدم بزرگها برای دوره اولیها یا دبستانیها خیلی سخت و خشک بود. کتابهای کمی پیدا میشد که بتوان به بچهها معرفیشان کرد. تا اینکه بالاخره نشر اطراف آستینهایش را بالا زد و یک کتاب خیلی خوب را به بچههای سفرنامهخوان هدیه کرد! البته هم بچهها و هم معلم بچهها!
رویای کلاس هفتمی مثل نوجوانی من، عاشق خواندن درباره کشورهای مختلف بود. مدام از من درباره سفرنامهها میپرسید و من دستم از پیشنهاد خالی بود. همان چند کتابی که از سفرهای ناصرخسرو به زبان کودکان منتشر شده بود تنها منبع من برای معرفی به رویای کتابخوان بود. حتی دیگر مثل قدیم از سفر خانواده آقای هاشمی در کتاب اجتماعی هم خبری نبود.
اما بعد از «پسری که دنیا را رکاب زد» شرایط حسابی فرق کرد. اطراف کتابی را چاپ کرده بود که نه فقط رویا، بلکه همه بچهها را راضی میکرد. یادم هست مدتی بعد از چاپشدن کتاب رویا را به کتابخانه بردم و دوره سه جلدی کتاب را به او امانت دادم. دخترک برق شادی از چشمهایش جدا نمیشد. یک هفته نشده بود که نه تنها هر سه کتاب را خوانده بود، بلکه برای دوستانش هم تعریف کرده بود که سفر پسری که با دوچرخه به دور دنیا رفته، چقدر هیجانانگیز است. بعضی بچهها با همین تعریفها مشتاق خواندن کتاب شده بودند. رویا خوشحال بود و من دلیل این خوشحالی را خوب میدانستم. من هم وقتی کتاب را مطالعه میکردم با خودم میگفتم ایکاش الان سیزده ساله بودم و داستان کتاب را با هیجان روزهای نوجوانی میخواندم! راستش را بخواهید پسری که دنیا را رکاب زد سفرنامهای بود که شما را سر ذوق میآورد، بدون اینکه نگاه کند چه سن و سالی دارید.