لحظههای گلابدرهای
تاریخ انقلاب اسلامی وقایع مختلفی را شامل میشود که هنرمندان از زوایای گوناگون در طول سالهای مختلف روایتگر آن بودهاند. یکی از کتابهای بسیارمهمیکه تا چندسال پیش و قبل از تجدیدچاپش مهجور واقعشده بود و درعینحال یکی از منابع دستاول خاطرات انقلاب محسوب میشود، کتابی است بانام «لحظهها» اثر محمود گلابدرهای. لحظهها را چندسال پیش، انتشارات عصر داستان بانام جدید «لحظههای انقلاب» تجدید چاپ کرد و این کتاب خواندنی بهسرعت به چاپهای متعدد رسید.
محمود گلابدرهای در تاریخ داستاننویسی ما شخصیت جالبتوجهی دارد که چند بعد از شخصیت وی را بررسی میکنیم:
گلابدرهای از معدود نویسندگانی است که در بحبوحه جنگ ایران و عراق یک مجموعه داستان با محوریت جنگ منتشر میکند. مجموعه داستانی با عنوان «پرستو» که دقیقا در سال چهارم و در میانه جنگ منتشر میشود و روایتی است داغ و تازه از وقایع خط مقدم جنگ. درعینحال گلابدرهای کتاب مهمی دارد بهنام «ده سال هوملسی در امریکا» که روایت ده سال زندگی او در کشور آمریکاست. او در آمریکا مثل بیخانمانها زندگی کرده و در پارک یا خیابان میخوابیده. روایت او از این 10 سال خیرهکننده است.
اما از تمام این کتابها گذشته،لحظهها شاید مهمترین کتاب گلابدرهای باشد. او خاطرات انقلاب را بیواسطه و بهاصطلاح «کف خیابان» نقل میکند. حتی درجایی از کتابش شخصیتهای مشهوری مثل ابتهاج را در خیابان میبیند. بخشی از کتاب را در اینجا نقل میکنیم تا با نثر شیرین و منحصربهفرد گلابدرهای در این کتاب آشنا شوید. راستی بهروز رضوی چندسال پیش بخشهایی از این کتاب را در رادیو دکلمه کرد که در حال حاضر روی اینترنت موجود است: «یکی از بچهها مغزی را کف دستش داشت و هی میدوید جلوی دوربین و داد میزد: «مسیو! این مغز! مغز انسان! مغز انسان و باز میدوید. همه میدویدند و بالبال میزدند. ناگهان ... را دیدم؛ زیر کَت یک زخمی را گرفته بود... تا رسیدم، زخمی از دستش افتاد... همه دویدیم... یکی سینهخیز جلو رفت و چنگ زد و کت زخمی را گرفت و کشید. دکمههای کتش کنده شد. زخمی اما تکان نخورد. یکباره دلوروده زخمی سرریز کرد کف خیابان. انگار کت و پیراهن، پوست شکمش بود... ناگهان درست دم تلفن سر کنج، یکی کنار من افتاد. من هم افتادم. اول خیال کردم تیر خوردم، ولی دیدم چیزی، خونی، سوزشی حس نمیکنم. بلند شدم، زدم بهپای پسر. چشمم به سربازها بود. تا برگشتم، دیدم پسر سر ندارد! پایش را گرفتم. دو سه نفر آمدند، او را کشیدیم. یکی چنگ زد و مخش را از کف خیابان برداشت و دوید!
...پسری که مغز کف مشتش بود، کنار درخت نشسته بود. یکی داشت با چوب، چال میکند. انگار داشتند خاکبازی میکردند. بیاعتنا به همه سرگرم کار خودشان بودند. پسر چاله را کند و آنیکی آهسته مغز دستنخورده را درست قلفتی انداخت توی چاله و آرام با دستش خاک ریخت رویش.»