در غرب خبری هست

امروز از تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «عصرهای کریسکان» رونمایی می‌شود

در غرب خبری هست

کیانوش گلزارراغب را با کتاب خاطراتش به‌نام «شنام» شناختیم؛ نویسنده‌ای 55ساله که به عنوان رزمنده، چهارده ماه را در زندان کومله به سر برده و خاطرات آنجا را در کتابش نقل کرده بود اما این روزها او با کتاب دیگرش موردتوجه قرار گرفته است؛ با «عصرهای کریسکان». او در این کتاب این‌بار به خاطرات امیر سعیدزاده پرداخته است. بخشی از کتاب در واقع کاملا همسان با خاطرات خود گلزارراغب است؛ آنجا که سعیدزاده نیز مانند او به زندان کومله‌ها می‌افتد. عصرهای کریسکان البته صرفا خاطرات زندان سعیدزاده نیست و این کتاب از فعالیت‌های دوران پیش از انقلاب و مجاهدت‌های دفاع‌مقدس هم حرف زده است. در تازه‌ترین خبر درباره این کتاب هم بگوییم که رهبر انقلاب نیز بر این کتاب یادداشتی نوشته‌اند و امروز دوشنبه در سنندج قرار است از آن رونمایی شود. مراسم رونمایی از تقریظ رهبر انقلاب بر این کتاب در قالب دهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت از سوی مؤسسه پژوهشی-فرهنگی انقلاب اسلامی با حضور جمع محدودی از پیشکسوتان جهاد و مقاومت و فعالان حوزه ادبیات و هنر دفاع‌مقدس و مسوولان استانی با رعایت دستورالعمل‌های بهداشتی برگزار می‌شود. عصرهای کریسکان پس از گذشت چهارسال از نخستین انتشارش در حال تجدید چاپ در انتشارات سوره مهر است. در بخشی از کتاب می‌خوانیم جمعه شانزدهم شهریور ۱۳۵۸ کنار تخت پدرم در بیمارستان نشسته‌ام و نیروهای نظامی در شهر می‌چرخند. به مصطفی می‌گویم تو اینجا بمان تا برم برای پدر ناهار بیارم. مصطفی می‌گوید: تو بمان تا من برم. می‌خوام اول برم نماز و بعد میرم منزل و ناهار بابا رو میارم. ساعت دو بعدازظهر صدای انفجار مهیبی بیمارستان را می‌لرزاند. پدرم هراسان از خواب می‌پرد و سعید سعید صدایم می‌زند. می‌گویم: اینجام بابا. دست به گردنم می‌اندازد و صورتم را می‌بوسد و می‌گوید: خواب بدی دیدم بابا. خواب دیدم کشته شدی! سرش را می‌چرخاند و می‌گوید: مصطفی کجاس؟ - رفته ناهار بیاره. - برو دنبالش، خیلی نگرانم. بدوبدو به طرف خیابان می‌روم. هواپیماهای عراقی در آسمان شهر جولان می‌دهند. انفجاری در خیابان نزدیک بیمارستان روی داده و مردم سراسیمه به این‌سو و آن‌سو می‌دوند. به طرف محل انفجار می‌روم و می‌بینم افرادی در خون خود غلتیده و به شهادت رسیده‌اند. در بین جنازه شهدا، بدن تکه پاره مصطفی را می‌بینم که در خون خود غلتیده است. دست و پایم می‌لرزد و سر در گریبان آه و ناله سر می‌دهم. یک دستگاه جیپ نظامی خودی می‌خواسته از پادگان سردشت خارج شود ولی بر اثر تحرکات و مانور هواپیماهای عراقی، راننده جیب با دستپاچگی هول می‌کند و درون گودالی می‌افتد. توپ ۱۰۶ روی جیپ از ضامن خارج‌شده و با شلیک تصادفی‌اش به بالکن مغازه‌ها اصابت کرده و چهارده نفر را به شهادت می‌رساند. تعدادی هم روح می‌شوند. راننده و خدمه توپ هم به شهادت می‌رسند. مصطفی در حال عبور از پیاده‌رو به طرف بیمارستان بوده که مورد اصابت ترکش توپ قرار گرفته و به شهادت می‌رسد. جنازه شهدا را به بیمارستان منتقل کرده و روز بعد مراسم تشیع جنازه باشکوهی برایشان برگزار می‌کنیم. ما می‌مانیم و همسر باردار مصطفی که بچه‌ای در راه دارد. بعد از شهادت مصطفی، خانواده درگیر مسائل عاطفی و خانوادگی می‌شود. حمیرا، همسر باردار مصطفی، بین رفتن و ماندن بی‌قرار و بلاتکلیف می‌ماند. می‌خواهد خانواده ما را ترک کند و به منزل پدرش در مهاباد برود ولی پدر و مادرم صلاح نمی‌بینند و دوست ندارند حمیرا، فرزند مصطفی را در غربت به دنیا آورد. مانع رفتنش می‌شوند و بعد از کلی صلاح و مشورت به این نتیجه می‌رسند که حمیرا در منزل خودمان بچه‌اش را به دنیا بیاورد و با من ازدواج کند. سردرگم و پریشان سرنوشت را به پاهایم می‌سپارم و از خانه بیرون می‌زنم. نمی‌دانم این پاها مرا به کجا خواهند برد! انتخاب سختی سر راهم قرار گرفته است؛ یا باید پا روی دلم بگذارم و همسرم را فراموش کنم و طلاقش دهم یا باید یادگار برادرم را رها کنم و اجازه دهم با حمیرا برود و تحت‌نظر مردی غریبه بزرگ شود. حمیرا هم مردد است؛ یادگار مصطفی را در منزل ما به دنیا آورد و ناباورانه به ازدواجی مبهم فکر ‌کند که عطای این زندگی پر مشقت را به القایش ببخشد و برود...

روستای جان‌بازها
روایتی کوتاه از روستایی گمنام در غرب از سفرنگاری و سفر رهبر انقلاب به کرمانشاه
 میکروفن را که دستمان دید، گفت صحبت دارد. روشنش کردیم. گفت نامش «اسلام» است. زمان جنگ، روستای‌شان بمباران شیمیایی شده و همه ساکنین شیمیایی شده‌اند. گفت در دوران جنگ، روستا را ترک نکرده‌اند تا آن روز که همه بیهوش شدند و با برانکارد از آنجا بردندشان. گفت حالا در همان روستا زندگی می‌کنند. گفت نصف روستا را جانباز شیمیایی حساب کرده‌اند و نیمی را نه.  گفت و گفت و ما هم شنیدیم. آخرش از ما خواست به روستایشان برویم و حال و هوای‌شان را ببینیم و شماره موبایلش را داد. البته فکر نمی‌کرد این‌قدر زود سراغشان برویم. به «نسار‌دیره»؛ روستایی در بیست کیلومتری گیلانغرب و پنجاه کیلومتری مرز عراق؛ در نزدیکی ارتفاعات بازی‌دراز. ارتفاعاتی که صدام فتح آن را، کلید فتح خرمشهر می‌دانست.
جنگ که شروع شد، مردان، زنان را به روستاهای دورتر بردند و خودشان به روستا برگشتند. شغل اصلی مردم کشاورزی بود و از گندم و برنج گرفته تا ذرت و پنبه می‌کاشتند. مردان در عین جنگیدن، کشاورزی را ادامه دادند. روستا با دشمن 3 کیلومتر بیشتر فاصله نداشت و در سال‌های جنگ مرتب زیر حمله‌ توپخانه‌ دشمن بود. تعدادی از مردم هم شهید و جانباز شدند. ولی چیزی که باعث تخلیه چند ماهه روستا شد اتفاقی بود که در سال 1367 رخ داد. عراق که در انتهای جنگ وضع خود را متزلزل‌تر از همیشه می‌دید، از بمب‌های شیمیایی استفاده کرد. حلبچه، سردشت، نسار‌دیره و چند جای دیگر از این حملات در امان نماندند. روستای نسار‌دیره سهمش 27 بمب شیمیایی در یک روز بود.
اسم روستا را نمی‌توانستیم خوب تلفظ کنیم. از عابرین ‌می‌پرسیدیم «روستای نسا و یا دیره داریم؟» تا این که یادمان آمد موبایل آن جوان که نامش اسلام بود را گرفته‌ایم. زنگ زدیم که می‌خواهیم به روستای‌تان بیاییم. انگار همه روستا برای دیدار رهبر به گیلانغرب رفته بودند. کمی در شهر ماندیم تا برگردند به روستا.
همراه اسلام به روستا رفتیم. مسیر روستا راه پر فراز و نشیب و در عین حال زیبایی بود. راننده‌مان می‌گفت در بهار دیدنی‌تر است. روستا در 20 کیلومتری گیلانغرب و جایی بین کوه‌ها و دشت‌های کشاورزی بود. خانه‌های روستا را  هم اداره مسکن تبریز نوسازی کرده بود. ظاهرا تا چند سال پیش خشتی و گلی بوده‌اند. ولی در کل یک خیابان اصلی بیشتر نبود. خانه‌ها بزرگ و تو در تو بودند.
با اصرار اسلام به خانه‌شان رفتیم. از خانه‌ اسلام تا محل اصابت بمب‌های شیمیایی 200 متر هم نمی‌شد. پدر اسلام روی ایوان نشسته بود. او هم شیمیایی بود. از حیاط پشتی رد شدیم. برادر اسلام با ویلچر به پیشوازمان آمد. او هم جانباز و شیمیایی بود. به داخل خانه‌شان رفتیم. با روی باز ما را تحویل گرفتند. عکس «آقا» روی دیوار گچی خانه‌شان نصب شده بود. وقتی نشستیم برای همه‌مان پشتی آوردند و به رسم کرمانشاهی‌ها پذیرایی مفصلی کردند. تازه از مراسم حضور رهبر در گیلانغرب برگشته بودند. برادر اسلام با این که برادرش در گیلانغرب خانه داشته از ساعت3 دیشب در ماشین‌شان با سه بچه خوابیده‌ بوده تا رهبر را ببینند و مادرشان هم از شب قبل به شهر رفته بود تا با یکی دیگر از بچه‌هایش به مراسم بروند.
برادر اسلام درباره ماجرای جانبازی خودش گفت که بچه بوده و بمب‌های خوشه‌ای به نزدیکش خورده و دوپایش را قطع کرده است. بعد، از شیمیایی شدنش گفت که روی ویلچر توی جاده آسفالت بوده که عراق شیمیایی زده و او خودش را از روی ویلچر به رودخانه انداخته و بعد از چند ثانیه دچار حال تهوع و بیهوش شده است. اسلام هم بمباران را یادش بود. می‌گفت در صدمتری محل حمله، هندوانه می‌خورده و چیزی از بمباران نمی‌دانسته. اسلام آن موقع 4 سال بیشتر نداشته است.
با اسلام به محل یادمان بمب‌های شیمیایی رفتیم که بچه‌های بازیگوش محل تابلواش را کنده بودند. محل یادمان کنار مزارع کشاورزی بود. بعد به گلزار روستا رفتیم. بیشتر مردم، شهدای خود را به شهرهای بزرگتر برده ولی تعدادی از شهدا در آنجا بودند. مردم روستا هر کدام که ما را می‌دیدند از مشکلات‌شان می‌گفتند. از این‌که فراموش شده‌اند؛ از این‌که در روستای‌شان که همه شیمیایی هستند یک مرکز درمانی مخصوص وجود ندارد؛ از این‌که برای درمان باید هربار به بیمارستان ساسان تهران بیایند و هزینه هنگفتی پرداخت کنند؛ از این‌که نمی‌دانند چرا بنیاد بیشتر آنها را جانباز و شهید محسوب نمی‌کند! و...
در روز بمباران همه‌ 900 نفر جمعیت روستا شیمیایی شده بودند. عواقب آن حملات تا امروز ادامه یافته و مردم مشکلات مختلفی پیدا کرده‌اند که از همه برایشان سخت‌تر معضل بیکاری است. جوانان می‌خوابند و صبح بی‌دلیل می‌میرند. وقت رفتن یکی از اهالی را دیدیم که برادرش به خاطر شیمیایی بودن شهید شده و خودش پیگیر مشکلات مردم روستا بود. می‌گفت این روزها همه دنبال یافتن شهدای گمنام هستند ولی اینجا مردمی هستند که گمنام شهید می‌شوند.


همه داستان‌های بزرگ یک رونمایی کوچک
چند گام به سمت عدالت فرهنگی

 قرار است به زودی از تقریظ رهبری بر کتاب «عصرهای کریسکان» رونمایی شود اما این بار داستان از خیلی جنبه‌ها با رونمایی‌های قبل فرق دارد. همین که رونمایی نه در پایتخت بلکه در سنندج برگزار می‌شود، نشان می‌دهد تلاش‌هایی برای مرکززدایی از فعالیت‌های فرهنگی و ایجاد عدالت و رقابت فرهنگی در حال انجام است. اتفاقی که هر قدر هم کوچک به نظر بیاید مشروط بر تداوم و تبدیل شدن به یک سیاست و رویه همیشگی، می‌تواند به توسعه فرهنگی استان‌های کشور و به تبع آن توسعه‌های اجتماعی و اقتصادی هم کمک کند و زیرساخت آنها را فراهم آورد. کتابی که برای اولین بار 4 سال پیش از آن رونمایی شد، راوی خاطرات رزمنده‌ای در 8 سال دفاع مقدس است که هم کرد کردستان است و هم سنی‌مذهب. از طرفی بخش مهمی از تاریخ معاصر ایران و تاریخ انقلاب اسلامی در گوشه و کنار خاک ایران با ظهور و سقوط گروهک‌های مختلف رقم خورده و هیچ نیرویی بیش از نیروهای مردمی از خود اقوام ساکن در آن مناطق در حل و رفع تهدید این گروهک‌ها موثر نبوده‌اند. این بدان معناست که روایت بخش مهمی از تاریخ ایران بر زبان خاموش اقوام در جای جای این جغرافیا قرار گرفته و حالا یادداشت رهبری آمده است تا مهر این خاموشی را بشکند. درواقع روایت کلیت هم‌بسته تاریخ ایران بدون نقل اجزای آن امکان‌پذیر نیست.همه این‌ها را گفتیم تا از اهمیت فرامتن‌ها و زیرمتن‌های مراسم رونمایی از یادداشت رهبری بر کتابی درباره مردی در کردستان حرف بزنیم. از این که مراسم و همایش فرهنگی تا وقتی به اهداف واقعی خود در صحنه فرهنگ و اجتماع نرسیده باشد و چیزهایی را در فکر و روح مردم و نگرش آنها به مسائل اصلی کشور از جمله مسائل قومی و مذهبی تغییر نداده باشد، کنش بی‌اهمیتی برای پرکردن بیلان کاری برگزارکنندگان نیست. یادداشت‌ها، نامه‌ها و پیام‌های رهبری نوشته می‌شوند تا چیزهایی را تغییر دهند و کاش کوچک‌تر از این افق در حد و اندازه فروش تبلیغات یک کتاب به آنها نگاه نکنیم. ‌با اسماعیل احمدی دبیر همایش «کردستان فرهنگی» به همین بهانه گفت‌وگو کردیم.

 نشست‌های تخصصی کردستان فرهنگی چه رابطه‌ای با کتاب عصرهای کریسکان دارد؟
کردستان سرشار از فرصت و ظرفیت است و قابلیت برجسته‌ای در همه حوزه از جمله حوزه فرهنگ و اقتصاد دارد. واقعیت این که کتاب عصرهای کریسکان علاوه بر این که بحث پاسداشت و مقاومت یکی از جوان‌های این سرزمین را مطرح می‌کند در عین حال حاکی از این مساله است که هنوز جا دارد تا کردستان مورد توجه قرار گیرد و هنوز این استان نتوانسته است بسیاری از ظرفیت‌‌ها و فرصت‌های خودش را نشان دهد. در این راستا به بهانه تقریظی که رهبر معظم انقلاب بر این کتاب نوشته‌اند، تعدادی برنامه‌های مفصل جنبی پیش‌بینی شد که همایش کردستان فرهنگی هم یکی از همین برنامه‌ها بود. این همایش قرار است در قالب چند پنل تخصصی با حضور فرهیختگان، چهره‌های دانشگاهی و فعالان عرصه‌های علم و پژوهش برگزار شود تا فرصتی برای بازاندیشی و بازشناسی ظرفیت‌های استان به این واسطه پدید آید.
«کردستان؛ تقریب مذاهب و وحدت اسلامی»، «فرصت‌های نهفته در فرهنگ، هنر و ادبیات کردی»، «سلحشوری کردها در حفاظت از مرزهای ایران»، «صبر و مجاهدت زنان کرد در پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی»، «جوان کرد و گام دوم انقلاب اسلامی» و «ظرفیت‌های اقتصادی و جغرافیایی مناطق کردی» عناوین پنل‌های مختلف همایش هستند که قرار است امروز در محل پردیس سینمایی سنندج برگزار شود و طلیعه مراسم اصلی است که روز هجدهم برای رونمایی از تقریظ رهبر معظم انقلاب در نظر گرفته شده است.
  این همایش و مراسم رونمایی به صورت حضوری برگزار می‌شود یا مجازی؟
مراسم رونمایی از تقریظ با رعایت پروتکل‌های بهداشتی در همین مکان برگزار خواهد شد.
 درباره محتوای خود کتاب و ارتباطش با کردستان توضیح بدهید.
آقای سعیدزاده از جوانان غیور کرد در سال‌های دفاع مقدس است که چند بار به اسارت گروهک‌ها درآمدند. عصرهای کریسکان به سرنوشت این جوان و مهم‌تر از آن سرگذشت خانواده ایشان می‌‌‌پردازد که در نبود ایشان چه رنج‌ها و مرارت‌هایی را متحمل شدند. این سرگذشت به قلم آقای کیانوش گلزار‌راغب نوشته و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
 انتشار این کتاب و تقریظ رهبری بر آن تا چه اندازه می‌تواند برای کردستان فرصت‌های توسعه و سهم بیشتری در رسانه پدید آورد؟
یقینا هر اتفاقی که بتواند بخشی از ظرفیت کردستان را بازتاب دهد کمک خواهد کرد تا کردستان یک گام به پیش برود. حوزه فرهنگ به عنوان یک فرصت مغتنم و برجسته می‌تواند نقش مهمی در توسعه این ظرفیت داشته باشد و کردستان هم در این حوزه بسیار قدرت بالقوه بالایی دارد و ظرفیت فرهنگی آن در صدر ظرفیت‌ها و استعدادهایش است. توجه به این که کردها در بلندای تاریخ، میراث‌دار حراست از مرزهای ایران بزرگ بوده‌اند و سلحشورانه از آن پاسداری کرده‌اند، هم برای کردستان افتخار بزرگی است و هم نشان دهنده عمق ریشه‌های فرهنگی ایرانی در مناطق کرد است و جامعه ایران هم بیش از پیش باید به این استعداد توجه داشته باشد.
 اطلاعی دارید که در حوزه مناطق کردنشین چقدر از ظرفیت طرح سوژه‌های دفاع مقدس در کتاب‌ها استفاده شده است و چقدر این اتفاق را موثر می‌دانید؟
واقعیت این که در این حوزه هم کردستان مورد غفلت قرار گرفته و چندان به آن توجه نشده است. امیدوارم این کتاب فرصتی فراهم آورد تا دریچه‌ای رو به این موضوع باز شود و مسائل کردستان به این بهانه مورد توجه همه کشور قرار گیرد.



گفت‌وگو با راغب‌گلزار، نویسنده کتاب «عصرهای کریسکان» به بهانه تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب
کردستان، ناشناخته و بکر است

 کتابی که امروز تقریظ رهبر معظم انقلاب بر آن رونمایی شده، خاطرات امیر سعیدزاده است به قلم کیانوش راغب‌گلزار. نویسنده کتاب اهل اسدآباد است؛ کرد نیست اما به لحاظ زبان و فرهنگ از لک‌ها محسوب می‌شود. راغب‌گلزار نیمه‌اول سال 1357 را در همدان درس می‌خواند و نیمه دوم در کرمانشاه. به محض این‌که سپاه تشکیل شد، وارد سپاه شد و جزو اولین گروه‌های اعزامی به جبهه‌های نبرد بود. در جریان مبارزات و همکاری با سپاه در حین بازگشت به پشت جبهه به همراه برادرش و حسن مراد مرادی اسیر گروهک کومله شد. کتاب عصرهای کریسکان روایت او از این اسارت است و البته شرایط شهرهای غربی کشور در بحرانی‌ترین روزهای انقلاب.

 چه شد سراغ این داستان رفتید؟
در دل دفاع مقدس موضوعات دیگری هم بود که برخی ریشه در گذشته داشتند مانند غائله کردستان که گروه‌های ضدانقلاب شهرها و پادگان‌ها و... را تصرف کرده و اموال و ادوات نظامی را غارت کرده‌بودند. در منطقه کردستان، آذربایجان‌غربی و قسمت‌هایی از استان کرمانشاه با ناامنی، اغتشاش و شورش عمومی روبه‌رو بودیم و جبهه‌های نبرد حق علیه باطل و مرزهای غربی کشور دچار مشکل جدی شده‌بود. از یک‌سو رزمندگان از پشت سر مورد هجوم ضدانقلاب قرار می‌گرفتند و از سوی دیگر ناامنی منطقه خسارت زیادی به مردم محلی زد؛ ضمن این‌که مواجهه منافقین، سلطنت‌طلب‌ها و دیگر گروه‌های ضدانقلاب با یکدیگر و برخوردهای متعارض آنها، مردم را سردرگم کرده‌بود. این موقعیت به‌نظرم می‌توانست بستر جذابی برای نوشتن کتاب باشد.
 کمی از این وضعیت سردرگمی برایمان شرح دهید.
حزب کومله می‌گفت شما حق ندارید نماز بخوانید، حق ندارید به امورات مذهبی بپردازید، باید کمونیست باشید. دموکرات می‌گفت ما باید از ایران جدا بشویم. منافقین و سلطنت‌طلب‌ها هم دنبال جذب افراد و اشرار فراری بودند که حکومت مورد نظر خودشان را به‌پا کنند. در این آشوب و به‌هم ریختگی، مردم نمی‌دانستند باید تابع کدام گروه و کدام قانون باشند. امروز به مسجد می‌رفتند، نماز می‌خواندند و فردا به جرم نماز خواندن دستگیر می‌شدند.
 قبل و بعد از انقلاب چه عواملی باعث تکثر این گروه‌ها شده‌بود؟
این تکثر سابقه تاریخی داشت، یعنی از زمانی که قاضی‌محمد در مهاباد اعلام خودمختاری کرد و توسط رضاشاه سرکوب شد، تکثر آغاز شده‌بود. تکثر در این منطقه ریشه ناسیونالیستی و خودمختاری داشت و طبیعتا کردستان ایران هم همچنان در این کشاکش حضور داشت. به‌عبارتی ملت کرد احساس می‌کرد که در طول تاریخ در حق آنها اجحاف شده و سرکوب شده‌اند. این ماجرا بیشتر از هرچیز به ظلم و ستم حکومت پهلوی برمی‌گشت و این‌که انقلاب اسلامی برای ملت کرد یک فرصت محسوب می‌شد که متاسفانه همین فرصت هم از مرد کرد دریغ شده‌بود و سعی در سرکوب آن داشتند.
 مواجهه مردم با انقلاب اسلامی چگونه بود و چه نسبتی تعیین کردند؟
گروه‌های مختلفی از مردم وجود داشتند اما اکثریت مردم کردستان در جبهه نظام و انقلاب بودند. گروه‌هایی با حمایت‌های ماموستاها شکل گرفت و گروه‌های دیگری به نام اسلام سنتی که طرفدار انقلاب بودند. این‌طور نبود که همه مردم به سمت گروهک‌های منافق بروند اما گروه‌های ضدانقلاب با ظرفیت‌های ظاهری، جوانان را بیشتر تحریک می‌کردند.
پوشیدن لباس و دشنه به‌دست گرفتن و مأموریت مختلف زن و مرد و مقرهای اشتراکی، یک جاذبه‌های گروه‌های ضدانقلاب بود که هیجان ایجاد می‌کرد و متأسفانه برخی جوانان به سمت آنها کشیده شدند. من در دل این کوچه پس‌کوچه‌ها و روستاهایی که به‌عنوان اسیر گشتم، نگاه‌های مردم و برخوردها و کمک‌هایی که به ما می‌کردند را دیده‌ام و مطمئن هستم که مردم دل‌شان با ما بود ولی خب به‌ظاهر احتیاط می‌کردند و مجبور بودند با آنها باشند.
 بلافاصله بعد از انقلاب نیروهای مخالف به ضدانقلاب تبدیل شدند یا قبل از انقلاب هم با وقوع آن زاویه داشتند؟
نمی‌شود گفت که ضدانقلاب بودند. خلأ و نقصان‌های موجود در مدیریت جامعه باعث شده‌بود که وارد میدان شوند و همزمان با بروز آنها، سلطنت پهلوی متزلزل شده‌بود و فضا برای اظهار وجودشان بیشتر مهیا شد. استانداری، پادگان‌ها و سایر مکان‌ها به دست این افراد افتاد که به صورت شورایی آن را اداره می‌کردند اما کمی بعد مسائل و برخوردهای ناشایستی که با مردم کردند و اتفاقاتی که افتاد، درگیری‌هایی به‌دنبال داشت در حالی که آیت‌ا... طالقانی برای خواباندن غائله، بسیار با آنها همراه شده‌بود و هیاتی را به منطقه اعزام کرده‌بود.
 این موضوع به قبل از شروع جنگ تحمیلی برمی‌گردد؟
بله، قبل از حمله عراق.
 وقتی جنگ شروع شد به سمت مناطق کردنشین رفتید؟
بله، وقتی که جنگ شروع شد، نیروهای نظامی و ارتشی و سپاه به سمت جبهه مریوان رفتند و همین باعث تعارض شد. ضدانقلاب‌ها می‌گفتند سپاه از قرار خود عدول کرده‌است و نباید از پادگان خارج شود. خب، سپاهی‌ها می‌خواستند به مرز بروند و با دشمن بجنگند. همین باعث شد که دوباره تنش‌ها پررنگ شود و دست به اسلحه بردند و شروع به جنگ مسلحانه کردند.
 کمتر شنیده‌ایم که قرار بود سپاه در پادگان مستقر باشد.
اصلا فلسفه این‌که پیشمرگان مسلمان ایجاد شد به این علت بود که قرار شده‌بود سپاه در پادگان مستقر باشد. حسن‌نیت، سپاه را مجبور به ماندن در پادگان‌ها کرد. شهید محمد بروجردی، سازمان پیشمرگان مسلمان کرد را ایجاد کرد. ایشان گفت معتقد بود حالا که سپاه نمی‌تواند بیرون بیاید، مردم خودشان می‌توانند از خودشان دفاع کنند و این مبنای تشکیل سازمان پیشمرگان مسلمان کرد شد.
 پس یک تفاوت خیلی مشخصی جنگ و مرزهای ما در مناطق کردنشین با جنوب داشت. آن هم این بود که ما هم صدام و عراق را داشتیم و هم گروهک منافق.
بله. وقتی که ما وارد مریوان شدیم، با وجودی که به مریوان از نظر امنیتی قوم غرب می‌گفتند ولی شب‌ها واقعا نمی‌شد بیرون آمد. روز منطقه در دست سپاه بود و شب‌ها در دست منافقان؛ حتی در کوچه‌های شهرها جرات نمی‌کردی بیرون بیایی، چون مثل سایه دنبال نیروهای نظامی- امنیتی بودند. یعنی رزمندگان هم باید در مرز عراق می‌جنگیدند و هم حواس‌شان به پشت سرشان باشد. منافقان جسارت جنگ روبه‌رو را نداشتند و همیشه کمین می‌کردند و در کوره‌راه‌هایی که یک بسیجی و یک سرباز خسته می‌خواهد به خانواده‌اش سر بزند کمین می‌کردند.
 شما 10 ماه آنجا بودید و بعد اسیر شدید؟
من البته 10 ماه بعد از شروع جنگ اسیر شدم. دو ماه در مریوان بودم و بعد عملیات شد و بعد از عملیات مجروح شدم و تقریبا مردادماه سال 1360 بود که ما را در راه برگشت در مسیر بین مریوان و سنندج در مینی‌بوس اسیر کردند. به دلیل عمل چشمم باید از مریوان به بیمارستان سنندج می‌رفتم. در مینی‌بوس عادی نشسته‌بودم. در مسیر روستایی به نام جانوره بعد از پیچ معروف روستا، کمین زدند و اسیر شدیم.
 شما اسیر دموکرات شدین؟
نه، ما اسیر حزب کومله بودم.
 با امیر سعیدزاده، راوی کتاب هم در آنجا آشنا شدید؟
مردادماه اسیر شدم ولی با آقاسعید مرودشتی تقریبا در زمستان آشنا شدم. از مریوان پیاده آمدیم تا پشت سنندج و از پشت سنندج هم پیاده رفتیم تا بوکان و از بوکان تا سردشت؛ همه این پیاده‌روی‌های شبانه‌روزی 45 روز طول کشید. همه راه را پیاده رفتیم تا به سردشت رسیدیم. راه می‌افتادیم تا ظهر می‌رسیدیم به یک‌روستایی، بعد ما را به زور داخل خانه‌های مردم می‌بردند و ناهار و شام می‌خوردیم.
 شما در «عصر کریسکان» از خطرات خودتان با آقای سردستی چیزی ننوشتید و ایشان هم چیزی نگفتند؟!
من نمی‌خواستم خیلی به خودم بپردازم. ایشان می‌خواستند در مورد من بگویند ولی خب، یک مقدار به نظرم خوشایند نبود. درواقع من کمک‌شان کردم که فرار کنند و در آن ماجرا پا روی شانه‌های من گذاشتند و فرار کردند.
 پس فردی که در کتاب گفته می‌شود فرار نمی‌کند خود شما هستید؟
بله. چون من آن‌موقع نمی‌دانستم که برادرم شهید شده‌است. آقای یدا... مطلق معلمی از قم هم با ما اسیر بودند. من با ایشان مشورت کردم و گفتند اگر بروی ممکن است برادرت را اعدام کنند.
 پس خود شما هم یک پای ماجراهای روایت‌شده در کتاب هستید.
زمانی که آقای سعیدزاده را به زندان آوردند فضا به‌شدت خشن، خشک، بی‌روح و رعب‌آور بود. چون منافقین برای این‌که بچه‌ها را بترسانند معمولا هر ماهی دو سه نفر را می‌بردند اعدام می‌کردند. فضای زندان به‌شدت امنیتی و ترسناک بود و بین ما کسانی بودند که خبرچینی می‌کردند؛ یعنی یک نماز خواندن را فوری گزارش می‌دادند و همان نماز خواندن ممکن بود باعث اعدامت شود. آقای سعیدزاده هم احتیاط می‌کرد و اصلا نمی‌گفت که کی و چه‌کاره است. ما فکر می‌کردیم او هم مثل بقیه محلی‌ها دستگیر شده؛ نمی‌دانستیم از بچه‌های سپاه است، ولی اعتمادمان به او جلب شد. مشخص بود ایشان دلش با ماست. وقتی هم طرح فرار را مطرح کرد به من گفت چون وقتی بچه بودم در این روستاها دستفروشی کرده‌ام منطقه را به‌خوبی می‌شناسم. او مسلط بود و فاصله زندان تا سردشت هم 40-30 کیلومتر بیشتر نبود. من دوست داشتم از آنجا رها شوم ولی موضوع ترس از اعدام برادرم باعث شد که همراهش نروم ولی کمک کردم.
 بعد از آن فرار چه شد که نوبت اعدام به شما نیفتاد؟
این بستگی به رفتار دولت داشت. تا قبل از ما مبادله مستقیم می‌کردند؛ منافقین از ما گروگان می‌گرفتند تا طرفدارهای خودشان را آزاد کنند. تا زمان بنی‌صدر مبادله مستقیم صورت می‌گرفت، یعنی 10تا اسیر می‌دادند و 10تا تروریست خودشان را از دولت پس می‌گرفتند؛ ولی در زمان شهیدرجایی دیگر مبادلات کلا قطع شد.
 چرا این مبادله قطع شد؟
به نوعی داشتند به خودشان و حضورشان رسمیت می‌دادند. گویی یک گروه رسمی هستند که می‌شود با آنها مذاکره کرد. ضمن این‌که نیروهای بسیجی، نظامی و حتی مردم محلی را دستگیر می‌کردند و توقع داشتند با فلان تروریست که افراد زیادی را کشته، مبادله شود. دولت شهیدرجایی به این مبادلات پایان داد و رویه چنین شد اگر دولت یکی از آنها را اعدام می‌کرد، آنها هم اعدام می‌کردند. اگر دولت از طرفداران آنها را آزاد می‌کرد، آنها هم آزاد می‌کردند.
 در روایت شما چند شخصیت مثل سعید، علی و مصطفی را که شخصیت‌های غیرتی هستند و برای ناموسشان و معیشت و آسایش آنان تلاش می‌کنند، به خوبی به غیرت جوانان کرد وصل کرده‌اید. به نظرم این هم یکی از ویژگی‌های خوب داستان بود.
کردها مردمی با غیرت هستند و تعصب خانوادگی دارند. این روزها هم شاهد همین غیرت و خانواده‌دوستی هستیم. کولبرها نمونه‌ای از غیرت مردمان کرد هستند که مثلا 200 کیلو بار را از کوه‌ها بالا می‌بردند و این به جز غیرت چی می‌تواندباشد؟ مطمئن هستم اگر شرایط بهتری فراهم شود، این قوم کرد و جوانان کرد بیشترین بهره و ثمره را برای کشور و اقتصاد و امنیت ما ایجاد خواهندکرد.
 «عصرهای کریسکان» جنگ در خود شهر را به خوبی روایت می‌کند و مخاطب حس می‌کند هیچ امنیتی در شهر وجود ندارد و همان‌طور که فرد به خط مقدم می‌رود و هر لحظه ممکن است شهید شود، اینجا هم تمام خانواده انگار وسط جنگ هستند.
بله. از ابتدای انقلاب بحث اسلحه فروش و قاچاق اسلحه و فشنگ و انفجارهایی که رخ می‌داد، همین احساس وجود داشت. از یک سو عراق شهرها را مورد حمله قرار داده‌بود و از سوی دیگر گروهک‌های منافق از ناامنی شهرها بهره می‌گرفتند و اموال مردم را غارت می‌کردند. این احساس وقتی به اوج رسید که بمباران شیمیایی آغاز شد.
 احساس خودتان به کتاب چیست؟
چینش روایت‌ها در کتاب باید به شیوه‌ای باشد و طوری پرورش پیدا بکند که یکدستی آن حفظ شود و سیرصعودی و هیجانی روایت از بین نرود. برای من کل کتاب ارزشمند است؛ ولی بازخورد خوانندگان نشان می‌دهد از آن، توقع رمان داشتند.
من در این کتاب می‌توانستم روایت را در موقعیت‌های متفاوت پیش ببرم؛ بنابراین روایت داستان دست من نیست، دست اتفاقاتی است که افتاده. ولی با وجود این فکر می‌کنم توانسته‌ام شاکله اصلی داستانی را حفظ کنم.
 کدام قسمت را بیشتر دوست داشتید؟
قسمت فرار از زندان برایم هیجان‌انگیز است، چون خودم درگیر بودم. وقتی که ایشان رفتند تا 24ساعت من تب و لرز داشتم که این قضیه لو نرود. صدای پارس سگ‌ها که می‌آمد، من فکر می‌کردم، گرفتار شدند. ضمن این‌که می‌ترسیدم ایشان عامل نفوذی باشند، یعنی اصلا نرفته و آمده‌باشد من را لو بدهد. تمام این توهمات و دلهره‌ها با من همراه بود تا این‌که روز بعد مشخص شد فرار ایشان موفقیت‌آمیز بوده برای من هیجان‌انگیز و نگرانی‌ام را کم کرد.
 در این مدت که کتاب منتشر شده و به دست خواننده رسیده‌است چه بازخوردهایی داشتید؟
خوانندگان عموما دوست داشتند. معمولا سیر داستان برایشان جالب و متفاوت بود. مخصوصا موضوع کردستان برایشان جالب بود چون کمتر بیان شده و بکر و ناشناخته‌است. ضمن این‌که می‌گویند خیلی نرم اطلاعات گروهک و مباحث ایدئولوژیک و... را ارائه کرده‌ام؛ هم اطلاعات جغرافیایی منطقه، هم مسائل جنگ، هم نزاع‌های درون گروهی و شرایط مردم، داستانی بودن، روایت تاریخی و هم بکر بودنش توانسته نظر مخاطبان را جلب کند.