آخرین دیدار با نواب

آخرین دیدار با نواب

دو تا زن لاغراندام و دو تا بچه كوچك را تصور كنید، با این همه آنها به قدری از ما می‌ترسیدند كه ما را مسافت بسیار طولانی راه بردند تا به محل ملاقات برسیم! به اصطلاح ما را از هفت‌خوان رستم عبور دادند. بازرسی‌های متعددی از ما انجام دادند. بازرسی‌ها كه تمام شد، ما را به سلولی كه آقاجان در آنجا بودند، بردند. لباس روحانیت به تن پدرم نبود. یك پالتوی نظامی تن ایشان كرده بودند، چون دی‌ماه و هوا سرد بود. مسافتی را كه طی می‌كردیم تا به سلول پدر برسیم،‌ به نظر من كه یك كودك بودم، خیلی طولانی آمد و در دو طرف ما، نظامی‌ها با سرنیزه و شانه به شانه ایستاده بودند! فكر می‌كنم نیروی مخصوص بودند و ما باید از بین این صف عبور می‌كردیم. من چون بچه بودم، همه چیز به نظرم خیلی بزرگ می‌آمد و احساس می‌كردم سرنیزه‌های اینها، اندازه قد خود من است! به هر حال محل ملاقات، یك اتاق كوچك بود كه در آن دو نیمكت قرار داشت. یكی سمت راست بود و یكی هم روبه‌رو. آقاجان كه آمدند، سمت راست ایستاده بودند و دست‌شان به دست یك سرباز دستبند زده شده بود. پدرم ایستادند و ما را در آغوش گرفتند و به مادر  و مادربزرگم خوشامد گفتند و اظهار محبت كردند. مادر و مادربزرگم روی نیمكت روبه‌رو نشستند و من و خواهرم دوتایی در بغل پدرم نشستیم و هركدام از ماها را روی یكی از زانوهایشان نشاندند. در آن شرایط پرسیده بودند: چرا رنگ چهره فاطمه این‌قدر زرد است؟ تا این حد به همه چیز دقت داشتند. اول مادربزرگم با ایشان صحبت كردند و گفتند: ای كاش ما قبل از شما به شهادت می‌رسیدیم و این صحنه‌ها را نمی‌دیدیم! پدرم مطالبی را درباره حضرت پیامبر(ص) و بانویی كه در صدر اسلام چهار پسرش در ركاب پیامبر به شهادت رسیدند، بیان كردند و فرمودند: «دلم می‌خواهد شما از آن مادرها باشید كه وقتی چهار پسرش به شهادت می‌رسند، از حال آنها نمی‌پرسد، بلكه ابتدا از سلامتی پیغمبر(ص) جویا می‌شود». بعد مادرم از ایشان پرسیدند: «آیا از من راضی هستید؟» آقاجان می‌گویند: «تو در تمام زندگی همیشه پشتیبان من بودی و پابه‌پای من مبارزه كردی و پا جای پای من گذاشتی. من از تو راضی هستم. خدا از تو راضی باشد». 
آقاجانم خیلی كتابی صحبت می‌كردند. من دو نفر را در زندگی دیده‌ام كه كتابی صحبت می‌كردند. یكی دكتر چمران بود و یكی هم مرحوم پدرم. شمرده و با تامل حرف می‌زدند. آقاجان هیچ‌وقت اسم شاه را نمی‌بردند و می‌گفتند: این پسرك یا پسرپهلوی. در آنجا فرمودند: «اگر من همین الان هم با این پسرك سازش كنم، جای من اینجا نیست». یعنی حتی تا آخرین لحظه هم می‌توانستند با شاه كنار بیایند  یا تعهد بدهند كه كاری به تو نداریم. در طول زندگی آقاجان، بارها به ایشان پیشنهادات فراوانی داده بودند... 
بارها از طرف شاه، تیمور بختیار، سیدحسن امامی امام جمعه تهران و افراد مختلف با چمدان‌های پر از پول و وعده‌های زیاد به خانه‌ما در محله دولاب می‌آمدند. حتی یك‌بار بختیار می‌بیند اسلحه‌هایی سر تاقچه هستند و آقاجان به او می‌گویند: «اسباب‌بازی است، بچه‌ها با آنها بازی می‌كنند» و با حالت تحقیرآمیزی با بختیار برخورد می‌كنند. بختیار و افراد دیگری، بارها از طرف شاه آمدند و گفتند: «هر مقامی غیر از مقام سلطنت بخواهید، ما به شما می‌دهیم! هر قدر پول بخواهید، در سراسر دنیا، در اختیار شما می‌گذاریم. فقط شما با ما مخالفت نكنید، مثلا در مقابل پیمان‌هایی كه با كشورهای مختلف می‌بندیم، سكوت كنید». 
به هرحال 15 دقیقه وقت ملاقات گذشت و آمدند و گفتند: وقت تمام است! پدر با تغیر به آنها تشر زدند و گفتند: «بسیار خوب!» باز هم این را بگویم كه دشمنان واقعا از آقاجان می‌ترسیدند، در حالی كه ایشان دل بسیار رئوف و مهربانی داشتند.