دوست داشتن شغل من است

یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده

دوست داشتن شغل من است

بی‌بی سفره را می‌انداخت. سفره‌ای مشمایی با عكس‌های كباب و ماهی سرخ‌شده و مرغ درسته و تنگ دوغ. بعد دم‌پخت آغشته به روغن و زیره را در همین دیس می‌كشید. كاخ یا خانه اعیانی چینی با همه شكوفه‌های گیلاس و بونسای‌هایش دفن می‌شد زیر كپه‌ای برنج معطر... بعد نوبت خورشت بود كه بته جقه‌ها را پنهان كند... مثل نقش فرشی غریب در تپه‌های كنارصندل جیرفت پیش‌دستی منقوش به گل هم یا گلدانی می‌شد برای سبزی خوردن‌های صبح چیده با تربچه نقلی‌ها یا آغوشی برای خرماهای شیره انداخته و رطب...
بشقاب بوسه، اما حسابش فرق می‌كرد... ابرك انبوه برنج كه بشقاب بوسه را می‌پوشاند من همیشه فكر می‌كردم نقش‌ها جان می‌گیرند و در هیاهوی این تصویر دنیا اسلوموشن می‌شد... ما باستان‌شناس‌های حقیری بودیم رویاروی یك زیگورات اساطیری... همانقدر هول‌برانگیز همانقدر ترسیده... همانقدر مستاصل... من اما... همیشه بشقابم را طوری تنظیم می‌كردم كه از پایین دو پیكر ابرك برنج را ببلعم كه دو پیكر مجال بیشتری برای باهم بودن را داشته باشند... قاشقم تیشه‌ای ظریف بود در حماسه كشف بوسه‌ای به قدمت سپیده‌دم تاریخ... برنج تمام می‌شد؟ نه خاك‌برداری تمام می‌شد... چه بشكوه بشقاب عرق كرده بود... ور منطقی كله‌ام می‌گفت چربی روغن گاو است ور عاشق كله‌ام می‌گفت: پری رو تاب مستوری ندارد... غذا تمام می‌شد... غذایی با طعم روغن حیوانی و زیره كرمانی و بوسه‌های متواتر...
همین شد كه زود بزرگ شدم همین شد كه شعر یقه‌ام را سال‌هاست ول نمی‌كند... همین شد كه همیشه توی سرم چهار مرد بلوچ دهل می‌زنند... همین شد كه زنانی نقاب‌زده با صندل‌های بندری و لباس‌های پولكی خلوتم را كل می‌كشند... صبح‌ها بوی قهوه‌های مراكشی می‌دهد روحم، غروب‌ها دلتنگی جوانی فلسطینی ایستاده بر باغ تصرف شده زیتونش من را قدم می‌زند... خیالتان را راحت كنم: دوست داشتن شغل من است...