درباب شب چله و پسته و باقی قضایا...
الیوم علیالطلوع از خواب خوش بیدار گشتیم. دیشب یلدا چنان كه افتد و دانی درازترین شب سال بود. ما كه كس و كارمان همه به رحمت خدا رفتهاند جز همین یك خشایار دیلاق كه رتق و فتق اموراتمان میكند؛ دیروز عصری مبلغی نقود
پر شالش گذاشتیم فرمودیم برود مقادیری میوه و تخمه و قاقا لیلی بخرد و به عمارتی كه سرای سالمندان نام دارد، برویم و در كنار اعزه اكابر شب بگذرانیم.
خشایار كه برگشت دیدیم مقادیری پوست پسته هم در كنار خرید خود گذاشته به عمارت آورده؛ فرمودیم: پدرسوخته با نقود ما پسته كیلویی دویست هزارتومان خریدهای و خورده ای؛ پوستش را برای ما آوردهای؟
عارض شد: نه تصدقت گردم .
فرمودیم: پس اینها چیست؟
عارض شد: میزباقر خشكبارچی پسته پوست كنده بود از برای آجیل چهار مغز یك گونی پوستش را گذاشته بود بغل حجره بریزد دور، اجازه گرفتیم یك مشتش را برداشتیم.
فرمودیم: از چه رو؟
عارض شد: به دو علت یك اینكه یادمان نرود پسته چه شكلی بوده؟ ثانیا اینكه میتوانیم توی فردا شب كه خواستیم زباله دم در بگذاریم این پوست پستهها را هم بریزیم توی مشمای زباله هركه دید بگوید اوه اوه میرزا ادریس زورش رسیده پسته میخورد.
یك پسگردنی محكم حوالهاش كردیم .
گفت: چرا میزنید؟
فرمودیم: پدر سوخته جهنم خدا را برای چه میخری؟ یك نفر این پوست پستهها را ببیند و نداشته باشد و آه بكشد كه زار و زندگی ما را نخكش میكنی!
عارض شد: غلط كردم!
بخشیدیمش من بعد ذلك به سرای سالمندان رفتیم و در كنار اعزه مستقر در آنجا مقادیری قر دادیم و انار پاره كردیم و تخمه شكستیم و حرف و حدیث گفتیم و یاد از گذشته نمودیم و خوش گذشت. خدا بگم چه كار كند آنها را كه پدر مادرشان را در این عمارت سرای سالمندان میگذارند. فوق النهایه غمگینیم. زیاده فرمایش نداریم.