ماجراجویی هیجانانگیز پروفسور مخترع و دو نوه جوانش!
چطور پروفسور از غارهای باستانی لرستان نجات یافت؟
من از یک چیز خیلی خوشم میآید. اینکه مکان داستانهایی که دوستشان دارم جاهایی باشد که میشناسم و از نزدیک دیدهام. خیلی از کتابهایی که دوستشان دارم این شکلی نیستند. مثلا من هریپاتر دوست دارم ولی هیچوقت لندن را ندیدهام. یا مثلا بینوایان را دوست دارم ولی هیچوقت پاریس را ندیدهام. اما این هفته میخواهم کتابی را معرفی کنم که هم دوستش دارم هم همین شکلی است. یعنی داستان جایی اتفاق میافتد که من از نزدیک دیدمش. مکانهای داستان جاهایی مثل تهران، لرستان، زنجان، اراک و ... است. اسمهایی که میشناسیم و میانشان زندگی کردیم.
پروفسور زالزالک پیرمرد دیرینهشناسی است که از قضا پدربزرگ «مانا» و «هامون» هم هست. او دستگاه جدیدی اختراع است که میتواند سن هر اثر باستانی را تشخیص دهد. اول که داشتم داستان را میخواندم گفتم:«عجب دستگاه بیمزهای!» این دستگاه برای هیچ کس جز همان پروفسورها جذاب نیست، یک شخصیت منفی هم به نام «ماکان» در داستان هست که میخواهد کاری کند دستگاه فوقالعاده(!) پروفسور شناخته نشود. خلاصه منتظر یک داستان بینهایت حوصلهسربر بودم که پروفسور همراه با نوهها و همکارش به یک سفر اکتشافی رفتند و دریک غار گیر کردند و دستگاه حوصلهسربر ناگهان کاری کرد که داستان تبدیل به یک داستان هیجانانگیز دوستداشتنی شد! خب اگر تا اینجا معرفی کتابهای من را خوانده باشید میدانید که ادامه داستان را
لو نمیدهم تا خودتان بروید و بخوانید، همین قدر بگویم که اتفاق آن قدر هیجانانگیز بود که مانا و هامون ناچار شدند لباسهای انسانهای اولیه را بپوشند و با نیزه بز کوهی شکار کنند! دیگر بیشتر از این لو نمیدهم.
«بازگشت پروفسور زالزالک» فقط 192 صفحه بود. من صبح ساعت ده از خواب بیدار شدم و مشغول خواندن شدم و ساعت سه بعدازظهر تمامش کردم. اگر همکلاسیهایم بودند میگفتند:«وای چه کتاب کوتاه و خوبی!» ولی به نظر من کوتاه بودن کتابها خیلی هم خوب نیست. داستان پروفسور زالزالک این قدر جذاب بود که دلم میخواست یک عالمه بیشتر طول بکشد. بیشتر از «مانا» و «هامون» و پدربزرگشان بگوید، دردسرهای بیشتری داشتهباشند، مشکلاتشان دیرتر حل شود و من چندین و چند روز درگیر خواندن کتاب باشم. حالا که کتاب این قدر زود تمام شده حس میکنم چیزی را توی قصه جا گذاشتهام و باید بروم و پیدایش کنم. گرچه با این وجود باز هم دوستش داشتم، شما هم اگر زیاد باحوصله نیستید و کتابهای کوتاه دوست دارید حتماً بیشتر دوستش خواهید داشت. اینکه دو نوه همراه پدربزرگ دانشمندشان به یک سفر اکتشافی رفتند برایم خیلی جالب بود. دلم میخواست به پدربزرگم بگویم وسایلش را جمع کند تا به یک سفر اکتشافی برویم، ولی پدربزرگم یک مخترع دیرینه شناس نیست، فقط یک معلم قدیمی است. ولی همین هم خیلی خوب است. چون وقتی دیدند از خواندن این کتاب ذوق کردم و از آن مهمتر یک شخصیت پدربزرگ دارد، کتاب را از من قرض گرفتند تا بخوانند. فارغ از اینکه «هامون» و «مانا» را خیلی دوست داشتم و اسمهایی که نویسنده برای شخصیتهایش انتخاب کرده بود متفاوت بودند و خوشم آمد. ولی تا آخر کتاب نفهمیدم «هامون» دختر است یا پسر. اسم من هم «برنا» است و اگر شما عکسم بالای این صفحه را نبینید، فکر میکنید پسر هستم. ولی خب پسر نیستم و یک دختر 15 سالهام. اینها را گفتم که بگویم میفهمم داشتن اسمهایی که مشخص نیست اسم دختر است یا پسر چه دردسرهایی دارد. در مورد هامون هم به نظرم بهتر بود که نویسنده برایمان سرنخهای بیشتر میگذاشت یا شخصیتِ هامون را بیشتر توصیف میکرد. گرچه این هم باز چیزی از ارزشهای کتاب کم نمیکند و من در انتهای این پارگراف باز هم تاکید میکنم که از به هیچ وجه از خواندن این کتاب پشیمان نخواهید شد. حالا «بازگشت پروفسور زالزالک» را از هر جایی که به ذهنتان میرسد گیر بیاورید. (توی طاقچه هم هست.) زیر کولر دراز بکشید و بخوانید و با خودتان فکر کنید چه داستانهای هیجانانگیز دیگری میشود در مکانهایی که میشناسیمشان رخ بدهد. من هم میخواهم سراغ پدربزرگم بروم و ببینم چه قدر از آشنایی با پروفسور زالزالک لذت بردند!
پروفسور زالزالک پیرمرد دیرینهشناسی است که از قضا پدربزرگ «مانا» و «هامون» هم هست. او دستگاه جدیدی اختراع است که میتواند سن هر اثر باستانی را تشخیص دهد. اول که داشتم داستان را میخواندم گفتم:«عجب دستگاه بیمزهای!» این دستگاه برای هیچ کس جز همان پروفسورها جذاب نیست، یک شخصیت منفی هم به نام «ماکان» در داستان هست که میخواهد کاری کند دستگاه فوقالعاده(!) پروفسور شناخته نشود. خلاصه منتظر یک داستان بینهایت حوصلهسربر بودم که پروفسور همراه با نوهها و همکارش به یک سفر اکتشافی رفتند و دریک غار گیر کردند و دستگاه حوصلهسربر ناگهان کاری کرد که داستان تبدیل به یک داستان هیجانانگیز دوستداشتنی شد! خب اگر تا اینجا معرفی کتابهای من را خوانده باشید میدانید که ادامه داستان را
لو نمیدهم تا خودتان بروید و بخوانید، همین قدر بگویم که اتفاق آن قدر هیجانانگیز بود که مانا و هامون ناچار شدند لباسهای انسانهای اولیه را بپوشند و با نیزه بز کوهی شکار کنند! دیگر بیشتر از این لو نمیدهم.
«بازگشت پروفسور زالزالک» فقط 192 صفحه بود. من صبح ساعت ده از خواب بیدار شدم و مشغول خواندن شدم و ساعت سه بعدازظهر تمامش کردم. اگر همکلاسیهایم بودند میگفتند:«وای چه کتاب کوتاه و خوبی!» ولی به نظر من کوتاه بودن کتابها خیلی هم خوب نیست. داستان پروفسور زالزالک این قدر جذاب بود که دلم میخواست یک عالمه بیشتر طول بکشد. بیشتر از «مانا» و «هامون» و پدربزرگشان بگوید، دردسرهای بیشتری داشتهباشند، مشکلاتشان دیرتر حل شود و من چندین و چند روز درگیر خواندن کتاب باشم. حالا که کتاب این قدر زود تمام شده حس میکنم چیزی را توی قصه جا گذاشتهام و باید بروم و پیدایش کنم. گرچه با این وجود باز هم دوستش داشتم، شما هم اگر زیاد باحوصله نیستید و کتابهای کوتاه دوست دارید حتماً بیشتر دوستش خواهید داشت. اینکه دو نوه همراه پدربزرگ دانشمندشان به یک سفر اکتشافی رفتند برایم خیلی جالب بود. دلم میخواست به پدربزرگم بگویم وسایلش را جمع کند تا به یک سفر اکتشافی برویم، ولی پدربزرگم یک مخترع دیرینه شناس نیست، فقط یک معلم قدیمی است. ولی همین هم خیلی خوب است. چون وقتی دیدند از خواندن این کتاب ذوق کردم و از آن مهمتر یک شخصیت پدربزرگ دارد، کتاب را از من قرض گرفتند تا بخوانند. فارغ از اینکه «هامون» و «مانا» را خیلی دوست داشتم و اسمهایی که نویسنده برای شخصیتهایش انتخاب کرده بود متفاوت بودند و خوشم آمد. ولی تا آخر کتاب نفهمیدم «هامون» دختر است یا پسر. اسم من هم «برنا» است و اگر شما عکسم بالای این صفحه را نبینید، فکر میکنید پسر هستم. ولی خب پسر نیستم و یک دختر 15 سالهام. اینها را گفتم که بگویم میفهمم داشتن اسمهایی که مشخص نیست اسم دختر است یا پسر چه دردسرهایی دارد. در مورد هامون هم به نظرم بهتر بود که نویسنده برایمان سرنخهای بیشتر میگذاشت یا شخصیتِ هامون را بیشتر توصیف میکرد. گرچه این هم باز چیزی از ارزشهای کتاب کم نمیکند و من در انتهای این پارگراف باز هم تاکید میکنم که از به هیچ وجه از خواندن این کتاب پشیمان نخواهید شد. حالا «بازگشت پروفسور زالزالک» را از هر جایی که به ذهنتان میرسد گیر بیاورید. (توی طاقچه هم هست.) زیر کولر دراز بکشید و بخوانید و با خودتان فکر کنید چه داستانهای هیجانانگیز دیگری میشود در مکانهایی که میشناسیمشان رخ بدهد. من هم میخواهم سراغ پدربزرگم بروم و ببینم چه قدر از آشنایی با پروفسور زالزالک لذت بردند!