خش دوم داستان دریاچه هانگزو
خانهای کنار دریاچه
صرت همچنان مشغول بود. انگار تصمیم داشت انتقام بد غذایی مرا هم از هتل بگیرد! چند لحظه كه گذشت یوسف دوباره به حرف آمد:
«یه نفر تو هانگزو پیدا كردم، ده هزار تا میگیره تا زندهاش كنه!»
پرسیدم: « هانگزو كجاست؟ مگه میشه؟»
نصرت دست از غذا كشید.
« هانگزو بین شانگهای و ایوو ست. یكی دو ساعت بیشتر طول نمیكشه. دریاچهاش معروفه! »
یوسف ادامه داد:
«اینا فرقههای عجیب و غریبی هستن كه تو شهرهای كوچیك و كم جمعیت، غیر قانونی فعالیت میكنن!»
بیاختیار اشك در چشمهایم حلقه زد! چهره نجیب مسعود پیش رویم زنده شد كه لبخند میزد و دست تكان میداد. باورم نمیشد كه بتوانم دوباره زنده ببینمش!
یوسف گفت:
«البته به این راحتیام نیست! بستگی به قدرت روحیش داره! میگه كاری میكنم با پای خودش برگرده!»
این بار نصرت به حرف آمد:
«اگه وسط كار مشكلی پیش بیاد چی؟»
یوسف جواب داد:
«وقتی رسید به مقصد پولشو میدیم!»
با این كه تابلوی «سیگار نكشید» همه جای رستوران نصب شده بود، نصرت سیگارش را روشن كرد و منتظر ماند.
یوسف با اشتیاق ادامه داد:
«فقط سه روز ضمانت داره. ممكنه به زندگیش ادامه بده و ممكنه دوباره به وضعیت قبل برگرده! در ضمن؛ امكان داره، تو كیفیت تكلمش مشكلاتی پیش بیاد!»
مرا به عنوان وكیل قانونی مسعود معرفی كرده بودند. خودم هم این قصهها را باور نمیكردم، ولی خیلی دلم میخواست كه حقیقت داشته باشد!
یوسف همان طور كه قهوهاش را مینوشید، گفت:
«زودتر جمع و جور كنید بریم!»
نصرت، بشقابهای خالی را روی هم گذاشت و پرسید:
«جنازه رو باید ببریم؟»
یوسف در حالی كه با سروصدا از خلال دندان استفاده میكرد، جواب داد: «نمیخواد؛ سپردم منتظر تماس من باشن.»
سؤالات زیادی ذهنم را مشغول كرده بود كه جوابی برای آنها نداشتم. نصرت هم بیشتر از این چیزی نمیدانست.
آماده شدیم و رفتیم پایین. عمدا سیمكارت چین را نخریده بودم تا مجبور نباشم جوابگوی تماسهای تهران باشم. نصرت جلو نشست و من عقب؛ طوری كه به هر دوی آنها مسلط باشم!
نگاهم به آیینه و چشمهای باریك یوسف افتاد. بیاختیار خاطرات دانشكده در ذهنم زنده شد. و لهجه شیرین او كه تا مدتها باعث خنده بچهها و استادها میشد! هیچوقت تصور نمیكردم یوسف را دوباره ببینم.
ساعت دیجیتالی روی داشبورد عدد 9 را نشان میداد. راه افتادیم. از خیابانهای خلوت گذشتیم و وارد بزرگراه شدیم. با خودم گفتم:
«یعنی میشه؟»
یاد بچه مسعود افتادم كه همین روزها قرار بود به دنیا بیاید. و قرار نبود هیچوقت پدرش را ببیند!
«شما میگید آخرش چی میشه؟»
نصرت شیشه را كمی پایین كشید و سیگارش را روشن كرد. پك عمیقی زد و دود غلیظ آن را بیرون داد:
«من كه سر از كار اینا درنمیارم! فقط تو كار خدا دخالت نكرده بودن، كه كردن!»
عوارضی را رد كردیم. یوسف سرعتش را زیاد كرد و نگاهی به آینه انداخت.
«وقت نشد همه جزئیات رو بگم!»
نصرت ته سیگارش را با شتاب پرت كرد بیرون!
«خب الان بگو.»
یوسف دو دستی فرمان را گرفته بود و زل زده بود به جاده. با زاویه دستهایش، ساعت ده و ده دقیقه را روی فرمان به نمایش گذاشته بود. همان زمان طلایی را!
خونسردی و آرامش بیش از اندازه او، مختص چینیها بود. چند لحظه كه گذشت، نصرت از كوره دررفت.
«دِ بنال دیگه»
یوسف با تعجب به نصرت نگاه كرد. هنوز هم معنی بعضی از كنایههای فارسی را نمیفهمید، ولی مثل همیشه به مفهوم كلی آنها رضایت میداد. قبل از این كه لحن گزنده نصرت را هضم كند، جواب داد:
«روح لایه لایه اس! از لایههای سطحی گرفته تا لایههای زیرین و عمیق تر. در مورد كسی كه مرده، روح از جسم جدا شده و دیگه برنمیگرده. این زن ادعا میكنه كه...»
من و نصرت همزمان پریدم وسط حرف او، كه زمان بیشتر فعلها و ضمیرها را جابه جا و خنده دار تلفظ میكرد!
«مگه زنه؟»
یوسف با دلخوری جواب داد:
«آره خب؛ مگه فرقیام میكنه؟!»
هر دو ساكت شدیم. به دوراهی كه رسیدیم، راهنما زد و مسیر را عوض كرد.
«این زن میخواد، یه بخشی از روح خودش رو موقتا به جسدِ مسعود منتقل كنه!»
یوسف كمی صبر كرد و بعد ادامه داد:
«عین یه ماشین كه بوكسل میشه تا تعمیر گاه!»
نصرت به حرف آمد:
«یعنی داره روح خودشو قرض میده! پس نمیشه امیدوار بود كه مسعود، برای همیشه زنده بمونه!»
یوسف ادامه داد:
«میگفت بستگی به قدرتش داره! اگر قوی باشه، پس نمیزنه، ولی اگر نباشه فقط تا سه روز میتونه تحمل كنه!»
تابلوی سبز رنگ كنار جاده نشان میداد كه تا هانگزو
40 كیلومتر باقی مانده. یوسف سرعت خود را بیشتر كرد.
«خونهاش كنار دریاچه است.»
برقی در آسمان به چشم خورد و به دنبال آن باران شدیدتر شد. برفپاككن تند و كم صدا روی شیشه میلغزید. جلوتر كه رفتیم، چراغ خطر خودروهای جلویی روشن شد. یوسف فلاشر زد و سرعتش را كم كرد. دو كامیون بزرگ بیحركت كنار جاده ایستاده بودند. جلوتر رفتیم. كامیون جلویی بار علوفه داشت و كامیون عقبی پر از خوكهای صورتی رنگ چندش آور بود. فشرده كنار هم میلولیدند و از سرو كول هم بالا میرفتند! رانندهها زیر باران منتظر پلیس بودند. بوی تند و تهوعآور خوكها وارد فضای كوچك ماشین شد. نصرت شیشه را بالا كشید.
«نمیدونم چه اصراری دارن كه حتما این موجود بد تركیب و بد بو رو نوش جان كنن!»
از كامیونها كه رد شدیم نصرت برگشت به عقب.
«اینجا هیچ حیوانی ذبح نمیشه؛ میدونستی؟»
با تعجب نگاهش كردم.
«مگه میشه؟ پس چكار میكنن؟»
با لبخند نگاهی به یوسف كرد. چشمهایش را گرد كرد و جواب داد:
«خفهشون میكنن!»
از تصور حرفهای نصرت چندشم شد. یوسف با خونسردی رانندگی میكرد. از سكوت او میشد نتیجه گرفت كه نصرت بیراه نمیگوید!
جیپیاس ماشین مدام به زبان چینی مسیر را مشخص میكرد. كلمه هانگزو روی تابلوی سبز رنگ كنار جاده ظاهر شد و با تغییر مسیر وارد شهر شدیم. هانگزو واقعا زیبا و دیدنی بود. خانههایی یك شكل و خوشرنگ و شبیه به حكماكت. از مركز شهر گذشتیم. خلوت بود و در مقایسه با شهرهای دیگر، جمعیت كمتری داشت. به انتهای بلوار اصلی رسیدیم و از جاده خاكی باریكی به سمت دریاچه سرازیر شدیم. جاده لغزنده بود. سراشیبی كه به پایان رسید، به سطح هموار و گلآلود كنار دریاچه رسیدیم. جایی كه میشد بهراحتی امواج آرام آن را از نزدیك دید. برخورد دانههای درشت باران با سطح دریاچه، موسیقی زیبایی را خلق میكرد. چند نفر روی چهارپایه مشغول ماهیگیری بودند.
ادامه دارد ...
«یه نفر تو هانگزو پیدا كردم، ده هزار تا میگیره تا زندهاش كنه!»
پرسیدم: « هانگزو كجاست؟ مگه میشه؟»
نصرت دست از غذا كشید.
« هانگزو بین شانگهای و ایوو ست. یكی دو ساعت بیشتر طول نمیكشه. دریاچهاش معروفه! »
یوسف ادامه داد:
«اینا فرقههای عجیب و غریبی هستن كه تو شهرهای كوچیك و كم جمعیت، غیر قانونی فعالیت میكنن!»
بیاختیار اشك در چشمهایم حلقه زد! چهره نجیب مسعود پیش رویم زنده شد كه لبخند میزد و دست تكان میداد. باورم نمیشد كه بتوانم دوباره زنده ببینمش!
یوسف گفت:
«البته به این راحتیام نیست! بستگی به قدرت روحیش داره! میگه كاری میكنم با پای خودش برگرده!»
این بار نصرت به حرف آمد:
«اگه وسط كار مشكلی پیش بیاد چی؟»
یوسف جواب داد:
«وقتی رسید به مقصد پولشو میدیم!»
با این كه تابلوی «سیگار نكشید» همه جای رستوران نصب شده بود، نصرت سیگارش را روشن كرد و منتظر ماند.
یوسف با اشتیاق ادامه داد:
«فقط سه روز ضمانت داره. ممكنه به زندگیش ادامه بده و ممكنه دوباره به وضعیت قبل برگرده! در ضمن؛ امكان داره، تو كیفیت تكلمش مشكلاتی پیش بیاد!»
مرا به عنوان وكیل قانونی مسعود معرفی كرده بودند. خودم هم این قصهها را باور نمیكردم، ولی خیلی دلم میخواست كه حقیقت داشته باشد!
یوسف همان طور كه قهوهاش را مینوشید، گفت:
«زودتر جمع و جور كنید بریم!»
نصرت، بشقابهای خالی را روی هم گذاشت و پرسید:
«جنازه رو باید ببریم؟»
یوسف در حالی كه با سروصدا از خلال دندان استفاده میكرد، جواب داد: «نمیخواد؛ سپردم منتظر تماس من باشن.»
سؤالات زیادی ذهنم را مشغول كرده بود كه جوابی برای آنها نداشتم. نصرت هم بیشتر از این چیزی نمیدانست.
آماده شدیم و رفتیم پایین. عمدا سیمكارت چین را نخریده بودم تا مجبور نباشم جوابگوی تماسهای تهران باشم. نصرت جلو نشست و من عقب؛ طوری كه به هر دوی آنها مسلط باشم!
نگاهم به آیینه و چشمهای باریك یوسف افتاد. بیاختیار خاطرات دانشكده در ذهنم زنده شد. و لهجه شیرین او كه تا مدتها باعث خنده بچهها و استادها میشد! هیچوقت تصور نمیكردم یوسف را دوباره ببینم.
ساعت دیجیتالی روی داشبورد عدد 9 را نشان میداد. راه افتادیم. از خیابانهای خلوت گذشتیم و وارد بزرگراه شدیم. با خودم گفتم:
«یعنی میشه؟»
یاد بچه مسعود افتادم كه همین روزها قرار بود به دنیا بیاید. و قرار نبود هیچوقت پدرش را ببیند!
«شما میگید آخرش چی میشه؟»
نصرت شیشه را كمی پایین كشید و سیگارش را روشن كرد. پك عمیقی زد و دود غلیظ آن را بیرون داد:
«من كه سر از كار اینا درنمیارم! فقط تو كار خدا دخالت نكرده بودن، كه كردن!»
عوارضی را رد كردیم. یوسف سرعتش را زیاد كرد و نگاهی به آینه انداخت.
«وقت نشد همه جزئیات رو بگم!»
نصرت ته سیگارش را با شتاب پرت كرد بیرون!
«خب الان بگو.»
یوسف دو دستی فرمان را گرفته بود و زل زده بود به جاده. با زاویه دستهایش، ساعت ده و ده دقیقه را روی فرمان به نمایش گذاشته بود. همان زمان طلایی را!
خونسردی و آرامش بیش از اندازه او، مختص چینیها بود. چند لحظه كه گذشت، نصرت از كوره دررفت.
«دِ بنال دیگه»
یوسف با تعجب به نصرت نگاه كرد. هنوز هم معنی بعضی از كنایههای فارسی را نمیفهمید، ولی مثل همیشه به مفهوم كلی آنها رضایت میداد. قبل از این كه لحن گزنده نصرت را هضم كند، جواب داد:
«روح لایه لایه اس! از لایههای سطحی گرفته تا لایههای زیرین و عمیق تر. در مورد كسی كه مرده، روح از جسم جدا شده و دیگه برنمیگرده. این زن ادعا میكنه كه...»
من و نصرت همزمان پریدم وسط حرف او، كه زمان بیشتر فعلها و ضمیرها را جابه جا و خنده دار تلفظ میكرد!
«مگه زنه؟»
یوسف با دلخوری جواب داد:
«آره خب؛ مگه فرقیام میكنه؟!»
هر دو ساكت شدیم. به دوراهی كه رسیدیم، راهنما زد و مسیر را عوض كرد.
«این زن میخواد، یه بخشی از روح خودش رو موقتا به جسدِ مسعود منتقل كنه!»
یوسف كمی صبر كرد و بعد ادامه داد:
«عین یه ماشین كه بوكسل میشه تا تعمیر گاه!»
نصرت به حرف آمد:
«یعنی داره روح خودشو قرض میده! پس نمیشه امیدوار بود كه مسعود، برای همیشه زنده بمونه!»
یوسف ادامه داد:
«میگفت بستگی به قدرتش داره! اگر قوی باشه، پس نمیزنه، ولی اگر نباشه فقط تا سه روز میتونه تحمل كنه!»
تابلوی سبز رنگ كنار جاده نشان میداد كه تا هانگزو
40 كیلومتر باقی مانده. یوسف سرعت خود را بیشتر كرد.
«خونهاش كنار دریاچه است.»
برقی در آسمان به چشم خورد و به دنبال آن باران شدیدتر شد. برفپاككن تند و كم صدا روی شیشه میلغزید. جلوتر كه رفتیم، چراغ خطر خودروهای جلویی روشن شد. یوسف فلاشر زد و سرعتش را كم كرد. دو كامیون بزرگ بیحركت كنار جاده ایستاده بودند. جلوتر رفتیم. كامیون جلویی بار علوفه داشت و كامیون عقبی پر از خوكهای صورتی رنگ چندش آور بود. فشرده كنار هم میلولیدند و از سرو كول هم بالا میرفتند! رانندهها زیر باران منتظر پلیس بودند. بوی تند و تهوعآور خوكها وارد فضای كوچك ماشین شد. نصرت شیشه را بالا كشید.
«نمیدونم چه اصراری دارن كه حتما این موجود بد تركیب و بد بو رو نوش جان كنن!»
از كامیونها كه رد شدیم نصرت برگشت به عقب.
«اینجا هیچ حیوانی ذبح نمیشه؛ میدونستی؟»
با تعجب نگاهش كردم.
«مگه میشه؟ پس چكار میكنن؟»
با لبخند نگاهی به یوسف كرد. چشمهایش را گرد كرد و جواب داد:
«خفهشون میكنن!»
از تصور حرفهای نصرت چندشم شد. یوسف با خونسردی رانندگی میكرد. از سكوت او میشد نتیجه گرفت كه نصرت بیراه نمیگوید!
جیپیاس ماشین مدام به زبان چینی مسیر را مشخص میكرد. كلمه هانگزو روی تابلوی سبز رنگ كنار جاده ظاهر شد و با تغییر مسیر وارد شهر شدیم. هانگزو واقعا زیبا و دیدنی بود. خانههایی یك شكل و خوشرنگ و شبیه به حكماكت. از مركز شهر گذشتیم. خلوت بود و در مقایسه با شهرهای دیگر، جمعیت كمتری داشت. به انتهای بلوار اصلی رسیدیم و از جاده خاكی باریكی به سمت دریاچه سرازیر شدیم. جاده لغزنده بود. سراشیبی كه به پایان رسید، به سطح هموار و گلآلود كنار دریاچه رسیدیم. جایی كه میشد بهراحتی امواج آرام آن را از نزدیك دید. برخورد دانههای درشت باران با سطح دریاچه، موسیقی زیبایی را خلق میكرد. چند نفر روی چهارپایه مشغول ماهیگیری بودند.
ادامه دارد ...