روایتهای یك مادر كتابباز
شغل تابستانی در مثلث برمودا
مدام چندقدم جلوتر از ما میدوید و باز میایستاد و هی با بیصبری پا میكوبید زمین و میگفت: ازود باشین! خوب زود باشین تو رو خدا!ب
گفتم: اچیه مامان جون؟ چه خبره؟ داریم آروم توی خیابون راه میریم و فروشگاهها رو میبینیم و خوش میگذره دیگه. چرا عجله داری؟ب
گفت: امن این فروشگاه به نشر كار دارم آخه.ب
میدانستم كدام فروشگاه را میگوید. كتابفروشی بزرگی در آن خیابان بود كه هروقت گذارمان به آن حوالی میافتاد، مثل مثلث برمودا، كشتی خانواده ما را به سمت خودش میكشاند. میرفتیم توی فروشگاه و ساعتها از رادار زندگی عادی خارج میشدیم. بین كتابها گشت میزدیم. روی نیمكتهای چوبی رنگارنگش مینشستیم و كتابهای تازه را ورق میزدیم. مدتها طول میكشید تا بهسختی از بین آن همه دلبر تازهچاپ، بسته به جیبمان، یكیدوتا را انتخاب كنیم و پولش را بدهیم و خودمان را از فروشگاه بهسختی بكشانیم بیرون و سرمان را تكان بدهیم و با خودمان بگوییم: اخوب! كجا بودیم؟ب
پسرك بیش از همه ما، شیفته آن كتابفروشی بود. بارها، پیاده مسافت منزل تا آن فروشگاه را پیموده بود و مدتها وقتش را آنجا سپری كرده بود. فروشندهها دیگر كاملا میشناختندش.
وقتی گفت كه میخواهد جلو برود تا برسد به كتابفروشی، مانعش نشدیم. پسرك خوشحال، دوید و از نظر ناپدید شد. مدتی طول كشید تا ما سلانهسلانه فروشگاههای سر راه را رج زدیم و رسیدیم جلوی كتابفروشی. با یك نگاه سریع، توی فروشگاه، نیافتمش.
نكند نرسیده بود توی فروشگاه؟ بین راه منصرف شده بود و بعد ما را گم كرده بود؟ رفتیم توی فروشگاه تا از فروشندهها بپرسیم كه دیدهاندش یا نه.
جلوی پیشخوان، آهی از سر آسودگی كشیدیم.
پسرك با قد كوتاهش، بین دو فروشنده فروشگاه، پشت پیشخوان نشسته بود و سهتایی هم جواب مشتریها را میدادند، هم گل میگفتند و گل میشنفتند!
تا چشمشان به ما افتاد، سلام كردند و یكیشان گفت: اایشون همكار تازهمون هستن.ب و پسرك را نشان داد. معما حل شد! تعطیلات تابستانی پسرك تازه شروع شده بود و از روز اولش، اصرار پشت اصرار كه امیخواهم بروم سر كار.ب و ما كه بیمیل هم نبودیم كه چنین تجربه شیرین و پرچالشی برایش فراهم كنیم، دربهدر افتاده بودیم دنبال شغلی مناسب پسرك. ولی هر چه بیشتر جُسته بودیم، كمتر یافته بودیم. و انگار همین باعث شده بود كه پسرك خودش بهفكر بیفتد.
لابد دهانمان همینطور از زور تعجب باز مانده بود كه پسرك پقی زد زیر خنده و گفت: اچیه خوب؟ چقدر تعجب كردین؟ واسه همین زودتر اومدم دیگه. میخواستم حالا كه تابستونه، بهشون پیشنهاد همكاری بدم.ب با چنان غروری این حرف را زد كه قندِ آبشده از سر و روی دلمان سرازیر شد. حتی روی لب دو همكار بزرگسالش هم لبخندهای پرعطوفتی نشست. پرسیدم: اآخه چطوری؟! چهجور همكاریای؟ب
جواب داد: ااومدم بهشون گفتم من هروقت میاومدم اینجا كلی گیج میشدم كه چه كتابی انتخاب كنم. اما الان دیگه همه كتابهاتونو میشناسم. كه كدوم جدیده. كدوم مال كدوم سریه. كدوم كتاب مال كدوم نویسندهاس و سبكش و حال و هواش چیه. پیشنهاد دادم من اینجا بین قفسهها بچرخم و به نوجونهای همسن خودم یا پدر و مادراشون كه میخوان توی اون گروه سنی براشون كتاب بخرن، پیشنهاد بدم كه چه كتابی بخرن و هر كتابی چهجوریه.ب
فروشنده بزرگسال خندید و گفت: اایدهاش خیلی خوب بود. واقعا بچهها اینجا خیلی گیج میشن. ما هم قبول كردیم. اما...ب
پسرك سریع خودش ادامه حرفش را گرفت و گفت: ااما حقوق پیشنهادیم رو قبول نكردن. من ماهی پونصد تومن حقوق میخواستم.ب
همگی زدیم زیر خنده. فروشنده دیگر گفت: اآخه ما اینجا شركتی هستیم. نمیتونیم فروشنده استخدام كنیم. اونم زیر سن قانونی. اما پیشنهاد خوبی بهت دادیم. درسته؟ب
پسرك لبخند زد و رو به ما گفت: اقرار شده ماهی پنجشش تا كتاب مجانی بگیرم جای حقوق. اگه كتابا رو خراب نكنم، هرچیام بخوام اینجا میتونم بخونم.ب
پسرك خوشحال بود.
و چرا نباشد؟ مگر برای چندنفر پیش میآید كه اولین شغل موقت نوجوانانه خود را اینقدر دوست داشته باشند؟ كه بشوند تیماردارِ باغِ داستان؟