روایت محمود گلابدرهای از «لحظههای انقلاب»
فریـــــاد کــــوهکـــــن
دست نخورده
همان جوانك كلهطاسی را میبینم كه همیشه پشت دستگاه و دخل عرقفروشی سرچهارراه پهلوی میایستاد، یك دسته اسكناس دستش گرفته و دم عرق فروشی، روی شیشهها و كركره قراضه و دودزده ایستاده و هی داد میزند: اببین دست به دخلم نزدن. پول داخل دخل رو ور نداشتن. خدایا، خدایا، نیگا كنین. نیگاكنین، همه پولام سرجاشه. ایناها، همش هس.ب روی شیشههای شكسته عرق و آبجو و ویسكی ایستاده و داد میزند و میخندد. انگار دیوانه شده. حالا آمده دم داروخانه. داروخانه سرچهارراه پهلوی بین دو تا
عرق فروشی است، یكی سر كنج كه عمدهفروشی است و دو تا آنطرف كه میخانه است و پیالهفروشی. دست به دستگیره داروخانه هم نخورده. داروخانه مثل دسته گل سرجایش ایستاده. حتی خط هم به شیشهاش كشیده نشده.
انقلابیها و جاكن كردن كوه توچال
امشب شب تاسوعاست. سالهای سال، تمام دوران كودكی و جوانیام چنین شبی از تكيه بیرون میآمدیم و به پیشواز دستهها میرفتیم و ااهل عزای حسین، خوش آمدین مرحبا/ سینهزنان حسین، خوش آمدین مرحبابگویان، دستهها را توی تكیه میآوردیم و بعد از چایی و شربت بدرقهشان میكردیم و شب كه همه میرفتند تا نصفههای شب دورهم جمع میشدیم و نقشه فرار را میكشیدیم كه برای بازدید پس دادن، میبایست راه بیفتیم. دیدم یك حس مرموزی تمام هستیام را به بند كشیده و میكشاندم به سوی محل و زادگاهم كه حالا زمین و خاك و آب و هوایش در انحصار یكمشت پولدار و وزیر و وكیل افتاده و من بچه شمیران را آواره این بیابانها و كوههای كرج كرده.
تكیه، جایی كه علم بود و كتل بود و بیرق بود و حجله بود و نخل بود، حالا سراپا سیاه بود و شعار بود و اعلامیه بود. تكیه ابالاییبها كه غوغا كرده بودند. همهجا عكس بزرگ خمینی بود. امرگ بر شاهب با خط خوانا روی پارچههای سیاه نوشته شده بود. تمام تكیه پوشیده از شعار و شعر و عكس و اعلامیه بود. چه كسی باور میكرد روزی برسد كه در همین مكانی كه ما سراسر عمرمان بر سر و سینهمان میزدیم و با زنجیر به پوست لخت پشتمان میكوفتیم و اوای حسین كشته شد، وای حسین كشته شدب گویان، دیوانهوار خودمان را جِر میدادیم و قمه میزدیم و غش و ضعف میكردیم و توی تاقنماها، زیرچشمی به این و آن چشمك میزدیم و فكر و ذكرمان تظاهر و خودنمایی و خودفروشی و خودخواهی بود و ادای بزرگترهایمان را در میآوردیم، حالا همین مكان و همینجا، همهمان جمع شدهایم و حرف و سخن و بحثمان بر سر طرز حكومت است و حرف حرفِ سیاست است و نفت و جمهوری و آزادی و استقلال و كشورداری؟ وای چه شور و غوغایی، چه شعارهایی! باورم نمیشد.
یكراست با بچهها آمدیم تو تكیه. حالا اینجا كپهكپه بچهها جمع شدهاند. همه، حرف از خمینی و دولت ازهاری و شاه و آمریكا و جیمی كارتر میزنند.
امسال مَدقاسم میگوید: امن صد دفعه بیشتر همین ازهاری رو دیدم با سگش سینه تپه گُلجهرون میرفت بالا. حالا نگو داشته میرفته پیش نصیری.ب ابراملبو از شاه میگویدكه زنش با جیمی كارتر رقصیده. ممدسوپور از سگهای شاه میگوید. كمال سهكله از خمینی میگویدكه اخمینی هفتاد زبون بلته. الآن تو پاریس همه اومدن به دیدنش.ب جعفر مشد اصغر از كره و پنیر و ماست میگوید: اآخه واسه چی باید همه چیمون از خارج بیاد؟ب مندلی قصاب از گوسفند و كوه میگوید و حرص میخورد: اكوه رو ملی كردن و نذاشتن گوسفندداری كنیم تا مجبورشیم گوشت گوسفندای یخزده استرالیایی بخوریم.ب رضابقال از اتاق اصناف میگوید: اروزای جشن باید میرفتیم تو صف وامیستادیم و دست میزدیم و هورا میكشیدیم. نمیرفتیم، از اتاق اصناف میاومدن به یه بهانهای درِ دُكون و تخته میكردن.ب
همه از سیاست كشور، از نفت، از دامداری، از كشاورزی، از طرز حكومت، از مجلس، از وكیل، از انتخابات، از شاه، از دزدیهایش، از خواهرش، از كاخها، از اینجا، از آنجا، از همهجا و همهكس و همهچیز میگویند، جز از حسین و صحرای كربلا و تاسوعا و سینهزدن و زنجیرزدن و علم و كتل و بیرق و پنجه و دسته عزاداری و روضهخوانی و گریهوزاری كردن.
چه شد؟ آیا زمین واژگون شده؟ آیا دنیا كنفَیكون شده؟ آیا زلزله آمده؟ آیا این مردم، همگی، یكباره عوض شدهاند؟ اینها كجا بودند كه؟ پیشتر چه حرفهایی میزدند؟ چه بحثهایی میكردند؟ آیا این همان خلق محروم مظلوم خاموش خفته بودند كه حالا بیدار شدهاند؟ آیا به راستی بیدار شدهاند؟ اگر این خلقِ همهاش غرق در غم غریبی و نان و آب و اتاق و مسكن، فقط یكسال، همینطور شب و روز به این مسائل فكر كند و درباره این مسائل بیندیشد و راه و چاه را از هم تشخیص دهد و بحث كند و به فكر نجات خود باشد و حرف سیاست و مملكت و حكومت و رهبران گذشته و آینده را بزند، راستی چه میشود؟ اینها از كدام قشر و دسته و گروه و طبقهای هستند؟ كاسب و كارگر و بقال و چقال و سرمایهدار و كارخانهدار و دكتر و مهندس و محصل و زن و مرد و بچه و كوچك و بزرگ و بیسواد و تحصیلكرده، حالا اینجا دورهم جمع شدهاند و با هم حرف میزنند و حرف از فردا میزنند. فردا چه خواهد شد؟ اینها تا به حال كجا بودند؟ این همه سال، اینها چه میكردند؟ اینها اگر تصمیم بگیرند، اینها اگر راه بیفتند، اینها اگر بفهمند و بدانند، اینها اگر دریابند، اینها اگربخواهند، فردا این كوه توچال را هم ازجا میكنند.