در یک‌قدمی  بهشت و جهنم

روایت میدانی از راننده کامیونی که شب و روز کار می‌کند تا زندگی خانواده‌اش در چند 100 کیلومتر آن‌طرف‌تر را تأمین کند

در یک‌قدمی بهشت و جهنم

مرد میانسال دست می‌کشد روی پاهایش و زیر لب با خودش حرف می‌زند. لیوانی رنگ و رو رفته به‌دست دارد و بوی قهوه تلخش فضای انبار را تحت سیطره خودش در‌آورده است. عقربه‌های ساعت، 30 دقیقه بامداد را نشانه گرفته است. در این ساعت، معمولا آدم‌ها مشغول خوردن یک فنجان چای و گپ زدن با اعضای خانواده، مطالعه یا تماشای تلویزیون هستند اما آدم‌هایی که محل کارشان انتهای خیابان شهید مصطفی خمینی است که به کاروانسرای خانات و میدان امین‌السلطان شرقی ختم می‌شود، هیچ‌یک از این کارها را انجام نمی‌دهند، بلکه تعدادی از آنها برای گرفتن 50 هزار تومان از این ساعت تا 6 صبح مشغول خالی کردن کیسه‌های بار 40 تا 50 کیلویی برنج، حبوبات و آجیل از کامیون هستند تا با جمع کردن پول‌های شبانه از پس اجاره خانه‌شان بر‌بیایند.
 سکوت همه‌جا را فرا گرفته و فقط صدای افتادن گونی‌های حبوبات به کف کامیون شنیده می‌شود. آنقدر کار است که هیچ‌کدام از کارگران دوست ندارند با هم حتی نجوای درگوشی داشته باشند و فقط گونی‌ها را حمل می‌کنند و داخل کامیون می‌گذارند. مرد میانسال نگاهی به اطراف می‌اندازد و آهی از ته دل می‌کشد. او هنوز متوجه من و دوستم که در گوشه تاریک انبار ایستاده‌ایم، نمی‌شود. سیگاری روشن می‌کند و پک عمیقی به آن می‌زند. چند قدم به سمت مرد میانسال بر‌می‌داریم. رکوردر را روشن کرده و خود را آماده ضبط یک مستند رادیویی می‌کنیم. مرد میانسال سرش را بالا می‌آورد و با چشمانی که به سمت گرد شدن رفته، نگاهی به من و دوستم می‌اندازد؛ نگاهی که مملو از حرف‌های کامیوندارهاست (این‌وقت شب دو دختر تنها اینجا چکار می‌کنند؟ چه جراتی دارید که اینجا آمده‌اید؟ با کی آمدید؟) قبل از آن‌که او ما را بمباران سؤال کند برایش توضیح می‌دهیم که دغدغه ساخت برنامه‌های اجتماعی داریم و ... او درحالی‌که لب‌هایش را که رنگش به تیرگی رفته، می‌گزد، ابروهای پر‌پشتش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: من هنوز حرفتون رو نمی‌فهمم. الان پدر و مادرتون می‌دونند شماها کجایید؟ معلوم است که نمی‌دونند و احتمالا خوابیدند. شما پاشدید، اومدید گزارش بگیرید. برید خدا روزی‌تون رو یه جای دیگه بده. کمی خودمان رو جمع و جور می‌کنیم و به او می‌گوییم: می‌دانیم کجا هستیم.
بعد از یک ساعت صحبت کردن، مرد میانسال در حالی که پیراهن کهنه راه‌راه و شلوار کردی مشکی پوشیده و موهای جوگندمی‌اش نشان می‌دهد 60‌سال بیشتر دارد، قصه زندگی‌اش را این‌طور تعریف می‌کند: «من دو کلاس سواد دارم. راستش بعد از مردن بابام درسم رو ول کردم و سر کار رفتم تا این‌که بعد از چند سال که سبیل‌هام در‌اومد، مامانم برام زن گرفت و الان دو تا بچه دارم. در ایلام بنا بودم اما کار و کاسبی خوب نبود و اومدم تهران و شدم راننده کامیون. کامیون مال من نیست. فقط برای صاحبش کار می‌کنم. حالا زن و بچه‌هام ایلام زندگی می‌کنند و کار من شده هر روز از این شهر به آن شهر رفتن. راستش خیلی کار می‌کنم. خانما می‌دونید دلخوشی من چیه؟!»
- «نه، نمی‌دونیم؟!»
- «فقط همین لیوان قهوه! هر روز کلی قهوه می‌خورم. راستش دیگه یادم رفته چطوری بخوابم. راستش بچه‌ام مریضه. دکترا می‌گن که مریضی پروانه‌ای داره. خرجش زیاده. برای همین کلی بار با کامیون جابه‌جا می‌کنم تا بتونم از پس هزینه درمانش بر‌بیام.»
مرد میانسال که نامش علی است همین‌طور که از زندگی‌اش می‌گوید ناخود‌آگاه چشممان به پاهایش می‌افتد که بدون جوراب است و کف پایش کاملا ساییده و پینه بسته است. این نشان می‌دهد که او بدون کفش، بارهای سنگین را حمل می‌کند که این‌طور پاهایش زمخت و پینه‌بسته است.
علی طور ادامه می‌دهد: «من هر چه درمی‌آرم برای زنم می‌فرستم تا پول اجاره، خورد و خوراک و هزینه پسر مریضم و دخترم که درس می‌خونه را بده. خدایی زن مومن و نجیبی دارم. با کم زندگی من می‌سازه و هیچ‌وقت هم غر نمی‌زنه. من هم هر چند ماه یک‌بار می‌رم و بهشون سر می‌زنم. هر شب تو کامیونم می‌خوابم. برای این‌که پول بیشتری برای بچه‌هام بفرستم، خودم اینجا خونه اجاره نکردم.»
- «غذا را چه‌ کار می‌کنید؟»
- «بعضی شب‌ها با بچه‌های اینجا برنج می‌پزیم. بعضی وقت‌ها نون و تخم‌مرغ درست می‌کنیم. بعضی وقت‌ها حاضری می‌خوریم. »
- «خیابان کناری خانات محل تجمع معتادهاست. چطور شما سمت خلاف نرفتید؟»
- «همیشه از مواد بدم می‌اومد. هیچ‌وقت خلاف نکردم.»
خط‌های پیشانی علی نشان می‌دهد چه سختی‌هایی را تحمل کرده است. او ادامه می‌دهد: «یه روز در زندگی‌ام استراحت نکردم. همش کار کردم تا زن و بچه‌هایم سختی نبینند. هر چی هم در می‌آرم براشون می‌فرستم. از این‌که نمی‌بینم‌شون دلتنگ می‌شم اما چاره‌ای نیست و باید تحمل کرد. خدا را شکر می‌کنم، چون وضعم نسبت به بقیه بهتر است.»
علی صحبت‌هایش را این‌طور تمام می‌کند که «همه بچه‌هایی که توی این خانات کار می‌کنند، پاک هستند و هیچ کدومشون سمت مواد نرفته‌اند ولی اگر سری به خیابان کناری بزنید، می‌بینید که آنجا چند نفر معتاد تزریقی هستند. برای همین هست که همیشه به خودم می‌گم فاصله بهشت و جهنم فقط یک‌قدم است.»