قصه و غصه 2 کارمند دبیرخانه
در یکی از ادارات مرکزی شهر بوداپست، دو کارمند دبیرخانه در دو میز روبهروی هم مشغول کار بودند. کارمند اولشخصی مقتصد بود که حقوق ماهانه خود را با محاسبه خرج میکرد و هرماه مقداری پسانداز مینمود و کارمند دوم شخصی خوشگذران بود که حقوق خود را در دو هفته اول ماه به اتمام میرساند و نهتنها پساندازی نداشت، بلکه در نیمه دوم ماه نیز با فلاکت به زندگی میپرداخت و نان خالی میخورد و پیاده به سرکار میآمد. روزی از روزهای آخر ماه، کارمند اول پس از پایان ساعت اداری هنگامیکه با اتومبیل در حال بازگشت به منزل بود، کارمند دوم را دید که بهطور پیاده به سمت منزل خود درحرکت بود. پس در کنار پیادهرو توقف کرد و بهوسیله بوق کارمند اول را صدا زد و از او دعوت کرد او را به منزلش برساند. کارمند دوم ابتدا قبول نکرد اما وقتی اصرار کارمند اول را دید، سوار اتومبیل شد. کارمند اول رو به کارمند دوم کرد و گفت: راستش مدت زیادی است که میخواهم این سؤال را از تو بپرسم اما همیشه میترسم ناراحت شوی. کارمند دوم گفت: کدام سؤال؟ کارمند اول گفت: نمیخواهی در زندگیات تغییری بدهی تا از این وضع خلاص شوی؟ کارمند دوم با تعجب پرسید: کدام وضع؟ کارمند اول گفت: همینکه نصف ماه را مانند پادشاهان و خرمایهداران و تهیهکنندگان و سلبریتیها زندگی میکنی و نصف ماه را مانند گدایان و بیکاران و اهلقلم؟ کارمند دوم نگاهی به کارمند اول کرد و گفت: تابهحال سیگار برگ کشیدهای؟ کارمند اول گفت: نه؟ کارمند دوم گفت: تابهحال در رستوران گردان برج بوداپست شام خوردهای؟ کارمند اول گفت: نه. کارمند دوم گفت: کت هاکوپیان و کفش ورساچه پوشیدهای؟ ادوکلن اونتوس زدهای؟ آدامس 20هزارتومانی خریدهای؟ کارمند اول گفت: نه. کارمند دوم گفت: اساسا تابهحال کیف زندگی را کردهای؟ کارمند اول گفت: بلی، نه، نمیدانم. کارمند دوم نگاه تحقیرآمیزی به کارمند اول کرد و گفت: میدانی تا چندسالگی زندهای؟ کارمند اول گفت: نه. کارمند دوم گفت: پس بیزحمت همین سر چهارراه مرا بغل کن. کارمند اول پس از عبور از چهارراه کارمند دوم را بغل کرد. کارمند دوم نیز همان بغل پیاده شد و بقیه راه را بهصورت پیاده طی کرد و تا پایان راه بهخاطر اینکه کارمند اول از سیگار برگ و کفش ورساچه و آدامس 20هزار تومنی خبر نداشت به حال او غصه خورد.