مرد نقاش و مرد قصاب و بحران گوشت
در زمانهای دور در شمالیترین نقطه مركز شهر، مرد نقاشی زندگی میكرد كه تابلوهای زیبایی میكشید. در تابلوهای او منابع نوری فراوانی وجود داشت و بجز از سمت بالا از سمت راست از سمت چپ از پایین از مركز از داخل رودخانه از پشت برگها و از پای سرو بلند نور تابیده بود و همه اجزای تابلو بهغایت زیبا و نورانی بودند. مرد نقاش تابلوهای خود را در حراج بزرگ تهران عرضه میكرد و با قیمت بالا به كلكسیونرهای داخلی و خارجی میفروخت. روزی یكی از همسایگان مرد نقاش به او گفت: «ای مرد نقاش، تو برای هر تابلو خدا تومان به جیب میزنی، در حالیكه فقرای بسیاری در همسایگی تو هستند. از مرد قصاب یاد بگیر با آنكه وضع مالی متوسطی دارد، هر روز مجانی به فقرا گوشت میدهد. ایكاش در این مملكت مردم به فكر یكدیگر بودند و مجمع تشخیص مصلحت وطن وجود داشت.» وی در پایان افزود: «تو خیلی خسیس و بخیل و مرفه بیدرد هستی.»
مرد نقاش در پاسخ مرد همسایه هیچ نگفت. مدتی بعد مرد نقاش در اثر تصادف رانندگی از دنیا رفت و در قطعه هنرمندان به خاك سپرده شد. بعد از چند روز، مرد همسایه متوجه شد كه مرد قصاب دیگر كمكی به فقرا نمیكند و گوشت رایگان در اختیار آنها نمیگذارد. پس بهسراغ او رفت تا علت را جویا شود. وقتی علت را جویا شد، مرد قصاب به او گفت: «این مرد نقاش بود كه پول گوشتها را به من میداد تا بین فقرا تقسیم كنم. من خودم وضعم طوری نیست كه این كار را بكنم.» در این هنگام مرد همسایه كه متوجه زود قضاوت كردنِ خود شده بود، رو به دوربین كرد و گفت: «بیاییم دیر قضاوت كنیم.» وی افزود: «بیاییم یاد بگیریم.» و خاموش شد.
مرد نقاش در پاسخ مرد همسایه هیچ نگفت. مدتی بعد مرد نقاش در اثر تصادف رانندگی از دنیا رفت و در قطعه هنرمندان به خاك سپرده شد. بعد از چند روز، مرد همسایه متوجه شد كه مرد قصاب دیگر كمكی به فقرا نمیكند و گوشت رایگان در اختیار آنها نمیگذارد. پس بهسراغ او رفت تا علت را جویا شود. وقتی علت را جویا شد، مرد قصاب به او گفت: «این مرد نقاش بود كه پول گوشتها را به من میداد تا بین فقرا تقسیم كنم. من خودم وضعم طوری نیست كه این كار را بكنم.» در این هنگام مرد همسایه كه متوجه زود قضاوت كردنِ خود شده بود، رو به دوربین كرد و گفت: «بیاییم دیر قضاوت كنیم.» وی افزود: «بیاییم یاد بگیریم.» و خاموش شد.