درباره فیلمهای روز سوم جشنواره فیلم فجر؛ ناگهان درخت، قصرشیرین و سمفونی نهم
جاهای بهتر ببینیمتون
دروغ چرا؟ گلاب به رویتان برای كاری واجب، رفته بودم یكی از قسمتهای حیاتی پردیس ملت كه البته آن بخش اصلی و خواستنیاش، از نظر بهداشتی من را یاد این نمونههای متروك و تیم برتونی رستورانهای بینشهری در جادهها انداخت! چه منظورم را رسانده یا نرسانده باشم، آنجا در لحظات انتظار، یكی از اعضای محترم و خوشروی هیات انتخاب سی و هفتمین دوره جشنواره فیلم فجر را دیدم. یكی از دوستان حین انتظار كشندهاش، با آن عضو هیات انتخاب سلام و احوالپرسی كرد و درباره یكی از فیلمهایی كه دیده بود و بهشدت دوست نداشت، از او پرسید؛ اینكه چرا اصلا چنین فیلمی را برای حضور در جشنواره انتخاب كردید. آن سینماگر عزیز هم در جواب، خندید و گفت این فیلم چهار به سه رای آورد (یعنی چهار رای مثبت و سه رای منفی)، من جزو این سه نفری بودم كه به فیلم رای ندادم، بروید از آن چهار نفری بپرسید كه به فیلم رای دادند! یك «كی بود؟ كی بود؟ من نبودم» خاصی در كلام ایشان حس كردم كه برای لحظاتی باعث شد آن حس واجب را فراموش كنم. پس بگویید این فیلمهای حوصله سربر و بلاتكلیف، چطور به جشنواره راه پیدا میكنند. دارم حدس میزنم آن چهار نفری كه به این فیلم مذكور و مورد سؤال رای مثبت دادهاند، چه كسانی هستند كه «ناگهان منصور» ضابطیان نازنین و دوستداشتنی را دیدم و سلام و احوالپرسی كردیم. ایشان با طنازی گفتند: «امیدوارم جاهای بهتر ببینمتون.» به نظرم هركس در این دوره جشنواره فیلم فجر و هنگام تماشای این فیلمهای فرسنگها دورتر از سینما دیگری را دید، باید این امیدواری و آرزو را به زبان بیاورد.
فیلم اول: ناگهان درخت
یكی از فیلمهایی كه پیش از جشنواره خیلی مشتاق دیدنش بودم، ناگهان درخت ساخته صفی یزدانیان بود. احتمالا این اشتیاق شامل دیگر تماشاگرانی هم میشد كه در دنیای تو ساعت چند است؟ (فیلم اول و قبلی یزدانیان) را دوست داشتند. اما فیلم با كمال تاسف در همان نوستالژی و در همان حال و هوا منتها با چند درجه كمتر باقی است و بدون فیلمنامهای شایسته دست و پا میزند. آن نخ تسبیح عشق و دیوانگی كه فرهاد را در فیلم قبلی به گلی پیوند میزد، اینجا وجود ندارد و فرهاد ناگهان درخت (پیمان معادی)، آدم سرگشته و بلاتكلیفی است كه در كولاژی از خاطره بازی غرق است و مساله و هدفش برای ما مشخص نیست. بله، آنطور كه فرهاد میگوید «هر سفری به رشت» عالی است و حرف ندارد، اما هر سفر سینمایی به رشت، قصهاش فرق میكند و باید داستانی برای اتصال همه این نوستالژی و خاطره بازیها و ارجاعات سینمایی وجود داشته باشد.
عشق ما حامد بهداد و بچههاش!
فیلم دوم: قصر شیرین
وقتی اولین بار خبر حضور حامد بهداد در فیلمی از سیدرضا میركریمی را خواندم، كنجكاو شدم بدانم نتیجه حضور یك بازیگر معمولا با بازیهای انرژیك، اكتیو و برونگرا در فیلمی از كارگردانی كه معمولا شخصیتهای اصلی و حتی دیگر كاراكترهایش آرام و درونگرا هستند، چه خواهد شد. تماشای فیلم، جواب این كنجكاوی را داد؛ این بار میركریمی كاراكتری دارد كه با وجود داشتن برخی ویژگیهای آثار پیشین، به دلیل هجمه مشكلات و مسائل، خردهشیشهها و عصبیتها و طغیانهای كوچكی دارد كه بهداد با هدایت درست كارگردان، بهخوبی در انجام آن موفق است. روند تدریجی قصه، احتمالا شخصیت جلال را تغییر خواهد داد یا دستكم، چیزهایی انسانی و عاطفی را در وجود او بیدار خواهد كرد. فیلم یك شروع خوب دارد و یك پایان خوبتر، اما میانه قصه، جذاب نیست. هرچند صحنهها به شكل جداگانه و در جزئیات جذابند، اما انگار در كلیت، چیدمان درستی ندارند. آن تلنگری هم كه قرار است بچهها به پدر بزنند، گاهی خیلی گل درشت میشود و برخی جملهها با سن و سال آنها همخوانی ندارد و میتوان رد نگاه نمادین یك نویسنده را در پس آن دیالوگها تشخیص داد. با این همه، بازی بچهها، یونا تدین به نقش علی و نیوشا علیپور به نقش سارا، همدلی برانگیز است، بهویژه بازی پسر كه در حضور بهداد، صحنه آخر فیلم را متعلق به خود میكند. نكته جالب درباره فیلم، بازی زهیر یاری به نقش یكی از برادران همسر جلال است كه در یكی از سكانسها حسابی از خجالت بهداد درمیآیند و او را زیر مشت و لگد میگیرند. این تنفر از بهداد به اقتضای قصه در حالی اتفاق میافتد كه زهیر یاری چند سال پیش با بازی خودش و افشین هاشمی، نمایشی به نام «عشق من حامد بهداد» را اجرا كرده بود.
سیرچ 85 كیلومتر
فیلم سوم: سمفونی نهم
محمدرضا هنرمند كه عمرش دراز باد، از 33 سال قبل هم به مرگ فكر میكرده، او وقتی فقط 32 سال داشت فیلمی ساخت به نام «زنگها»؛ یادم هست تماشای این فیلم در دوران كودكی، برایم ترسناك بود. در فیلم، فردی بهطور تلفنی با افراد مختلفی تماس میگرفت و آنها را به مرگ تهدید میكرد. حالا در 65 سالگی، هنرمند دور از جانش، مرگ اندیشتر شده و مرگ را در هیبتی علنی به ما نشان میدهد؛ منتها آن رعب و وحشت پیشین، جایش را به یك نگاه طنازانه و شوخ و شنگ داده است. حمید فرخنژاد در سمفونی نهم نقش یك ملكالموت و كارگزار مرگ را با همان لهجه آشنای جنوبیاش به عهده دارد و هرجا كه لازم است، سر شوخی را باز میكند. فیلم كه با هوالباقی شروع میشود، میتواند تا بینهایت ادامه پیدا كند و همانطور كه مرگ كورش، هیتلر و رودكی را نشان میدهد، سراغ مرگهای دیگر شخصیتهای مشهور هم برود. اما كاش این روایات مرگی موجود در فیلم، در لحن انسجام و یكپارچگی داشت و جملگی با همان حس شوخطبعی جلو میرفت و با سكانسهای جدی نچسب، آلوده نمیشد. بهترین سكانسهای فیلم به نظرم، بخشهای مربوط به هیتلر و امیركبیر هستند، از میان بخشهای جدی هم بهطور استثنايی، آن سكانس پایانی در جاده و كنار تابلوی سیرچ 85 كیلومتر است كه اجرای غافلگیركنندهای دارد.