نسخه Pdf

هی فلانی! زندگی شاید همین باشد

هی فلانی! زندگی شاید همین باشد

احسان حسینی‌نسب

از معایب زندگی كردن در خانه مجردی، یكیش و شاید بزرگ‌ترینش برگشتن به خانه است. شاید بزرگ‌ترین عیب بازگشتن به خانه مجردی این است كه كسی خانه نیست. وقتی كسی خانه نیست، باز كردن در خانه مثل بازكردن در جهنم است. شب‌ها كه به خانه بازمی‌گردم، در خانه را كه باز می‌كنم، كلید كه سه دور توی قفل می‌چرخد، قلبم می‌ریزد. در را كه بازمی‌كنم، سیاهی و تاریكی را می‌بینم كه مثل ماری بزرگ توی دالان خانه چنبره زده است و با چشم‌هایی درشت و سیاه، توی تاریكی نگاهم می‌كند. پا كه توی خانه می‌گذارم، این مار از جایش بلند می‌شود و بی‌صدا پیش می‌آید و دور گردنم می‌پیچد و نیشش را توی قلبم فرومی‌كند. كفش‌هایم را می‌كنم، می‌روم توی اتاق و حجم تهی‌مانده از انسان، گلویم را می‌گیرد. غالبا وقت بازگشتن به خانه، حتی اگر زمستان باشد، برای آن‌كه خانه خالی از انسان را از هوای تازه پر كنم، پنجره‌ها را باز می‌كنم. هوای تازه نمی‌تواند تاریكی ستیهنده خانه را بتاراند، اما حال من را اقلا كمی، تنها كمی بهتر می‌كند. هوا توی خانه می‌آید و نفس می‌كشم. نفس می‌كشم و از پنجره، به حیاط خالی نگاه می‌كنم. در هر فصلی از سال، و البته بیشتر پاییزها و زمستان‌ها، برگ‌های خشك چنار جلوی خانه می‌ریزند توی حیاط. برگ‌های خشكیده توی حیاط وقتی رُفته نمی‌شوند، اجزای تاریكی خانه را تشكیل می‌دهند. وقتی چراغ‌های خانه را روشن می‌كنم، خانه هنوز تاریك است. تاریك است، چون برگ‌های خشكیده چنار روبه‌روی خانه هنوز توی حیاط هستند و نه كسی هست كه برگ‌ها را بروبد و نه من حوصله این كارها را دارم. 
نفس، تا روشن كردن كتری و لپ‌تاپ، یاری‌ام نمی‌كند. صدای فیش‌فیش كتری كه می‌آید و صدای بالا آمدن لپ‌تاپ كه می‌رسد، تازه تاریكی كمی به عقب رانده می‌شود. چای و كلمه‌ها تنها «وجود»ی هستند كه این حجم بزرگ «عدم» را كم‌رنگ می‌كنند. اما عدم به چای و كلمه پس‌ نمی‌رود. عدم را باید به حضور انسان پس‌راند. ماجرا شب‌هایی كه به خانه مامان می‌روم، فرق می‌كند. همان‌قدر كه خانه من ملول و مجروح از نیش هرشبه مار تنهایی است، خانه مامان روشن است. گرچه در خانه مامان به‌خاطر فراموشی مادربزرگ همیشه قفل است، اگرچه بازكردن در قفل‌شده خانه مامان مثل بازكردن در قفل ‌شده خانه خودم است، ولی پشت در خانه مامان تاریكی به انتظار بازگشتن من ننشسته است. وقتی به خانه مامان بازمی‌گردم، پشت در خانه 
دو تا كبوتر نشسته‌اند: مامان، مادربزرگ. مامان را هیچ‌وقت در حالتی غیر از كتاب خواندن، پرستاری از مادربزرگ و انجام كارهای خانه ندیدم. توی خانه مامان، نیازی به هیچ پنجره‌ای نیست. آنجا، توی آن خانه، دو تا پنجره به هركجا باز است. دو تا پنجره كه یكی‌شان مامان است و یكی‌شان، مادربزرگ. 
چند باری فكر كردم برای طبقه پایین خانه خودم مستاجر بیاورم. مستاجر كه توی خانه باشد، دیگر لازم نیست شب‌ها كه به خانه خودم بازمی‌گردم، در سه‌قفله را بازكنم و مار بزرگ تنهایی را توی دالان خانه ببینم و بفهمم كه از پایم بالا می‌رود و دور گردنم می‌پیچد. اصلا چند بار فكری شدم كه از آن خانه كهنه كلنگی بلند شوم و بروم جایی كه آدم‌ها رفت و آمد می‌كنند. فكر كردم خانه‌ای كرایه كنم كه روبه‌رویش درخت چنار نداشته باشد تا برگ‌های خشكیده‌اش بریزند توی حیاط و خانه‌ام را تاریك كنند. فكر كردم بروم خانه‌ای كرایه كنم كه همسایه طبقه بالایی‌اش چند تا پسر كوچك داشته باشد و پسرهایش توی آپارتمان فوتبال بازی كنند و صدای پریدن و شیرجه زدن‌شان از بالا به گوش من برسد و نگذارد كه وقتی پای لپ‌تاپ نشسته‌ام و مشغول كلماتم هستم، كارم را درست انجام دهم. زندگی كه همیشه نوشتن و خواندن نیست. گاهی‌وقت‌ها زندگی حرص خوردن از دست بچه كوچكی است كه با سر و صدایش نمی‌گذارد تو كار خودت را بكنی. گاهی‌وقت‌ها زندگی صدای مادربزرگی است كه توی خانه راه می‌رود و به آوازی غمگین تمام غم‌های صد ساله‌اش را می‌ریزد وسط كتاب‌خواندن تو. زندگی گاهی‌وقت‌ها شنیدن صدای حضور آدم‌های دیگر است؛ اصلا شاید زندگی همین باشد. 
ضمیمه کلیک