نسخه Pdf

خانه‌ای‌ برای کتاب‌ها!

روایت‌های یك مادر كتاب‌باز

خانه‌ای‌ برای کتاب‌ها!

  گمانم ۲۵ سال پیش بود. یا چیزی در همان حدود 15-14 سالگی‌ام. 
آن روز كه مادر در اتاق مرا باز كرد و با افسردگی نگاهی به كوه وسایل هنوز آشفته دور و برم كرد و گفت: «اینا تا پس‌فردا مرتب می‌شه؟»
 گفتم: «حالا تا پس‌فردا چه‌خبره مگه؟»
جواب داد: «می‌خوام خونه مرتب باشه. میان دیدن بابات. یه‌كمم بیا كمك من.»
 گفتم: «خب اتاق من كه مهم نیست. همینجوری ولش می‌كنم. میام كمك شما.» و از اتاق زدم بیرون. 
شب كه خسته و كوفته برگشتم به اتاقم، لااقل بقیه خانه بعد از اسباب‌كشی مهیب هفته پیش، سر و شكل گرفته بود. اما اتاق من، زیر كوهی از كتاب دفن شده بود. فردا باید می‌رفتم مدرسه و كیف و كتاب‌هایم زیر این كوه ناپدید شده بود. دست بردم زیر تمام وسایل تا بند كیف را بكشم بیرون كه سر راه كتاب خرمگس كه تا نیمه خوانده بودم، از زیر دستم رد شد...
بعدازظهر بود. از مدرسه برگشته بودم كه پدر در اتاقم را باز كرد. اخم‌هایش رفت توی هم و بی‌یك‌كلمه حرف، چشم گرداند به فاجعه... در اتاق را بست و رفت بیرون. صدای غرولندش از بیرون به گوشم می‌رسید: «این اتاق این چرا اینجوری شده؟ چیكار می‌كنه؟ مخصوصا هم می‌زنه اتاقشو؟»
مادر جواب داد: «نمی‌شناسیش؟ دو تا وسیله برمی‌داره می‌ذاره سرجاهاش، چشمش میفته به یه كتاب. دیگه كلا فراموش می‌كنه داشت چیكار می‌كرد. از هفته پیش فكر كنم 15-10تایی خونده.»
بابا با صدایی كه باز هم دورتر می‌شد، ادامه داد: «كتاباش كی اینقدر زیاد شده؟ داره از در اتاق می‌زنه بیرون.»
فردا عصری، تك‌تك مهمان‌ها سر می‌رسیدند كه من از ترس این‌كه كسی اشتباهی در اتاق را باز نكند، قفلش كردم و كلید را برداشتم و رفتم بیرون پیش مهمان‌ها. مادر بساط میوه و شیرینی و تنقلات چیده بود روی میز و خواهرم سینی چایی به‌دست از مهمان‌ها پذیرایی می‌كرد. چشمم كه به چند بسته كادوپیچ‌شده روی میز افتاد، آه از نهادم برآمد! روز پدر بود و من تازه یاد زمزمه‌های خواهر و برادرم پیش از اسباب‌كشی افتادم كه داشتند برنامه می‌ریختند هدیه‌ای برایش تهیه كنند و من متوجه نشده بودم جریان چیست. 
به‌كل فراموش كرده بودم برای بابا هدیه آماده كنم. حتی درحد یك متن ادبی خوشنویسی‌شده و نقاشی آبرنگ كه پارسال با خواهرها و برادرم با هم آماده كرده بودیم و آنقدر خوشش آمده بود. 
نگاه غضب‌آلودی به خواهرم انداختم كه با خوشنودی به كادوی كوچك كنار میز اشاره كرد. یادم افتاد كه توی این چند روز هربار آمده بودند سراغم كه چیزی بگویند، با حركت دست، غرق در كتاب، مثل مگس از اتاقم بیرونشان كرده بودم! همیشه بساطم همین بود. زمان خانه‌تكانی عید یا اسباب‌كشی، چنان غرق كتاب‌ها می‌شدم كه از جهان پیرامون به‌كل منفك بودم. انگار كتاب‌ها وقتی از سرجایشان درمی‌آمدند تا مرتب شوند یا بروند توی جعبه به من نزدیك‌تر بودند و من به‌آنها مشتاق‌تر...
فردا جمعه بود و از شدت ناراحتی تا دم ظهر در اتاق را باز نكردم، تا بالاخره پدر در زد و آمد تو. نگاهی به دور و بر انداخت و گفت: «پاشو این دیوار كنج پنجره رو خلوت كن. وسط اتاقتم راه باز كن جا باشه آدم پا بذاره.» 
بلند شدم و داشتم كم‌كم با پا، وسایل را به كناری می‌راندم كه صدای یاا... گفتن دو مرد غریبه در فضای خانه پیچید. احساس كردم صداها به اتاق من نزدیك می‌شوند. چادر خانه‌ام را از كنار چمدان نیم‌گشوده لباس‌ها كشیدم بیرون و انداختم سرم. در اتاق باز شد و مرد قوی‌هیكلی عقب‌عقب آمد توی اتاق و روی كولش، كتابخانه چوبی خوشرنگ هشت‌طبقه‌ای آمد تو و پشت بندش كارگر دیگر و بابا. 
بابا هدایتشان كرد تا كتابخانه را پای پنجره جا بدهند و ایستاد و دست به كمر نگاهش كرد. مردها از اتاق رفتند بیرون. بابا گفت: «تا شب، اتاقت باید بشه دسته گل.»
یواش گفتم: «ببخشیدا. من امسال یادم رفت كادو بخرم.»
بابا خندید: «عیب نداره. به‌نظرم همه پولاتو داده بودی كتاب خریده بودی. خلاصه حالا كتابات جا و مكان دارن. مباركت باشه.»