پشت پرده داستان «مرگ ایوان ایلیچ» چه خبر است؟
كوتاه درباره مرگ
زهرا زنگنه
اول قرار بود برای این شماره كتاب دیگری را بررسی كنیم، اما به دلایلی از آن كتاب صرف نظر كردیم و من به نظرم رسید «مرگ ایوان ایلیچ» میتواند گزینه خوبی باشد. به جناب دبیر عرضه داشتم و فرمودند «حضرت تولستوی». تعبیر آقای دبیر پر بیراه نبود. ما كه نگاهی انداخته بودیم به یكی از مهمترین آثار یكی از این بزرگان، حیف بود به اثری از آثار دیگری نپردازیم. این شد كه بنا شد یكی از سه اثر مهم تولستوی را برایتان معرفی كنم؛ چرا انتخابم «مرگ ایوان ایلیچ» بود؟ چون در میان این سه اثر (جنگ و صلح، آناكارنینا و مرگ ایوان ایلیچ) این یكی از همه كوتاهتر بود و میتوانست برای این زمانه روی دور تند، پیشنهاد بهتری باشد.
كتاب، ترجمههای متعددی دارد اما ترجمههای صالح حسینی و سروش حبیبی معروفترین آنهاست. من ترجمه صالح حسینی را خواندم. البته شنیدهها حاكی است ترجمه سروش حبیبی بهتر است. مجموع صفحات داستان، فارغ از مقدمه مترجم حدود صد صفحه است.
درباره نویسنده
لئو تولستوی زیاد نیاز به معرفی ندارد. هر كتابنخوانی اسم او را شنیده است، چه رسد به كتابخوانان. اما بسیاری از كتابخوانان هم آثار مهم او را نخواندهاند. چرا؟ بلندی آثار مهم او و جزئیات و شخصیتهای فراوان دلایل خوبی هستند برای ترس از خواندنشان. من مطلقا قصد ندارم درباره زندگی نویسنده سخنی بگویم، چه آنكه اگر كنجكاو باشید میتوانید نام او را از گوگل سراغ بگیرید و اطلاعات لازم را بهدست آورید، اما آنچه ضروری بهنظر میرسد و لازم است درباره تولستوی بدانیم، چند ویژگی است كه در ادامه خواهد آمد. دانستن این ویژگیهای شخصیتی به ما كمك میكند مرگ ایوان ایلیچ را بهتر بفهمیم.
تولستوی همچون بسیاری از نویسندگان همعصرش درگیر فلسفه زندگی و مسائل وجودی انسان بود، اما تفاوت و تمایز مهمی با بسیاری از هنرمندان و منتقدان دوره مدرن داشت. او نمیخواست بنویسد تا نوشته باشد. او مینوشت تا مسائلی را برطرف كند. او مینوشت تا مخاطبانش را به نوع خاصی از سلوك دعوت كند. او برای نوشتن، رسالت قائل بود و گزاره هنر برای هنر درنظرش بیمعنا بود. هرچندتولستوی در آثارش همدلی و عدم قضاوت را در عمق جان خواننده مینشاند، در موضع بیطرفی و نسبیگرایی محض هم فرو نمیرود. او مخاطبش را به داشتن موضعی روشن در برابر اخلاقیات و در برابر مسؤولیت اعمال انسانی و همگان را به این دعوت میكند كه از تلاش برای فهم روشن و عمل صحیح دست نكشند. تولستوی در آثارش، از جمله همین مرگ ایوان ایلیچ، ما را نصیحت میكند. نصیحتهای او نه آنقدر گلدرشت است كه توی ذوق بزند و مخاطب آن را پس بزند و نه آنقدر در لفافه است كه نفهمیم داریم به سمتی هدایت میشویم. او از طریق روایتها نصیحت میكند. داستانی سرگرمكننده، غافلگیر كننده، روانشناسانه و حكیمانه طراحی میكند و از ورای آن داستان به صورت مداوم تلاش میكند سمت و سوی صحیح را بنمایاند. او تلاش میكند مفاهیمی همچون مرگ، عشق، تعهد، خیانت و... را در خدمت نصایح خود درآورد و هریك را دستاویزی قرار دهد برای تاكید بر اخلاقیات، مهرورزی، همدلی و مسؤولیتپذیری.
درباره ایوان ایلیچ و مرگش
كتاب مرگ ایوان ایلیچ كتابی است درباره مرگاندیشی. مرگ كه به گفته فلاسفه از مسائل پیچیده هستی و وجود است دستمایه اصلی رمان كوتاه مرگ ایوان ایلیچ شده است. برخی گفتهاند تولستوی در این رمان مراحل مواجهه انسان با مرگ قریبالوقوع را شرح داده است؛ مراحل پنجگانه روانشناختی: انكار، خشم، معامله، افسردگی و پذیرش. اما من فكر میكنم این دیدگاه عمق نگاه و سخن تولستوی را به شرح حالات روانشناختی انسان پیش از مرگ تقلیل میدهد. مرگ ایوان ایلیچ یك مواجهه تمام عیار است با هرآنچه انسان میآموزد، انجام میدهد، باور میكند، میاندوزد و... و در لحظهای همه را در معرض سؤال میبیند. به هر چه در تمام زندگیاش رخ داده و او در آن مسؤول یا انتخابگر بوده است، شك میكند و برای بازنگری یا توجیه یا بخشش خود میكوشد. عمیقترین این نوع مواجهه برای هر انسانی آن لحظه است كه به موضوع مرگ التفات مییابد؛ مرگی كه شبیه یك شخصیت مستقل همیشه مترصد این است كه به هر نحوی خود را بر افراد منكشف كند. ابتدای كتاب و مراسم درگذشت ایوان ایلیچ با صحنهای روبهرو میشویم كه یكی از همكاران او در ذهنش با خود مقابله میكند تا دیدن مرگ دیگری، او را به معنای مرگ آگاه نكند. اطرافیان ایوان ایلیچ با خود میاندیشند كه «او مرده، من كه زندهام» و از تلاش مرگ برای خودنمایی و واداشتن اشخاص به لحاظ كردن وجود امری قطعی به نام مرگ جلوگیری میكنند. تولستوی میكوشد با قصه مرگ آدمی موفق موضوع مرگاندیشی را به ما یادآوری كند. او با نشان دادن مواجهه ایوان با موضوع مرگ خود و اطرافیانش با موضوع مرگ او، به خوبی نشان میدهد ما همیشه از اندیشه جدی درباره مرگ ترسیده و گریختهایم. او در میان كلماتش به ما یادآوری میكند در لحظهای از خودمان سؤال خواهیم كرد «آیا مرگ همیشه اینقدر به ما نزدیك بود؟» و پاسخش برای ما ترسناك خواهد بود چون اغلب ما طوری زندگی میكنیم كه گویی هرگز نخواهیم رفت، ما مدام تلاش كردهایم مرگ را فراموش كنیم و زندگی را با انكار مرگ پاس بداریم، در حالیكه اگر به مرگ و نزدیكیاش ملتفت بودیم، پاسداشت بهتری برای زندگی بود. تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ به یاد ما میآورد اگر بدانیم مرگ همیشه در نزدیكی ماست، بیشتر مهر میورزیم، بیشتر میبخشیم، كمتر قضاوت میكنیم و بیشتر و بهتر از جهانمان بهرهمند خواهیم شد.
مرگ ایوان ایلیچ فلسفه دریافت قطعیترین اتفاق جهان توسط ایوان ایلیچ است كه تولستوی با ما در میان گذاشته است. جمله پایانی كتاب یكی از بهترین فلسفههای كوتاه درباره مرگ است. جملهای كه ایوان ایلیچ پس از مرگ با خودش میگوید: «مرگ تمام شد. دیگر خبری از او نیست».
در شماره بعد كتاب «گور به گور» اثر ویلیام فاكنر را از نظر میگذرانیم.
كتاب، ترجمههای متعددی دارد اما ترجمههای صالح حسینی و سروش حبیبی معروفترین آنهاست. من ترجمه صالح حسینی را خواندم. البته شنیدهها حاكی است ترجمه سروش حبیبی بهتر است. مجموع صفحات داستان، فارغ از مقدمه مترجم حدود صد صفحه است.
درباره نویسنده
لئو تولستوی زیاد نیاز به معرفی ندارد. هر كتابنخوانی اسم او را شنیده است، چه رسد به كتابخوانان. اما بسیاری از كتابخوانان هم آثار مهم او را نخواندهاند. چرا؟ بلندی آثار مهم او و جزئیات و شخصیتهای فراوان دلایل خوبی هستند برای ترس از خواندنشان. من مطلقا قصد ندارم درباره زندگی نویسنده سخنی بگویم، چه آنكه اگر كنجكاو باشید میتوانید نام او را از گوگل سراغ بگیرید و اطلاعات لازم را بهدست آورید، اما آنچه ضروری بهنظر میرسد و لازم است درباره تولستوی بدانیم، چند ویژگی است كه در ادامه خواهد آمد. دانستن این ویژگیهای شخصیتی به ما كمك میكند مرگ ایوان ایلیچ را بهتر بفهمیم.
تولستوی همچون بسیاری از نویسندگان همعصرش درگیر فلسفه زندگی و مسائل وجودی انسان بود، اما تفاوت و تمایز مهمی با بسیاری از هنرمندان و منتقدان دوره مدرن داشت. او نمیخواست بنویسد تا نوشته باشد. او مینوشت تا مسائلی را برطرف كند. او مینوشت تا مخاطبانش را به نوع خاصی از سلوك دعوت كند. او برای نوشتن، رسالت قائل بود و گزاره هنر برای هنر درنظرش بیمعنا بود. هرچندتولستوی در آثارش همدلی و عدم قضاوت را در عمق جان خواننده مینشاند، در موضع بیطرفی و نسبیگرایی محض هم فرو نمیرود. او مخاطبش را به داشتن موضعی روشن در برابر اخلاقیات و در برابر مسؤولیت اعمال انسانی و همگان را به این دعوت میكند كه از تلاش برای فهم روشن و عمل صحیح دست نكشند. تولستوی در آثارش، از جمله همین مرگ ایوان ایلیچ، ما را نصیحت میكند. نصیحتهای او نه آنقدر گلدرشت است كه توی ذوق بزند و مخاطب آن را پس بزند و نه آنقدر در لفافه است كه نفهمیم داریم به سمتی هدایت میشویم. او از طریق روایتها نصیحت میكند. داستانی سرگرمكننده، غافلگیر كننده، روانشناسانه و حكیمانه طراحی میكند و از ورای آن داستان به صورت مداوم تلاش میكند سمت و سوی صحیح را بنمایاند. او تلاش میكند مفاهیمی همچون مرگ، عشق، تعهد، خیانت و... را در خدمت نصایح خود درآورد و هریك را دستاویزی قرار دهد برای تاكید بر اخلاقیات، مهرورزی، همدلی و مسؤولیتپذیری.
درباره ایوان ایلیچ و مرگش
كتاب مرگ ایوان ایلیچ كتابی است درباره مرگاندیشی. مرگ كه به گفته فلاسفه از مسائل پیچیده هستی و وجود است دستمایه اصلی رمان كوتاه مرگ ایوان ایلیچ شده است. برخی گفتهاند تولستوی در این رمان مراحل مواجهه انسان با مرگ قریبالوقوع را شرح داده است؛ مراحل پنجگانه روانشناختی: انكار، خشم، معامله، افسردگی و پذیرش. اما من فكر میكنم این دیدگاه عمق نگاه و سخن تولستوی را به شرح حالات روانشناختی انسان پیش از مرگ تقلیل میدهد. مرگ ایوان ایلیچ یك مواجهه تمام عیار است با هرآنچه انسان میآموزد، انجام میدهد، باور میكند، میاندوزد و... و در لحظهای همه را در معرض سؤال میبیند. به هر چه در تمام زندگیاش رخ داده و او در آن مسؤول یا انتخابگر بوده است، شك میكند و برای بازنگری یا توجیه یا بخشش خود میكوشد. عمیقترین این نوع مواجهه برای هر انسانی آن لحظه است كه به موضوع مرگ التفات مییابد؛ مرگی كه شبیه یك شخصیت مستقل همیشه مترصد این است كه به هر نحوی خود را بر افراد منكشف كند. ابتدای كتاب و مراسم درگذشت ایوان ایلیچ با صحنهای روبهرو میشویم كه یكی از همكاران او در ذهنش با خود مقابله میكند تا دیدن مرگ دیگری، او را به معنای مرگ آگاه نكند. اطرافیان ایوان ایلیچ با خود میاندیشند كه «او مرده، من كه زندهام» و از تلاش مرگ برای خودنمایی و واداشتن اشخاص به لحاظ كردن وجود امری قطعی به نام مرگ جلوگیری میكنند. تولستوی میكوشد با قصه مرگ آدمی موفق موضوع مرگاندیشی را به ما یادآوری كند. او با نشان دادن مواجهه ایوان با موضوع مرگ خود و اطرافیانش با موضوع مرگ او، به خوبی نشان میدهد ما همیشه از اندیشه جدی درباره مرگ ترسیده و گریختهایم. او در میان كلماتش به ما یادآوری میكند در لحظهای از خودمان سؤال خواهیم كرد «آیا مرگ همیشه اینقدر به ما نزدیك بود؟» و پاسخش برای ما ترسناك خواهد بود چون اغلب ما طوری زندگی میكنیم كه گویی هرگز نخواهیم رفت، ما مدام تلاش كردهایم مرگ را فراموش كنیم و زندگی را با انكار مرگ پاس بداریم، در حالیكه اگر به مرگ و نزدیكیاش ملتفت بودیم، پاسداشت بهتری برای زندگی بود. تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ به یاد ما میآورد اگر بدانیم مرگ همیشه در نزدیكی ماست، بیشتر مهر میورزیم، بیشتر میبخشیم، كمتر قضاوت میكنیم و بیشتر و بهتر از جهانمان بهرهمند خواهیم شد.
مرگ ایوان ایلیچ فلسفه دریافت قطعیترین اتفاق جهان توسط ایوان ایلیچ است كه تولستوی با ما در میان گذاشته است. جمله پایانی كتاب یكی از بهترین فلسفههای كوتاه درباره مرگ است. جملهای كه ایوان ایلیچ پس از مرگ با خودش میگوید: «مرگ تمام شد. دیگر خبری از او نیست».
در شماره بعد كتاب «گور به گور» اثر ویلیام فاكنر را از نظر میگذرانیم.