ماجرای جالب ظریف راضی و پُر روزی
در زمانهای دور ظریفی در شهری از شهرهای نواحی مركزی زندگی میكرد. ظریف هرروز صبح به میدان شهر میرفت و در آنجا مینشست و روزنامه میخواند و در پیامرسانهای داخلی و خارجی به مطالعه مطالب مفید میپرداخت و به رفت و آمد و كار و بار مردم مینگریست. ظهرهنگام از جا برمیخاست و به كبابی یا چلوكبابی یا ساندویچی كثیف یا فستفودی یا فلافلی میرفت و غذایی بر بدن میزد و سپس به قهوهخانه یا كافه میرفت و چای یا قهوهای مینوشید و بار دیگر به میدان شهر بازمیگشت و در آنجا مینشست و به مطالعه ادامه روزنامه و مطالب شبكههای اجتماعی میپرداخت و به رفت و آمد و كار و بار مردم مینگریست و پس از غروب آفتاب برمیخاست و به خانهاش میرفت. روزی مردی كه بهتازگی در میدان شهر فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی تاسیس كرده بود، نزد ظریف رفت و پس از سلام و احوالپرسی و بحث و تبادل نظر از وی پرسید: در این اوضاع نابسامان اقتصادی و برهه حساس كنونی چگونه زندگی میكنی و چه درآمدی داری؟
ظریف گفت: خدا میرساند. مرد گفت: بله، روزی همه دست خداست، منظورم این است كه چه كار و پیشهای داری و از چه راه كسب درآمد میكنی؟ ظریف گفت: كم یا زیاد میرسد.
مرد گفت: متوجه فرمایش شما هستم. عرضم این است كه بالاخره چگونه و چطور در این اوضاع سخت به زندگانی میپردازی؟
ظریف گفت: روزی دست خداست. مرد گفت: برمنكرش لعنت. مقصودم این است كه ممر ارتزاق شما چگونه است؟ ظریف گفت: ملك و املاكی دارم كه ماه به ماه اجارهاش را میگیرم. مرد گفت: همین را بگویید دیگر. پس از این طریق تامین میشوید. ظریف گفت: ای خدانشناس، هزاربار گفتم خدا میرساند، قبول نكردی. یعنی تو ملك و املاك و اجارهبهای ماهانه را از خدا هم قویتر و موثرتر میدانی؟ مرد كه توقع این سخن حكیمانه را نداشت سر به زیر انداخت و از كرده خود پشیمان شد و به مغازهاش رفت تا درباره كارهای بد خود فكر كند و مبانی نظری و جهانبینی خود را اصلاح نماید. در این هنگام خودرویی در كنار ظریف توقف كرد و مردی كه مباشر وی بود پیاده شد و به او گفت اجارههای این ماه واریز شده است. ظریف از او تشكر كرد و از آنجا كه ظهر شده بود به مغازه چلوكبابی رفت و یك پرس جوجه بااستخوان با دوغ محلی سفارش داد و مشغول خوردن ناهار شد.
ظریف گفت: خدا میرساند. مرد گفت: بله، روزی همه دست خداست، منظورم این است كه چه كار و پیشهای داری و از چه راه كسب درآمد میكنی؟ ظریف گفت: كم یا زیاد میرسد.
مرد گفت: متوجه فرمایش شما هستم. عرضم این است كه بالاخره چگونه و چطور در این اوضاع سخت به زندگانی میپردازی؟
ظریف گفت: روزی دست خداست. مرد گفت: برمنكرش لعنت. مقصودم این است كه ممر ارتزاق شما چگونه است؟ ظریف گفت: ملك و املاكی دارم كه ماه به ماه اجارهاش را میگیرم. مرد گفت: همین را بگویید دیگر. پس از این طریق تامین میشوید. ظریف گفت: ای خدانشناس، هزاربار گفتم خدا میرساند، قبول نكردی. یعنی تو ملك و املاك و اجارهبهای ماهانه را از خدا هم قویتر و موثرتر میدانی؟ مرد كه توقع این سخن حكیمانه را نداشت سر به زیر انداخت و از كرده خود پشیمان شد و به مغازهاش رفت تا درباره كارهای بد خود فكر كند و مبانی نظری و جهانبینی خود را اصلاح نماید. در این هنگام خودرویی در كنار ظریف توقف كرد و مردی كه مباشر وی بود پیاده شد و به او گفت اجارههای این ماه واریز شده است. ظریف از او تشكر كرد و از آنجا كه ظهر شده بود به مغازه چلوكبابی رفت و یك پرس جوجه بااستخوان با دوغ محلی سفارش داد و مشغول خوردن ناهار شد.
تیتر خبرها