داستان طرز تلقی دختر كشاورز از زندگی
در یكی از روستاهای سرزمین هندوستان كشاورزی زندگی میكرد كه دختری به غایت زیبا داشت كه تحصیل خود را به پایان برده و زمان ازدواجش فرارسیده بود، اما براثر شرایط نامناسب اقتصادی و افزایش بیسابقه هزینههای زندگی، پسرها برای ازدواج پا پیش نمیگذاشتند. دختر تصمیم گرفت خود رأسا برای ازدواج پا پیش بگذارد و با خود قرار گذاشت زن كسی بشود كه از همه قویتر است. روزی راجهای سوار بر فیل برای گردش علمی به روستای آنها آمد و روستاییان همگی تا زانو در برابرش تعظیم كردند و پاچههای فیلش را خاراندند. دختر با خود فكر كرد معلوم است این راجه از همه قویتر است. پس بهدنبال او راه افتاد تا در فرصت مناسب آیدی او را بگیرد.
راجه در راه به مرد زاهدی رسید. از فیل پیاده شد و به او تعظیم كرد و هردو دستش را بوسید. دختر با خود فكر كرد معلوم است این زاهد از آن راجه قویتر است. پس دنبال او راه افتاد تا در فرصت مناسب شماره او را بگیرد. مرد زاهد در راه به مرد عابدی رسید و در پای او افتاد و كفشهای او را لیسید و برق انداخت. دختر با خود فكر كرد معلوم است این عابد از آن زاهد قویتر است. پس دنبال او راه افتاد تا در فرصت مناسب با او بحث و تبادلنظر كند. مرد عابد وارد معبد شد و به عبادت در برابر بتها پرداخت. لحظاتی بعد سگی وارد معبد شد و هرچه نذر و قربانی در آنجا بود خورد و از معبد خارج شد. دختر با خود فكر كرد با سگ كه نمیشود ازدواج كرد، اما برای اینكه داستان به سرانجام برسد دنبالش میروم تا ببینم چه خاكی باید به سرم بریزم. پس بهدنبال سگ راه افتاد. سگ از جنگل گذشت و به روستای محل زندگی دختر رسید و وارد خانه عموی دختر شد و به اتاق پسرعموی دختر رفت و پیش پسرعموی دختر نشست و برای او دم تكان داد. در این لحظه بود كه دختر متوجه شد بحران ازدواج در میان جوانان بیش از آنكه به شرایط اقتصادی بستگی داشته باشد، به طرز تلقی آدمها از زندگی بستگی دارد و جوانان اقشار فرودست گرچه ضعیف و بیچیز و بیچارهاند، اگر زاویه نگاه خود را به داشتههایشان تغییر دهند، درمییابند از خیلی از قویترها قویترند و عظمت باید در نگاه آنها باشد و سایر گلواژهها. در نتیجه به پسرعمویش پیشنهاد ازدواج داد و پسرعمویش نیز بهسرعت پذیرفت و پس از هفت روز و شش شب جشن و پایكوبی، با هم ازدواج كردند و تا پایان عمر در نكبت و عشق و شادمانی و طرز تلقی مثبت با هم زندگی كردند.
راجه در راه به مرد زاهدی رسید. از فیل پیاده شد و به او تعظیم كرد و هردو دستش را بوسید. دختر با خود فكر كرد معلوم است این زاهد از آن راجه قویتر است. پس دنبال او راه افتاد تا در فرصت مناسب شماره او را بگیرد. مرد زاهد در راه به مرد عابدی رسید و در پای او افتاد و كفشهای او را لیسید و برق انداخت. دختر با خود فكر كرد معلوم است این عابد از آن زاهد قویتر است. پس دنبال او راه افتاد تا در فرصت مناسب با او بحث و تبادلنظر كند. مرد عابد وارد معبد شد و به عبادت در برابر بتها پرداخت. لحظاتی بعد سگی وارد معبد شد و هرچه نذر و قربانی در آنجا بود خورد و از معبد خارج شد. دختر با خود فكر كرد با سگ كه نمیشود ازدواج كرد، اما برای اینكه داستان به سرانجام برسد دنبالش میروم تا ببینم چه خاكی باید به سرم بریزم. پس بهدنبال سگ راه افتاد. سگ از جنگل گذشت و به روستای محل زندگی دختر رسید و وارد خانه عموی دختر شد و به اتاق پسرعموی دختر رفت و پیش پسرعموی دختر نشست و برای او دم تكان داد. در این لحظه بود كه دختر متوجه شد بحران ازدواج در میان جوانان بیش از آنكه به شرایط اقتصادی بستگی داشته باشد، به طرز تلقی آدمها از زندگی بستگی دارد و جوانان اقشار فرودست گرچه ضعیف و بیچیز و بیچارهاند، اگر زاویه نگاه خود را به داشتههایشان تغییر دهند، درمییابند از خیلی از قویترها قویترند و عظمت باید در نگاه آنها باشد و سایر گلواژهها. در نتیجه به پسرعمویش پیشنهاد ازدواج داد و پسرعمویش نیز بهسرعت پذیرفت و پس از هفت روز و شش شب جشن و پایكوبی، با هم ازدواج كردند و تا پایان عمر در نكبت و عشق و شادمانی و طرز تلقی مثبت با هم زندگی كردند.