گفت‌وگوی عاقل و دیوانه  در قبرستان مرکزی

گفت‌وگوی عاقل و دیوانه در قبرستان مرکزی

 در روزگاران قدیم در یکی از شهرهای فلات مرکزی دیوانه‌ای زندگی می‌کرد. دیوانه، دیوانه‌ای بی‌آزار بود و شهروندان را آزار و اذیت نمی‌کرد، بلکه با سخنان و کارهای جالبش روحیه نشاط را در فضای کلی شهر حاکم می‌ساخت. روزی، جمعی از مردم که برای تشییع جنازه شخصی که دار فانی را وداع کرده بود، به قبرستان مرکزی شهر رفتند. در آنجا دیوانه شهر را دیدند که چوب بلندی در دست گرفته بود و محکم به سنگ یکی از قبرها می‌کوبید. یکی از حاضران که بر حسب ظاهر و روی کاغذ شخص عاقلی بود نزدیک دیوانه شد و گفت: ای دیوانه، تو دیوانه خوبی هستی و ما همواره تو را به‌عنوان یک دیوانه مفید و سازنده می‌شناسیم. این کار چیست که می‌کنی؟ دیوانه گفت: صاحب این قبر یک شخص دروغگوست.
عاقل گفت: چرا چنین می‌گویی؟ دیوانه گفت: راست می‌گویم. من تا وقتی زنده بود او را می‌دیدم. او دائما می‌گفت خانه من، ماشین من، حساب بانکی من، مغازه دونبش من، ویلای من، زن من، فرزند من، و غیره. عاقل گفت: خب؟ دیوانه گفت: حالا کو؟ همه آنها را گذاشته و رفته.او دروغ می‌گفت. هیچ‌یک از آنها مال او نبود. اگر مال او بود، با خودش می‌برد.
عاقل گفت: ای دیوانه، می‌دانم که با این کارت  می‌خواستی پندی به دیگران بدهی و موجب شوی یک کلام بزرگان به  گنجینه کلام بزرگان  بشری بیفزایی، اما آیا اهانت به قبر پدر مردم کار درستی است؟ وی سپس افزود: بهتر نیست به‌جای اجرای پرفورمنس در قبرستان، یک پیج درست کنی و پندهایت را بهمراه تصاویر مناسب در آنجا پست کنی که بقیه مردم نیز از آن بهره‌مند گردند؟
 دیوانه گفت: من پیج دارم. نشانی‌اش دیوانه خردمند ۱۰۱ است، اما ادمین پسوردش را عوض کرده و به آن دسترسی ندارم. عاقل گفت: اگر این‌طور است پرفورمنست را اجرا کن. فقط یواش بزن که سنگ قبر پدر مردم آسیب نبیند و به سر خاک میت خود رفت.